๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ حسن تو عشق من افزون میکندعشق او حالم دگرگون میکندغمزهای از چشم خونخوارش مرازهره کرد آب و جگر خون میکندخندهٔ آن لعل عیسی دم مراهر دمی از گریه قارون میکندبر تنم یک موی ازو آزاد نیستمن ندانم تا چه افسون میکندحسن او در نرد خوبی داو خواستخطش اکنون داو افزون میکند
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ یار در خوبی قیامت میکندحسن بر خوبان غرامت میکنددر قمار حسن با ماه تمامدعوی داو تمامت میکنداز کمان ابروان کرد آنچه کردوای آن کز تیر قامت میکندفتنه بر فتنه است زو و همچنانغارت صبر و سلامت میکندبیشک از حسنش ندارد آگهیهرکه در عشقم ملامت میکندوز نکورویی چو شعر انوریراستی باید قیامت میکند
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ زلفش اندر جور تلقین میکندرخ پیاده حسن فرزین میکنددر رکابش حسن خواهد رفت اگراسب حسن این است کو زین میکندبر کمالش خط نقصان میکشدهرکه اندر حسن تحسین میکندبا رخ و دندانش روز و شب فلکپوستین ماه و پروین میکندبر سر بازار عشقش در طوافدل کنون دلالی دین میکندبا چنین تمکین نباشد کار خردگر فلک را هیچ تمکین میکندهرچه دستش در تواند شد ز جوربر من مهجور مسکین میکندعیش تلخ من کند معلوم خلقگرچه بازیهای شیرین میکندبا که خواهد کرد از گیتی وفاکز جفا با انوری این میکند
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ عالمی در ره تو حیرانندپیش و پس هیچ ره نمیدانندعقل و فهم ارچه هر دو تیزروندچون به کارت رسند درمانندجان و دل گرچه عزتی دارندبر در تو غلام و درباننددوستان را اگرچه درد ز تستمرهم درد خود ترا دانندورچه فریادخوان شوند از توهم به فریاد خود ترا خوانند
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ گرد ترا دل همی چنان خواهدکه دل از بنده رایگان خواهدبنده را کی محل آن باشدکانچه خواهی تو جز چنان خواهدبه سر تو که جان دهد بندهگر دل تو ز بنده جان خواهدیک زمان از تو دور باد دلمگر به جان ساعتی زمان خواهدوین همه هست هم امان دهمشاز فراق تو گر امان خواهدخود همینست عادت معشوقکانچه خواهی تو، او جز آن خواهد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ یارم این بار، بار میندهدبخت کارم قرار میندهدخواب بختم دراز شد مگرشچرخ جز کوکنار میندهدروزگارم ز باغ بوک و مگرگل نگویم که خار میندهدبخت یاری نمیدهد نینیاین بهانه است یار میندهدنیک غمناکم از زمانه ازآنکجز غمم یادگار میندهداین همه هست خود ولیکن اینکبا غمم غمگسار میندهدزانکه تا دل به گریه خوش نکنماشک بیانتظار میندهدانوری دل ز روزگار ببرکه دمی روزگار میندهدهیچکس را ز ساکنان زمینآسمان زینهار میندهد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ هرکه دل بر چون تو دلداری نهدسنگ بر دل بیتو بسیاری نهدوانکه را محنت گلی خواهد شکفتروزگارش این چنین خاری نهدوانکه جانش همچو دل نبود به کارخویشتن را با تو در کاری نهدتحفه سازد گه گهم آن دل ظریفآرد و در دست خونخواری نهدنیک میکوشد خدایش یار بادبو که روزی دست بر یاری نهدعشق گفت این هجر باری کیست و چیستخود کسی بر دل ازو باری نهدبار پای اندر میان خواهد نهادتا به وصلت روز بازاری نهدهجر گفت از جانب تو راست شداینت سودا و هوس آری نهدیار پای اندر میان ننهد ولیکانوری سر در میان باری نهد
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ دوش آنکه همه جهان ما بودآراسته میهمان ما بودسوگند به جان ما همی خوردگر چند بلای جان ما بودبودش همه خرمی و خوبیشکر ایزد را که آن ما بوداز طالع سعد ما براندفالی که نه در گمان ما بودبنشست میان ما و برخاستآزار که در میان ما بود
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ من آن نیم که مرا بیتو جان تواند بوددل زمانه و برگ جهان تواند بودنهان شد از من بیچاره راز محنت توقضای بد ز همه کس نهان تواند بردخوش آنکه گویی چونی همی توانی نهدر این چنین سر و توشم توان تواند بوداگر ز حال منت نیست هیچگونه خبرکه حال من ز غمت بر چهسان تواند بودچرا اگر به همه عمر نالهای شنویبه طعنه گویی کار فلان تواند بودجفا مکن چه کنی بس که در ممالک حسنبرات عهد و وفا ناروان تواند بوددر این زمانه هر آوازه کز وفا فکنندهمه صدای خم آسمان تواند بوداگر ز عهد و وفا هیچ ممکنست نشاندر این جهان چو نیابی در آن تواند بود
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ آن روزگار کو که مرا یار یار بودمن بر کنار از غم و او در کنار بودروزم به آخر آمد و روزی نزاد نیززان گونه روزگار که آن روزگار بودامروز نیست هیچ امیدم به کار خویشبدرود دی که کار من امیدوار بوددایم شمار وصل همی برگرفت دلاین هجر بیشمار کجا در شمار بودبا روی چون نگار نگارم هزار شبکارم ز خرمی و خوشی چون نگار بودواکنون هزاربار شبی با دریغ و دردگویم که یارب آن چه نشاط و چه کار بود