انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 11 از 107:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


نه چو شیرین لبت شکر باشد
نه چو روشن رخت قمر باشد

با سخنهای تلخ چون زهرت
عیش من خوشتر از شکر باشد

تو به زر مایلی و نیست عجب
میل خوبان همه به زر باشد

کار عاشق به سیم گردد راست
عشق بی‌سیم دردسر باشد

دایم از نیستی عشق توام
هر دو لب خشک و دیده تر باشد

در فراق تو عاشقان ترا
همه شبهای بی‌سحر باشد

عشق و افلاس در مسلمانی
صد ره از کافری بتر باشد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


رنگ عاشق چو زعفران باشد
هرکه عاشق بود چنان باشد

روی فارغ‌دلان به رنگ بود
رنگ غافل چو ارغوان باشد

قاصد عشق او ز ره چو رسید
کمترین پایمرد جان باشد

عشق چون در حدیث وعده شود
عدت جان خان و مان باشد

یعلم‌الله که گرد موکب عشق
گر به جانست رایگان باشد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


ترا کز نیکوان یاری نباشد
مرا نزد تو مقداری نباشد

نباشد دولت وصلت کسی را
وگر باشد مرا باری نباشد

ترا گر کار من دامن نگیرد
ز بخت من عجب کاری نباشد

گلی نشکفت باری این زمانم
اگر در زیر این خاری نباشد

مرا کاندر کیایی خود دلی نیست
ترا بر دل از آن باری نباشد

به بازاری که جان را نرخ خاکست
دلی را روز بازاری نباشد

دل ایمن دار و بردار انوری را
کزو بهتر وفاداری نباشد

گر از پیوند او فخریت نبود
چنین دانم که هم عاری نباشد

گران آنکس برآید بر تو کو را
چو مجدالدین خریداری نباشد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


مرا گر چون تو دلداری نباشد
هزاران درد دل باری نباشد

چو تو یا کم ز تو یاری توان جست
چه باشد گر ستمکاری نباشد

مرا گویی که در بستان این راه
گلی بی‌زحمت خاری نباشد

بود با گرد ران گردن ولیکن
به هرجو سنگ خرواری نباشد

اگرچه پیش یاران گویم از شرم
کزو خوش خوی‌تر یاری نباشد

تو خود دانی که از تو بوالعجب‌تر
ستمکاری دل‌آزاری نباشد

چگونه دست یابد بر تو آن‌کس
کش اندر کیسه دیناری نباشد

چو اندر هیچ کاری پاسخ من
ز گفتار تو خود آری نباشد

اگر فارغ بود سنگین دل تو
ز بخت من عجب کاری نباشد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


بی‌عشق توام به سر نخواهد شد
با خوی تو خوی در نخواهد شد

آوخ که بجز خبر نماند از من
وز حال منت خبر نخواهد شد

گفتم که به صبر به شود کارم
خود می‌نشود مگر نخواهد شد

گیرم که ز بد بتر شود گو شو
دانم ز بتر بتر نخواهد شد

ور عمر به کام من نشد کاری
دیرم نشدست اگر نخواهد شد

با عشق درآمدم به دلتنگی
کاخر دل او دگر نخواهد شد

هجرانت به طعنه گفت جان می‌کن
وز دور همی نگر نخواهد شد

جز وصل توام نمی‌شود در سر
زین کار چنین به سر نخواهد شد

خون شد دلم از غمت چه می‌گویم
خون شد دل و بس جگر نخواهد شد

تا کی سپری بر انوری آخر
در خاک لگد سپر نخواهد شد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


حسن تو بر ماه لشکر می‌کشد
عشق تو بر عقل خنجر می‌کشد

خدمتش بر دست می‌گیرد فلک
هر کرا دست غمت برمی‌کشد

دست عشقت هرکرا دامن گرفت
دامن از هر دو جهان درمی‌کشد

از بر تو گر غمیم آرد رسول
جان به صد شادیش در بر می‌کشد

از همه بیش و کمی در مهر و حسن
دل به هر معیار کت برمی‌کشد

آنکه می‌گوید که از زلفت به تنگ
باد شب تا روز عنبر می‌کشد

من که باری سر به رشوت می‌دهم
زلف تو با این همه سر می‌کشد

انوری بر پایهٔ تو کی رسد
تا قبولت پایه بر تر می‌کشد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


بدرود شب دوش که چون ماه برآمد
ناخوانده نگارم ز در حجره درآمد

زیر و زبر از غایت مستی و چو بنشست
مجلس همه از ولوله زیر و زبر آمد

نقلم همه شد شکر و بادام که آن بت
با چشم چو بادام و لب چون شکر آمد

زان قد چو شاخ سمن و روی چو گلبرگ
صد شاخ نشاطم چو درآمد به بر آمد

از خجلت رویش به دهان تیره فروشد
هر ماه که دوش از افق جام برآمد

بودیم به هم درشده با قامت موزون
وان قامت موزون ز قیامت بتر آمد

ما بی‌سر و سامان ز خرابی و زمانه
فریاد همی کرد که شبتان به سر آمد

شب روز شود بعد نسیم سحر و دوش
شد روز دلم شب چو نسیم سحر آمد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


زلفت چو به دلبری درآمد
بس کس که ز جان و دل برآمد

هم رایت خوشدلی نگون شد
هم دولت بی‌غمی سر آمد

دل گم نشود در آنچنان زلف
کز فتنه جهان به هم برآمد

کاندیشه به حلقه‌ایش درشد
کم گشت و چو حلقه بر در آمد

چشم سیه سپید کارت
در کار چنان سیه‌گر آمد

کز کبر به دست التفاتش
پهلوی زمانه لاغر آمد

چنان حذر من از غم تو
آوخ که غم تو بهتر آمد

در موکب ترکتاز غمزه‌ت
بشکست در دل و درآمد

بی‌رنگ رخ تو چون برد حسن
ماه آمد و در برابر آمد

هر خط که خریطه‌دار او داشت
در حسن همه مزور آمد

حسن تو چو شعر انوری نیز
گویی به مزاج دیگر آمد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


مرا تاثیر عشقت بر دل آمد
همه دعوی عقلم باطل آمد

دلم بردی به جانم قصد کردی
مرا این واقعه بس مشکل آمد

ز دل نالم ز روی تو چه نالم
برویم هرچه آید زین دل آمد

حساب وصل با عشقت بکردم
مرا صد ساله محنت فاضل آمد

مرا زلفت عمل فرمود در عشق
همه درد دلم زو حاصل آمد

همه روی زمین یاری گزیدم
ولیکن در وفا سنگین‌دل آمد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


با روی دلفروزت سامان بنمی‌ماند
با زلف جهان‌سوزت ایمان بنمی‌ماند

در ناحیت دلها با عشق تو شد والی
جز شحنهٔ عشقت را فرمان بنمی‌ماند

زین دست عمل کاکنون آورد غم عشقت
آن کیست که در عشقت حیران بنمی‌ماند

در حقهٔ جان بردم غم تا بنداند کس
هرچند همی کوشم پنهان بنمی‌ماند
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 11 از 107:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA