๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ جانا دلم از غمت به جان آمدجانم ز تو بر سر جهان آمداز دولت این جهان دلی بودمآن نیز به دولتت گران آمدآری همه دولتی گران آیدچون پای غم تو در میان آمددر راه تو کارها بنامیزدچونان که بخواستم چنان آمددر حجرهٔ دل خیال تو بنشستچون عشق تو در میان جان آمدجان بر در دل به درد میگویددستوری هست در توان آمداز دست زمانه داستان گشتمچون پای دلم در آستان آمدگفتم که تو از زمانه به باشیخود هر دو نواله استخوان آمدیکباره سپر بر انوری مفکنبا او همه وقت بر توان آمد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ عجب عجب که ترا یاد دوستان آمددرآ درآ که ز تو کار ما به جان آمدمبر مبر خور و خوابم ز داغ هجران بیشمکن مکن که غمت سود و دل زیان آمدچه میکنی به چه مشغولی و چه میطلبیچه گفتمت چه شنیدی چه در گمان آمدمزن مزن پس از این در دل آتشم که ز توبیا بیا که بدین خسته دل غمان آمدچنان که بود گمان رهی به بدعهدیبه عاقبت همه عهد تو همچنان آمدکرانه کردی از من تو خود ندانستیکه دل ز عشق تو یکباره در میان آمدمکن تکبر و بهر خدای راست بگویکه تا حدیث منت هیچ بر زبان آمد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ رخ خوبت خدای میداندکه اگر در جهان به کس ماندماه را بر بساط خوبی توعقل بر هیچ گوشه ننشاندشعلهٔ آفتاب را بکشدحسنت ار آستین برافشانددر جهان برنیاید آب به آبعشقت ار آب بر جهان راندگفتمت جان به بوسهای بستانگفتی ار خصم بوسه بستاندبستدی جان و بوسه میندهیاین حدیثت بدان نمیماندچون مزاج دلم همی دانیکه نداند شکیب و نتواندبا خیالت بگو نخواهم دادتا به گوش دلم فرو خواندانوری بر بساط گیتی کیستکه نه ناباخته همی ماند
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ نه در وصال تو بختم به کام دل برساندنه در فراق تو چرخم ز خویشتن برهاندچو برنشیند عمرم مرا کجا بنشینداگر زمانه بخواهد که با توام بنشاندزمن مپرس که بیمن زمانه چون گذرانیاز آن بپرس که بر من زمانه میگذراندمرا مگوی ز رویم چه غم رسیده به رویترسید آنچه رسید و هنوز تا چه رسانددلی ببرد که یک لحظه باز مینفرستدغمی بداد که یک ذره باز مینستاندمرا به دست تو چون عشق باز داد وفا کنجفا مکن که همیشه جهان چنین بنماندببرد حلقهٔ زلفت دلم نهان زد و چشمتچنانکه بانگ برآمد که این که کرد و که داندبه غمزه چشم تو گفتش که گر تو داری ورنهمن این ندانم و دانم به کارهای تو ماند
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ هرچه مرا روی تو به روی رساندناخوش و خوشدل بهروی خوش بستاندهست به رویت نیازم از همه روییگرچه همه محنتی به روی رسانددر غم تو سر همی ز پای ندانمگر تو ندانی مدان خدای تو داندرغم کسی را به خانه در چه نشینیکاتش دل را به آب دیده نشاندهجر تو بر من همی جهان بفروشدگو مکن آخر جهان چنین بنمانددامن من گر به دست عشق نگاریستوصل چه دامن ز کار من بفشاندرو که چنین خواهمت که تن زنی ای وصلتا بکند هجر هر جفا که تواند
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ مرا مرنجان کایزد ترا برنجاندز من مگرد که احوال تو بگردانددر آن مکوش که آتش ز من برانگیزیکه آب دیدهٔ من آتش تو بنشانداگر ندانی حال دلم روا باشدخدای عز و جل حال من همی داندمرا به بندگی خود قبول کن زان پیشکه هرکه دیده مرا بندهٔ تو میخواندمباش ایمن بر حسن و کامرانی خویشکه هرچه گردون بدهد زمانه بستاند
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ حسن تو گر بر همین قرار بماندقاعدهٔ عشق استوار بمانداز رخ تو گر بر این جمال بمانیبس غزل تر که یادگار بماندهر نفس از چرخ ماه را به تعجبچشم در آن روی چون نگار بماندبیتو مرا در کنارم ار بنمانیخون دل و دیده در کنار بمانداز غم تو در دلم قرار نماندهستبا غم تو در دلی قرار بماند
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ طاقت عشق تو زین بیشم نماندبیش از این بیتو سر خویشم نماندراست میخواهی نخواهم بیتو عمربرگ گفتار کمابیشم نماندشد توانگر جانم از تیمار و غمزان دل بیصبر درویشم نماندتا گرفتم آشنایی با غمتدر جهان بیگانه و خویشم نماندچون کنم تدبیر کارت چون کنمچون دل تدبیراندیشم نماندانوری تا کی از این کافربچهکاعتقاد مذهب و کیشم نماند
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ درد تو دلا نهان نمانداندوه تو جاودان نمانداز عشق مشو چنین شکفتهکان روی نکو چنان نماندآوازهٔ تو فرو نشیندوز محنت تو نشان نماندگر با همه کس چنین کند دلیک دلشده در جهان نمانداز درد تو دل نماند و بیمستکز بیرحمیت جان نمانداز کار جهان کرانهای دلکازار درین میان نماندآن سود بسم که تو بمانیبل تا همه سو زیان نماند
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ در همه آفاق دلداری نمانددر همه روی زمین یاری نماندگل نماند اندر همه گلزار عشقراستی باید نه گل خاری نماندعقل با دل گفت کاندر باغ عشقگرچه بر شاخ وفا باری نماندیادگاری هم نماند آخر از آندل به بادی سرد گفت آری نمانددر جهان یک آشنا نگذاشت چرخچرخ را گویی جز این کاری نماندگویی آخر این همه بیگانهانداین ندانم آشنا یاری نماندعشق را گفتم که صبرم اندکیستگفت اینت بس که بسیاری نماندانوری با خویشتن میساز ازآنکدر دیار یار دیاری نماند