๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ عشق تو ز دل برید نتواندوصل تو به جان خرید نتواندروی تو اگر نه آفتاب آیدچونست که درست دید نتواندطرفه شکریست آن لبان توهر طوطی ازو مزید نتواندهرجا که تو دام زلف گستردییک پشه ازو پرید نتواندخواهد که کند مر انوریت راتیغ غم تو شهید نتواند
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ گل رخسار تو چون دسته بستندبهار و باغ در ماتم نشستندصبا را پای در زلف تو بشکستچو چین زلف تو بر هم شکستندکه خواهد رست از این آسیب فتنهکه نوک خار و برگ گل نرستندکرا در باغ رخسارت بود راهاز آن دلها که در زلف تو بستندکه در هر گلستانش گاه و بیگاهز غمزهت یک جهان ترکان مستندچو در پیش لبت از بیم چشمتهمه خواهندگان لبها ببستندمنه بر کار این بیچارگان پایچه خواهی کرد مشتی زیردستند
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ آن شوخ دیده دیده چو بر هم نمیزنددل صبر پیشه کرد و کنون دم نمیزندزو صد هزار زخم جفا دارم و هنوزچون دست یافت زخم یکی کم نمیزندگه گه به طعنه طال بقایی زدی مراواکنون چو راه دل بزد آنهم نمیزندکی دست دل کنون در شادی زند ز عشقالا به دست او در یک غم نمیزندیارب چه فتح باب بلایی است آن کزویک ابر دیده نیست کزو نم نمیزندچشمش کدام زاویه غارت نمیکندزلفش کدام قاعده بر هم نمیزندالقصه در ولایت خوبی به کام دلزد نوبتی که خسرو عالم نمیزند
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ هرکرا عشقت به هم برمیزندعاقبت چون حلقه بر در میزندطالعی داری که از دست غمتهرکرا دستیست بر سر میزنددر هوای تو ملک پر بفکنداینچنین کت حسن بر در میزندمن کیم کز عشق تو بر سر زنمبر سر از عشق تو سنجر میزندعشق را در سر مکن جور و جفاعشق با ما خود برابر میزندرای وصلت خواستم زو هجر گفتاین حریف این نقش کمتر میزنددرد هجرانت گرم اشکی دهدعشق صدبارم به سر بر میزنداین نه بس کز عیش تلخ من لبتخندهٔ شیرین چو شکر میزندتیر غمزهت را بگو آهستهترگرنه اندر روی کافر میزندتو نشسته فارغ اندر گوشهایوین دعاگو حلقه بر در میزندعاشقی هرگز مباد اندر جهانعاشقی با کافری بر میزنداز تو خوبی چون سخن از انوریهر زمانی لاف دیگر میزند
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ هرچ از وفا به جای من آن بیوفا کندآنرا وفا شمارم اگرچه جفا کندبا آنکه جز جفا نکند کار کار اوستیارب چه کارها کند او گر وفا کندآزادگان روی زمینش رهی شوندگر راه سرکشی و تکبر رها کنداز کام دل رها کندش دست روزگارآنرا که دست عشق وی از دل جدا کنداز بس که کبریای جمالست در سرشبر عاشقان سلام به کبر و ریا کندگر فوت گرددش همهٔ عمر یک جفاخوی بدش قرار نگیرد قضا کند
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ نوبت حسن ترا لطف تو گر پنج کندعشق تو خاک تلف بر سر هر گنج کندقبلهٔ روی ترا هرکه شبی برد نمازچار تکبیر دگر روز بر این پنج کندنرگس مست تو هشیارترین مرغی راسینه چون نار کند چهره چو نارنج کندعقل بر سخت لبت را به سخن گفت این استزانکه در مهد همی طفل سخنسنج کندرخ و اسبی بنهد روز و رخت را آنکسکز مه یک شبه هر مه رخ شطرنج کندغم و رنج تو اگر نام و نشانم ببردبیغم و رنج مبادم اگرم رنج کنددامن چون تو پری دست گهر گیرد و بسوای آنکس که طمع در تو به نیرنج کند
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ گر وفا با جمال یار کندحلقه در گوش روزگار کندماه دست از جمال بفشاندگر بر این پای استوار کندنازها میکند جفا آمیزور بنالم یکی هزار کندبا چنین اعتماد بر خوبینکند ناز پس چه کار کندچشمش از بیشهها جفا داندزلفش از کارها شکار کنداین دعا خوش بر آستین بنددوین سزا نیک در کنار کنددل و دینم ببرد و سود کنمگر بر این مایه اختصار کندبارکش انوری که یارگر اوستزین بتر صد هزار بار کند
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ معشوق دل ببرد و همی قصد دین کندبا آشنا و دوست کسی اینچنین کندچون در رکاب عهد و وفا میرود دلمبیهوده است جور و جفا چند زین کنددل پوستین به گازر غم داد و طرفه آنکروز و شبم هنوز همی پوستین کندگوید که دامن از تو و عهد تو درکشمتا عشق من سزای تو در آستین کنداز آسمان تا به زمین منت است اگربا این و آن حدیث من اندر زمین کندچیزی دگر همی نشناسم درین جز آنکباری گمان خلق به یک ره یقین کندبریخ نوشت نام وفا کانوری چرانامم ز بهر مرتبه نقش نگین کند
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ جان وصال تو تقاضا میکندکز جهانش بیتو سودا میکندبالله ار در کافری باشد رواآنچه هجران تو با ما میکنددر بهای بوسهای از من لبتدل ببرد و دین تقاضا میکندبارها گفتم که جان هم میدهمهمچنان امروز و فردا میکندغارت جان میکند چشم خوشتهیچ تاوان نیست زیبا میکندزلف را گو یاری چشمت مکنکانچه بتوان کرد تنها میکندچند گویی راز پیدا میکنیراز من ناز نو پیدا میکندآتش دل گرچه پنهان میکنمآب چشمم آشکارا میکندآنچنان شوخی که گر گویند کیستکانوری را عشق رسوا میکندگرچه میدانم ولیکن رغم راگویی ای مرد آن به عمدا میکند
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ دل به عشقش رخ به خون تر میکندجان ز جورش خاک بر سر میکندمیخورد خون دل و دل عشوهاشمیخورد چون نوش و باور میکندگرچه پیش از وعده سوگندان خوردآنهم از پیشم فرا تر میکندگفتمش بس میکند چشمت جفاگفت نیکو میکند گر میکندعقل را چشم خوشش در نرد عشقمیدهد شش ضرب و ششدر میکندزانکه تا دست سیاهش برنهندزلفش اکنون دست هم در میکندزر ندارم لاجرم بیموجبیهر زمانم عیب دیگر میکندگفت زر گفتم که جان، گفتا که خهالحق این نقدم توانگر میکندگفتم آخر جان به از زر گفت نهلاجرم کار تو چون زر میکندچون کنی خاکش همی بوس انوریگرچه با خاکت برابر میکند