انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 13 از 107:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

عشق تو ز دل برید نتواند
وصل تو به جان خرید نتواند

روی تو اگر نه آفتاب آید
چونست که درست دید نتواند

طرفه شکریست آن لبان تو
هر طوطی ازو مزید نتواند

هرجا که تو دام زلف گستردی
یک پشه ازو پرید نتواند

خواهد که کند مر انوریت را
تیغ غم تو شهید نتواند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


گل رخسار تو چون دسته بستند
بهار و باغ در ماتم نشستند

صبا را پای در زلف تو بشکست
چو چین زلف تو بر هم شکستند

که خواهد رست از این آسیب فتنه
که نوک خار و برگ گل نرستند

کرا در باغ رخسارت بود راه
از آن دلها که در زلف تو بستند

که در هر گلستانش گاه و بی‌گاه
ز غمزه‌ت یک جهان ترکان مستند

چو در پیش لبت از بیم چشمت
همه خواهندگان لبها ببستند

منه بر کار این بیچارگان پای
چه خواهی کرد مشتی زیردستند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

آن شوخ دیده دیده چو بر هم نمی‌زند
دل صبر پیشه کرد و کنون دم نمی‌زند

زو صد هزار زخم جفا دارم و هنوز
چون دست یافت زخم یکی کم نمی‌زند

گه گه به طعنه طال بقایی زدی مرا
واکنون چو راه دل بزد آنهم نمی‌زند

کی دست دل کنون در شادی زند ز عشق
الا به دست او در یک غم نمی‌زند

یارب چه فتح باب بلایی است آن کزو
یک ابر دیده نیست کزو نم نمی‌زند

چشمش کدام زاویه غارت نمی‌کند
زلفش کدام قاعده بر هم نمی‌زند

القصه در ولایت خوبی به کام دل
زد نوبتی که خسرو عالم نمی‌زند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

هرکرا عشقت به هم برمی‌زند
عاقبت چون حلقه بر در می‌زند

طالعی داری که از دست غمت
هرکرا دستیست بر سر می‌زند

در هوای تو ملک پر بفکند
این‌چنین کت حسن بر در می‌زند

من کیم کز عشق تو بر سر زنم
بر سر از عشق تو سنجر می‌زند

عشق را در سر مکن جور و جفا
عشق با ما خود برابر می‌زند

رای وصلت خواستم زو هجر گفت
این حریف این نقش کمتر می‌زند

درد هجرانت گرم اشکی دهد
عشق صدبارم به سر بر می‌زند

این نه بس کز عیش تلخ من لبت
خندهٔ شیرین چو شکر می‌زند

تیر غمزه‌ت را بگو آهسته‌تر
گرنه اندر روی کافر می‌زند

تو نشسته فارغ اندر گوشه‌ای
وین دعاگو حلقه بر در می‌زند

عاشقی هرگز مباد اندر جهان
عاشقی با کافری بر می‌زند

از تو خوبی چون سخن از انوری
هر زمانی لاف دیگر می‌زند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

هرچ از وفا به جای من آن بی‌وفا کند
آنرا وفا شمارم اگرچه جفا کند

با آنکه جز جفا نکند کار کار اوست
یارب چه کارها کند او گر وفا کند

آزادگان روی زمینش رهی شوند
گر راه سرکشی و تکبر رها کند

از کام دل رها کندش دست روزگار
آنرا که دست عشق وی از دل جدا کند

از بس که کبریای جمالست در سرش
بر عاشقان سلام به کبر و ریا کند

گر فوت گرددش همهٔ عمر یک جفا
خوی بدش قرار نگیرد قضا کند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

نوبت حسن ترا لطف تو گر پنج کند
عشق تو خاک تلف بر سر هر گنج کند

قبلهٔ روی ترا هرکه شبی برد نماز
چار تکبیر دگر روز بر این پنج کند

نرگس مست تو هشیارترین مرغی را
سینه چون نار کند چهره چو نارنج کند

عقل بر سخت لبت را به سخن گفت این است
زانکه در مهد همی طفل سخن‌سنج کند

رخ و اسبی بنهد روز و رخت را آن‌کس
کز مه یک شبه هر مه رخ شطرنج کند

غم و رنج تو اگر نام و نشانم ببرد
بی‌غم و رنج مبادم اگرم رنج کند

دامن چون تو پری دست گهر گیرد و بس
وای آنکس که طمع در تو به نیرنج کند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

گر وفا با جمال یار کند
حلقه در گوش روزگار کند

ماه دست از جمال بفشاند
گر بر این پای استوار کند

نازها می‌کند جفا آمیز
ور بنالم یکی هزار کند

با چنین اعتماد بر خوبی
نکند ناز پس چه کار کند

چشمش از بیشه‌ها جفا داند
زلفش از کارها شکار کند

این دعا خوش بر آستین بندد
وین سزا نیک در کنار کند

دل و دینم ببرد و سود کنم
گر بر این مایه اختصار کند

بارکش انوری که یارگر اوست
زین بتر صد هزار بار کند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

معشوق دل ببرد و همی قصد دین کند
با آشنا و دوست کسی این‌چنین کند

چون در رکاب عهد و وفا می‌رود دلم
بیهوده است جور و جفا چند زین کند

دل پوستین به گازر غم داد و طرفه آنک
روز و شبم هنوز همی پوستین کند

گوید که دامن از تو و عهد تو درکشم
تا عشق من سزای تو در آستین کند

از آسمان تا به زمین منت است اگر
با این و آن حدیث من اندر زمین کند

چیزی دگر همی نشناسم درین جز آنک
باری گمان خلق به یک ره یقین کند

بریخ نوشت نام وفا کانوری چرا
نامم ز بهر مرتبه نقش نگین کند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

جان وصال تو تقاضا می‌کند
کز جهانش بی‌تو سودا می‌کند

بالله ار در کافری باشد روا
آنچه هجران تو با ما می‌کند

در بهای بوسه‌ای از من لبت
دل ببرد و دین تقاضا می‌کند

بارها گفتم که جان هم می‌دهم
همچنان امروز و فردا می‌کند

غارت جان می‌کند چشم خوشت
هیچ تاوان نیست زیبا می‌کند

زلف را گو یاری چشمت مکن
کانچه بتوان کرد تنها می‌کند

چند گویی راز پیدا می‌کنی
راز من ناز نو پیدا می‌کند

آتش دل گرچه پنهان می‌کنم
آب چشمم آشکارا می‌کند

آنچنان شوخی که گر گویند کیست
کانوری را عشق رسوا می‌کند

گرچه می‌دانم ولیکن رغم را
گویی ای مرد آن به عمدا می‌کند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

دل به عشقش رخ به خون تر می‌کند
جان ز جورش خاک بر سر می‌کند

می‌خورد خون دل و دل عشوهاش
می‌خورد چون نوش و باور می‌کند

گرچه پیش از وعده سوگندان خورد
آنهم از پیشم فرا تر می‌کند

گفتمش بس می‌کند چشمت جفا
گفت نیکو می‌کند گر می‌کند

عقل را چشم خوشش در نرد عشق
می‌دهد شش ضرب و ششدر می‌کند

زانکه تا دست سیاهش برنهند
زلفش اکنون دست هم در می‌کند

زر ندارم لاجرم بی‌موجبی
هر زمانم عیب دیگر می‌کند

گفت زر گفتم که جان، گفتا که خه
الحق این نقدم توانگر می‌کند

گفتم آخر جان به از زر گفت نه
لاجرم کار تو چون زر می‌کند

چون کنی خاکش همی بوس انوری
گرچه با خاکت برابر می‌کند
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 13 از 107:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA