๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ نه چو شیرین لبت شکر باشدنه چو روشن رخت قمر باشدبا سخنهای تلخ چون زهرتعیش من خوشتر از شکر باشدتو به زر مایلی و نیست عجبمیل خوبان همه به زر باشدکار عاشق به سیم گردد راستعشق بیسیم دردسر باشددایم از نیستی عشق توامهر دو لب خشک و دیده تر باشددر فراق تو عاشقان تراهمه شبهای بیسحر باشدعشق و افلاس در مسلمانیصد ره از کافری بتر باشد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ رنگ عاشق چو زعفران باشدهرکه عاشق بود چنان باشدروی فارغدلان به رنگ بودرنگ غافل چو ارغوان باشدقاصد عشق او ز ره چو رسیدکمترین پایمرد جان باشدعشق چون در حدیث وعده شودعدت جان خان و مان باشدیعلمالله که گرد موکب عشقگر به جانست رایگان باشد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ ترا کز نیکوان یاری نباشدمرا نزد تو مقداری نباشدنباشد دولت وصلت کسی راوگر باشد مرا باری نباشدترا گر کار من دامن نگیردز بخت من عجب کاری نباشدگلی نشکفت باری این زمانماگر در زیر این خاری نباشدمرا کاندر کیایی خود دلی نیستترا بر دل از آن باری نباشدبه بازاری که جان را نرخ خاکستدلی را روز بازاری نباشددل ایمن دار و بردار انوری راکزو بهتر وفاداری نباشدگر از پیوند او فخریت نبودچنین دانم که هم عاری نباشدگران آنکس برآید بر تو کو راچو مجدالدین خریداری نباشد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ مرا گر چون تو دلداری نباشدهزاران درد دل باری نباشدچو تو یا کم ز تو یاری توان جستچه باشد گر ستمکاری نباشدمرا گویی که در بستان این راهگلی بیزحمت خاری نباشدبود با گرد ران گردن ولیکنبه هرجو سنگ خرواری نباشداگرچه پیش یاران گویم از شرمکزو خوش خویتر یاری نباشدتو خود دانی که از تو بوالعجبترستمکاری دلآزاری نباشدچگونه دست یابد بر تو آنکسکش اندر کیسه دیناری نباشدچو اندر هیچ کاری پاسخ منز گفتار تو خود آری نباشداگر فارغ بود سنگین دل توز بخت من عجب کاری نباشد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ بیعشق توام به سر نخواهد شدبا خوی تو خوی در نخواهد شدآوخ که بجز خبر نماند از منوز حال منت خبر نخواهد شدگفتم که به صبر به شود کارمخود مینشود مگر نخواهد شدگیرم که ز بد بتر شود گو شودانم ز بتر بتر نخواهد شدور عمر به کام من نشد کاریدیرم نشدست اگر نخواهد شدبا عشق درآمدم به دلتنگیکاخر دل او دگر نخواهد شدهجرانت به طعنه گفت جان میکنوز دور همی نگر نخواهد شدجز وصل توام نمیشود در سرزین کار چنین به سر نخواهد شدخون شد دلم از غمت چه میگویمخون شد دل و بس جگر نخواهد شدتا کی سپری بر انوری آخردر خاک لگد سپر نخواهد شد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ حسن تو بر ماه لشکر میکشدعشق تو بر عقل خنجر میکشدخدمتش بر دست میگیرد فلکهر کرا دست غمت برمیکشددست عشقت هرکرا دامن گرفتدامن از هر دو جهان درمیکشداز بر تو گر غمیم آرد رسولجان به صد شادیش در بر میکشداز همه بیش و کمی در مهر و حسندل به هر معیار کت برمیکشدآنکه میگوید که از زلفت به تنگباد شب تا روز عنبر میکشدمن که باری سر به رشوت میدهمزلف تو با این همه سر میکشدانوری بر پایهٔ تو کی رسدتا قبولت پایه بر تر میکشد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ بدرود شب دوش که چون ماه برآمدناخوانده نگارم ز در حجره درآمدزیر و زبر از غایت مستی و چو بنشستمجلس همه از ولوله زیر و زبر آمدنقلم همه شد شکر و بادام که آن بتبا چشم چو بادام و لب چون شکر آمدزان قد چو شاخ سمن و روی چو گلبرگصد شاخ نشاطم چو درآمد به بر آمداز خجلت رویش به دهان تیره فروشدهر ماه که دوش از افق جام برآمدبودیم به هم درشده با قامت موزونوان قامت موزون ز قیامت بتر آمدما بیسر و سامان ز خرابی و زمانهفریاد همی کرد که شبتان به سر آمدشب روز شود بعد نسیم سحر و دوششد روز دلم شب چو نسیم سحر آمد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ زلفت چو به دلبری درآمدبس کس که ز جان و دل برآمدهم رایت خوشدلی نگون شدهم دولت بیغمی سر آمددل گم نشود در آنچنان زلفکز فتنه جهان به هم برآمدکاندیشه به حلقهایش درشدکم گشت و چو حلقه بر در آمدچشم سیه سپید کارتدر کار چنان سیهگر آمدکز کبر به دست التفاتشپهلوی زمانه لاغر آمدچنان حذر من از غم توآوخ که غم تو بهتر آمددر موکب ترکتاز غمزهتبشکست در دل و درآمدبیرنگ رخ تو چون برد حسنماه آمد و در برابر آمدهر خط که خریطهدار او داشتدر حسن همه مزور آمدحسن تو چو شعر انوری نیزگویی به مزاج دیگر آمد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ مرا تاثیر عشقت بر دل آمدهمه دعوی عقلم باطل آمددلم بردی به جانم قصد کردیمرا این واقعه بس مشکل آمدز دل نالم ز روی تو چه نالمبرویم هرچه آید زین دل آمدحساب وصل با عشقت بکردممرا صد ساله محنت فاضل آمدمرا زلفت عمل فرمود در عشقهمه درد دلم زو حاصل آمدهمه روی زمین یاری گزیدمولیکن در وفا سنگیندل آمد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ با روی دلفروزت سامان بنمیماندبا زلف جهانسوزت ایمان بنمیمانددر ناحیت دلها با عشق تو شد والیجز شحنهٔ عشقت را فرمان بنمیماندزین دست عمل کاکنون آورد غم عشقتآن کیست که در عشقت حیران بنمیمانددر حقهٔ جان بردم غم تا بنداند کسهرچند همی کوشم پنهان بنمیماند