انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 15 از 107:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

دوش تا صبح یار در بر بود
غم هجران چو حلقه بر در بود

دست من بود و گردنش همه شب
دی همه روز اگرچه بر سر بود

با بر همچو سیم سادهٔ او
کارم از عشق چون زربر بود

گرچه شبهای وصل بود خوشم
شب دوشین ز شکل دیگر بود

یا من از عشق زارتر بودم
یا ز هر شب رخش نکوتر بود

کس نداند که آن چه طالع بود
من ندانم که آن چه اختر بود

از فلک تا که صبح روی نمود
انوری با فلک برابر بود
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

ای دلبر عیار ترا یار توان بود
غمهای ترا با تو خریدار توان بود

با داغ تو تن در ستم چرخ توان داد
با یاد تو اندر دهن مار توان بود

بر بوی گل وصل تو سالی نه که عمری
از دست گل وصل تو پر خار توان بود

در آرزوی شکر و بادام تو صد سال
بر بستر تیمار تو بیمار توان بود

صد شب به تمنای وصال تو چو نرگس
بی‌نرگس بیمار تو بیدار توان بود

آنجا که مراد تو به جان کرد اشارت
با خصم تو در کشتن خود یار توان بود
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

آنچه بر من در غم آن نامسلمان می‌رود
بالله ار با موئمن اندر کافرستان می‌رود

دل به دلال غمش دادم به دستم باز داد
گفت نقدی ده که این با خاک یکسان می‌رود

آنچنان بی‌معنیی کارم به جان آورد و رفت
این سخن در یار بی‌معنی نه در جان می‌رود

گفتم از بی‌آبی چشم زمانه‌ست این مگر
پیشت آب من کنون تیره به دستان می‌رود

دل کدامی سگ بود جایی که صد جان عزیز
در رکاب کمترین شاگرد سگبان می‌رود

در تماشاگاه زلفش از پی ترتیب حسن
باد با فرمان روایی هم به فرمان می‌رود

باد باری زلف او را چون به فرمان شد چنین
دیو زلفش گرنه با مهر سلیمان می‌رود

عید بودست آنچه در کشمیر می‌رفتست ازو
کار این دارد که اکنون در خراسان می‌رود

در میان آتش دل گرچه هر شب تا به روز
جانم از یاد لبش در آب حیوان می‌رود

هر زمان گوید چه خارج می‌رود اکنون ز من
دم نمی‌یارم زدن ورنه فراوان می‌رود

آب لطف از جانب او می‌رود با انوری
بلکه از انصاف و عدل و داد سلطان می‌رود

خسرو آفاق ذوالقرنین ثانی سنجر آنک
قیصرش در تحت فرمان همچو خاقان می‌رود
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

آب جمال جمله به جوی تو می‌رود
خورشید در جنیبت روی تو می‌رود

ای در رکاب زلف تو صد جان پیاده بیش
دل در رکاب روی نکوی تو می‌رود

هر روز هست بر سر کوی اجل دو عید
دردا از آنکه بر سر کوی تو می‌رود

هر دم هزار خرمن جان بیش می‌برد
بادی که در حمایت بوی تو می‌رود

جان خواهیم به بوسه و باز ایستی ز قول
چون کاین مضایقت همه سوی تو می‌رود

در خاک می‌نجویم جور زمانه را
با آنکه در زمانه ز خوی تو می‌رود

رنگی نماند انوری اندر رکوی وصل
وین رنگ هم ز جنس رکوی تو می‌رود
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

دست در روزگار می‌نشود
پای عمر استوارمی‌نشود

شاهد خوب صورتست امل
در دل و دیده خوار می‌نشود

روز شادی چو راز گردونست
لاجرم آشکار می‌نشود

هیچ غم را کران نمی‌بینم
تا دو چشمم چهار می‌نشود

پای برجای نیست حاصل دهر
عشق از آن پایدار می‌نشود

هیچ امسال دیده‌ای هرگز
که دگر سال پار می‌نشود

پر شد از خون دل کنار زمین
واسمان دل‌فکار می‌نشود

شاد می‌زی که در عروسی دهر
رنگ چندین به کار می‌نشود

یک تسلیست وان تسلی آنک
مرگ در اختیار می‌نشود

خرم آن‌کس که نیست بر سر خاک
تا چنین خاکسار می‌نشود

انوری در میان این احوال
هیچکس بر کنار می‌نشود
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

وصلت به آب دیده میسر نمی‌شود
دستم به حیله‌های دگر درنمی‌شود

هرچند گرد پای و سر دل برآمدم
هیچم حدیث هجر تو در سر نمی‌شود

دل بیشتر ز دیده بپالود و همچنان
یک ذره‌ش آرزوی تو کمتر نمی‌شود

با آنکه کس به شادی من نیست در غمت
زین یک متاعم این همه درخور نمی‌شود

گفتم که کارم از غم عشقت به جان رسید
گفتی مرا حدیث تو باور نمی‌شود

جانا از این حدیث ترا خود فراغتیست
گر باورت همی شود و گر نمی‌شود

گویی چو زر شود همه کارت چو زر بود
کارت ز بی‌زریست که چون زر نمی‌شود

منت خدای را که ز اقبال مجد دین
رویم از این سخن به عرق تر نمی‌شود

در هیچ مجلس نبود تا چو انوری
یک شاعر و دو سه توانگر نمی‌شود

چندانک از زمانت برآید بگیر نقد
در خاوران نیم که میسر نمی‌شود
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

چون نیستی آنچنان که می‌باید
تن در دادم چنانکه می‌آید

گفتی که از این بتر کنم خواهی
الحق نه که هیچ درنمی‌باید

با این همه غم که از تو می‌بینم
گر خواب دگر نبینیم شاید

با فتنهٔ روزگار تو عیدست
هر فتنه که روزگار می‌زاید

گفتم که دلم به بوسه خرسندست
گفتی ندهم وگرچه می‌باید

زین طرفه ترت حکایتی دارم
دل بین که همی چه باد پیماید

بوسی نه بدید و هر زمان گوید
باشد که کناری اندر افزاید

دستی برنه که انوری ای دل
از دست تو پشت دست می‌خاید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

دوستی یک دلم همی باید
وگرم خون دل خورد شاید

خود نگه می‌کنم به مادر دهر
تا به عمری از این یکی زاید

هیچ‌کس نیست زیر دور فلک
که نه زان بهترک همی باید

دست گرد جهان برآوردم
پای اهلی به دست می‌ناید

انوری روزگار قحط وفاست
زین خسان جز جفات نگشاید

با کسی گر وفا کنی همه عمر
عاقبت جر جفات ننماید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

دل در هوست ز جان برآید
جان در غمت از جهان برآید

گو جان و جهان مباش اندیک
مقصود تو از میان برآید

سودیست تمام اگر دلی را
یک غم ز تو رایگان برآید

همخانهٔ هرکه شد غم تو
زودا که ز خان و مان برآید

وانکس که فرو شود به کویت
دیرا که از او نشان برآید

گویی که اگرچه هست کامم
تا کام دل فلان برآید

لیکن ز زبان این و آنست
هر طعنه که از زبان برآید

نشنیدستی چنان توان مرد
ای جان جهان که جان برآید

دل طعنهٔ تو بدید بخرید
تا دیدهٔ این و آن برآید

ارزان مفروش انوری را
گر باز خری گران برآید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

ز هجران تو جانم می‌برآید
بکن رحمی مکن کاخر نشاید

فروشد روزم از غم چند گویی
که می‌کن حیله‌ای تا شب چه زاید

سیه‌رویی من چون آفتابست
به روز آخر چراغی می‌بباید

به یک برف آب هجرت غم چنان شد
که از خونم فقعها می‌گشاید

گرفتم در غمت عمری بپایم
چه حاصل چون زمانه می‌نپاید

درین شبها دلم با عشق می‌گفت
که از وصلت چه گویم هیچم آید

هنوز این بر زبانش ناگذشته
فراقت گفت آری می‌نماید
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 15 از 107:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA