انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 14 از 107:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

حسن تو عشق من افزون می‌کند
عشق او حالم دگرگون می‌کند

غمزه‌ای از چشم خونخوارش مرا
زهره کرد آب و جگر خون می‌کند

خندهٔ آن لعل عیسی دم مرا
هر دمی از گریه قارون می‌کند

بر تنم یک موی ازو آزاد نیست
من ندانم تا چه افسون می‌کند

حسن او در نرد خوبی داو خواست
خطش اکنون داو افزون می‌کند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

یار در خوبی قیامت می‌کند
حسن بر خوبان غرامت می‌کند

در قمار حسن با ماه تمام
دعوی داو تمامت می‌کند

از کمان ابروان کرد آنچه کرد
وای آن کز تیر قامت می‌کند

فتنه بر فتنه است زو و همچنان
غارت صبر و سلامت می‌کند

بی‌شک از حسنش ندارد آگهی
هرکه در عشقم ملامت می‌کند

وز نکورویی چو شعر انوری
راستی باید قیامت می‌کند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

زلفش اندر جور تلقین می‌کند
رخ پیاده حسن فرزین می‌کند

در رکابش حسن خواهد رفت اگر
اسب حسن این است کو زین می‌کند

بر کمالش خط نقصان می‌کشد
هرکه اندر حسن تحسین می‌کند

با رخ و دندانش روز و شب فلک
پوستین ماه و پروین می‌کند

بر سر بازار عشقش در طواف
دل کنون دلالی دین می‌کند

با چنین تمکین نباشد کار خرد
گر فلک را هیچ تمکین می‌کند

هرچه دستش در تواند شد ز جور
بر من مهجور مسکین می‌کند

عیش تلخ من کند معلوم خلق
گرچه بازیهای شیرین می‌کند

با که خواهد کرد از گیتی وفا
کز جفا با انوری این می‌کند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

عالمی در ره تو حیرانند
پیش و پس هیچ ره نمی‌دانند

عقل و فهم ارچه هر دو تیزروند
چون به کارت رسند درمانند

جان و دل گرچه عزتی دارند
بر در تو غلام و دربانند

دوستان را اگرچه درد ز تست
مرهم درد خود ترا دانند

ورچه فریادخوان شوند از تو
هم به فریاد خود ترا خوانند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

گرد ترا دل همی چنان خواهد
که دل از بنده رایگان خواهد

بنده را کی محل آن باشد
کانچه خواهی تو جز چنان خواهد

به سر تو که جان دهد بنده
گر دل تو ز بنده جان خواهد

یک زمان از تو دور باد دلم
گر به جان ساعتی زمان خواهد

وین همه هست هم امان دهمش
از فراق تو گر امان خواهد

خود همینست عادت معشوق
کانچه خواهی تو، او جز آن خواهد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

یارم این بار، بار می‌ندهد
بخت کارم قرار می‌ندهد

خواب بختم دراز شد مگرش
چرخ جز کوکنار می‌ندهد

روزگارم ز باغ بوک و مگر
گل نگویم که خار می‌ندهد

بخت یاری نمی‌دهد نی‌نی
این بهانه است یار می‌ندهد

نیک غمناکم از زمانه ازآنک
جز غمم یادگار می‌ندهد

این همه هست خود ولیکن اینک
با غمم غمگسار می‌ندهد

زانکه تا دل به گریه خوش نکنم
اشک بی‌انتظار می‌ندهد

انوری دل ز روزگار ببر
که دمی روزگار می‌ندهد

هیچ‌کس را ز ساکنان زمین
آسمان زینهار می‌ندهد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

هرکه دل بر چون تو دلداری نهد
سنگ بر دل بی‌تو بسیاری نهد

وانکه را محنت گلی خواهد شکفت
روزگارش این چنین خاری نهد

وانکه جانش همچو دل نبود به کار
خویشتن را با تو در کاری نهد

تحفه سازد گه گهم آن دل ظریف
آرد و در دست خونخواری نهد

نیک می‌کوشد خدایش یار باد
بو که روزی دست بر یاری نهد

عشق گفت این هجر باری کیست و چیست
خود کسی بر دل ازو باری نهد

بار پای اندر میان خواهد نهاد
تا به وصلت روز بازاری نهد

هجر گفت از جانب تو راست شد
اینت سودا و هوس آری نهد

یار پای اندر میان ننهد ولیک
انوری سر در میان باری نهد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

دوش آنکه همه جهان ما بود
آراسته میهمان ما بود

سوگند به جان ما همی خورد
گر چند بلای جان ما بود

بودش همه خرمی و خوبی
شکر ایزد را که آن ما بود

از طالع سعد ما براند
فالی که نه در گمان ما بود

بنشست میان ما و برخاست
آزار که در میان ما بود
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

من آن نیم که مرا بی‌تو جان تواند بود
دل زمانه و برگ جهان تواند بود

نهان شد از من بیچاره راز محنت تو
قضای بد ز همه کس نهان تواند برد

خوش آنکه گویی چونی همی توانی نه
در این چنین سر و توشم توان تواند بود

اگر ز حال منت نیست هیچ‌گونه خبر
که حال من ز غمت بر چه‌سان تواند بود

چرا اگر به همه عمر ناله‌ای شنوی
به طعنه گویی کار فلان تواند بود

جفا مکن چه کنی بس که در ممالک حسن
برات عهد و وفا ناروان تواند بود

در این زمانه هر آوازه کز وفا فکنند
همه صدای خم آسمان تواند بود

اگر ز عهد و وفا هیچ ممکنست نشان
در این جهان چو نیابی در آن تواند بود
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

آن روزگار کو که مرا یار یار بود
من بر کنار از غم و او در کنار بود

روزم به آخر آمد و روزی نزاد نیز
زان گونه روزگار که آن روزگار بود

امروز نیست هیچ امیدم به کار خویش
بدرود دی که کار من امیدوار بود

دایم شمار وصل همی برگرفت دل
این هجر بی‌شمار کجا در شمار بود

با روی چون نگار نگارم هزار شب
کارم ز خرمی و خوشی چون نگار بود

واکنون هزاربار شبی با دریغ و درد
گویم که یارب آن چه نشاط و چه کار بود
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 14 از 107:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA