انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 12 از 107:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


جانا دلم از غمت به جان آمد
جانم ز تو بر سر جهان آمد

از دولت این جهان دلی بودم
آن نیز به دولتت گران آمد

آری همه دولتی گران آید
چون پای غم تو در میان آمد

در راه تو کارها بنامیزد
چونان که بخواستم چنان آمد

در حجرهٔ دل خیال تو بنشست
چون عشق تو در میان جان آمد

جان بر در دل به درد می‌گوید
دستوری هست در توان آمد

از دست زمانه داستان گشتم
چون پای دلم در آستان آمد

گفتم که تو از زمانه به باشی
خود هر دو نواله استخوان آمد

یکباره سپر بر انوری مفکن
با او همه وقت بر توان آمد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد
درآ درآ که ز تو کار ما به جان آمد

مبر مبر خور و خوابم ز داغ هجران بیش
مکن مکن که غمت سود و دل زیان آمد

چه می‌کنی به چه مشغولی و چه می‌طلبی
چه گفتمت چه شنیدی چه در گمان آمد

مزن مزن پس از این در دل آتشم که ز تو
بیا بیا که بدین خسته دل غمان آمد

چنان که بود گمان رهی به بدعهدی
به عاقبت همه عهد تو همچنان آمد

کرانه کردی از من تو خود ندانستی
که دل ز عشق تو یکباره در میان آمد

مکن تکبر و بهر خدای راست بگوی
که تا حدیث منت هیچ بر زبان آمد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


رخ خوبت خدای می‌داند
که اگر در جهان به کس ماند

ماه را بر بساط خوبی تو
عقل بر هیچ گوشه ننشاند

شعلهٔ آفتاب را بکشد
حسنت ار آستین برافشاند

در جهان برنیاید آب به آب
عشقت ار آب بر جهان راند

گفتمت جان به بوسه‌ای بستان
گفتی ار خصم بوسه بستاند

بستدی جان و بوسه می‌ندهی
این حدیثت بدان نمی‌ماند

چون مزاج دلم همی دانی
که نداند شکیب و نتواند

با خیالت بگو نخواهم داد
تا به گوش دلم فرو خواند

انوری بر بساط گیتی کیست
که نه ناباخته همی ماند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


نه در وصال تو بختم به کام دل برساند
نه در فراق تو چرخم ز خویشتن برهاند

چو برنشیند عمرم مرا کجا بنشیند
اگر زمانه بخواهد که با توام بنشاند

زمن مپرس که بی‌من زمانه چون گذرانی
از آن بپرس که بر من زمانه می‌گذراند

مرا مگوی ز رویم چه غم رسیده به رویت
رسید آنچه رسید و هنوز تا چه رساند

دلی ببرد که یک لحظه باز می‌نفرستد
غمی بداد که یک ذره باز می‌نستاند

مرا به دست تو چون عشق باز داد وفا کن
جفا مکن که همیشه جهان چنین بنماند

ببرد حلقهٔ زلفت دلم نهان زد و چشمت
چنان‌که بانگ برآمد که این که کرد و که داند

به غمزه چشم تو گفتش که گر تو داری ورنه
من این ندانم و دانم به کارهای تو ماند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


هرچه مرا روی تو به روی رساند
ناخوش و خوش‌دل به‌روی خوش بستاند

هست به رویت نیازم از همه رویی
گرچه همه محنتی به روی رساند

در غم تو سر همی ز پای ندانم
گر تو ندانی مدان خدای تو داند

رغم کسی را به خانه در چه نشینی
کاتش دل را به آب دیده نشاند

هجر تو بر من همی جهان بفروشد
گو مکن آخر جهان چنین بنماند

دامن من گر به دست عشق نگاریست
وصل چه دامن ز کار من بفشاند

رو که چنین خواهمت که تن زنی ای وصل
تا بکند هجر هر جفا که تواند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

مرا مرنجان کایزد ترا برنجاند
ز من مگرد که احوال تو بگرداند

در آن مکوش که آتش ز من برانگیزی
که آب دیدهٔ من آتش تو بنشاند

اگر ندانی حال دلم روا باشد
خدای عز و جل حال من همی داند

مرا به بندگی خود قبول کن زان پیش
که هرکه دیده مرا بندهٔ تو می‌خواند

مباش ایمن بر حسن و کامرانی خویش
که هرچه گردون بدهد زمانه بستاند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

حسن تو گر بر همین قرار بماند
قاعدهٔ عشق استوار بماند

از رخ تو گر بر این جمال بمانی
بس غزل تر که یادگار بماند

هر نفس از چرخ ماه را به تعجب
چشم در آن روی چون نگار بماند

بی‌تو مرا در کنارم ار بنمانی
خون دل و دیده در کنار بماند

از غم تو در دلم قرار نمانده‌ست
با غم تو در دلی قرار بماند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

طاقت عشق تو زین بیشم نماند
بیش از این بی‌تو سر خویشم نماند

راست می‌خواهی نخواهم بی‌تو عمر
برگ گفتار کمابیشم نماند

شد توانگر جانم از تیمار و غم
زان دل بی‌صبر درویشم نماند

تا گرفتم آشنایی با غمت
در جهان بیگانه و خویشم نماند

چون کنم تدبیر کارت چون کنم
چون دل تدبیراندیشم نماند

انوری تا کی از این کافربچه
کاعتقاد مذهب و کیشم نماند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

درد تو دلا نهان نماند
اندوه تو جاودان نماند

از عشق مشو چنین شکفته
کان روی نکو چنان نماند

آوازهٔ تو فرو نشیند
وز محنت تو نشان نماند

گر با همه کس چنین کند دل
یک دلشده در جهان نماند

از درد تو دل نماند و بیمست
کز بی‌رحمیت جان نماند

از کار جهان کرانه‌ای دل
کازار درین میان نماند

آن سود بسم که تو بمانی
بل تا همه سو زیان نماند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

در همه آفاق دلداری نماند
در همه روی زمین یاری نماند

گل نماند اندر همه گلزار عشق
راستی باید نه گل خاری نماند

عقل با دل گفت کاندر باغ عشق
گرچه بر شاخ وفا باری نماند

یادگاری هم نماند آخر از آن
دل به بادی سرد گفت آری نماند

در جهان یک آشنا نگذاشت چرخ
چرخ را گویی جز این کاری نماند

گویی آخر این همه بیگانه‌اند
این ندانم آشنا یاری نماند

عشق را گفتم که صبرم اندکیست
گفت اینت بس که بسیاری نماند

انوری با خویشتن می‌ساز ازآنک
در دیار یار دیاری نماند
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 12 از 107:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA