๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ دوش تا صبح یار در بر بودغم هجران چو حلقه بر در بوددست من بود و گردنش همه شبدی همه روز اگرچه بر سر بودبا بر همچو سیم سادهٔ اوکارم از عشق چون زربر بودگرچه شبهای وصل بود خوشمشب دوشین ز شکل دیگر بودیا من از عشق زارتر بودمیا ز هر شب رخش نکوتر بودکس نداند که آن چه طالع بودمن ندانم که آن چه اختر بوداز فلک تا که صبح روی نمودانوری با فلک برابر بود
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ ای دلبر عیار ترا یار توان بودغمهای ترا با تو خریدار توان بودبا داغ تو تن در ستم چرخ توان دادبا یاد تو اندر دهن مار توان بودبر بوی گل وصل تو سالی نه که عمریاز دست گل وصل تو پر خار توان بوددر آرزوی شکر و بادام تو صد سالبر بستر تیمار تو بیمار توان بودصد شب به تمنای وصال تو چو نرگسبینرگس بیمار تو بیدار توان بودآنجا که مراد تو به جان کرد اشارتبا خصم تو در کشتن خود یار توان بود
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ آنچه بر من در غم آن نامسلمان میرودبالله ار با موئمن اندر کافرستان میروددل به دلال غمش دادم به دستم باز دادگفت نقدی ده که این با خاک یکسان میرودآنچنان بیمعنیی کارم به جان آورد و رفتاین سخن در یار بیمعنی نه در جان میرودگفتم از بیآبی چشم زمانهست این مگرپیشت آب من کنون تیره به دستان میروددل کدامی سگ بود جایی که صد جان عزیزدر رکاب کمترین شاگرد سگبان میروددر تماشاگاه زلفش از پی ترتیب حسنباد با فرمان روایی هم به فرمان میرودباد باری زلف او را چون به فرمان شد چنیندیو زلفش گرنه با مهر سلیمان میرودعید بودست آنچه در کشمیر میرفتست ازوکار این دارد که اکنون در خراسان میروددر میان آتش دل گرچه هر شب تا به روزجانم از یاد لبش در آب حیوان میرودهر زمان گوید چه خارج میرود اکنون ز مندم نمییارم زدن ورنه فراوان میرودآب لطف از جانب او میرود با انوریبلکه از انصاف و عدل و داد سلطان میرودخسرو آفاق ذوالقرنین ثانی سنجر آنکقیصرش در تحت فرمان همچو خاقان میرود
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ آب جمال جمله به جوی تو میرودخورشید در جنیبت روی تو میرودای در رکاب زلف تو صد جان پیاده بیشدل در رکاب روی نکوی تو میرودهر روز هست بر سر کوی اجل دو عیددردا از آنکه بر سر کوی تو میرودهر دم هزار خرمن جان بیش میبردبادی که در حمایت بوی تو میرودجان خواهیم به بوسه و باز ایستی ز قولچون کاین مضایقت همه سوی تو میروددر خاک مینجویم جور زمانه رابا آنکه در زمانه ز خوی تو میرودرنگی نماند انوری اندر رکوی وصلوین رنگ هم ز جنس رکوی تو میرود
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ دست در روزگار مینشودپای عمر استوارمینشودشاهد خوب صورتست املدر دل و دیده خوار مینشودروز شادی چو راز گردونستلاجرم آشکار مینشودهیچ غم را کران نمیبینمتا دو چشمم چهار مینشودپای برجای نیست حاصل دهرعشق از آن پایدار مینشودهیچ امسال دیدهای هرگزکه دگر سال پار مینشودپر شد از خون دل کنار زمینواسمان دلفکار مینشودشاد میزی که در عروسی دهررنگ چندین به کار مینشودیک تسلیست وان تسلی آنکمرگ در اختیار مینشودخرم آنکس که نیست بر سر خاکتا چنین خاکسار مینشودانوری در میان این احوالهیچکس بر کنار مینشود
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ وصلت به آب دیده میسر نمیشوددستم به حیلههای دگر درنمیشودهرچند گرد پای و سر دل برآمدمهیچم حدیث هجر تو در سر نمیشوددل بیشتر ز دیده بپالود و همچنانیک ذرهش آرزوی تو کمتر نمیشودبا آنکه کس به شادی من نیست در غمتزین یک متاعم این همه درخور نمیشودگفتم که کارم از غم عشقت به جان رسیدگفتی مرا حدیث تو باور نمیشودجانا از این حدیث ترا خود فراغتیستگر باورت همی شود و گر نمیشودگویی چو زر شود همه کارت چو زر بودکارت ز بیزریست که چون زر نمیشودمنت خدای را که ز اقبال مجد دینرویم از این سخن به عرق تر نمیشوددر هیچ مجلس نبود تا چو انورییک شاعر و دو سه توانگر نمیشودچندانک از زمانت برآید بگیر نقددر خاوران نیم که میسر نمیشود
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ چون نیستی آنچنان که میبایدتن در دادم چنانکه میآیدگفتی که از این بتر کنم خواهیالحق نه که هیچ درنمیبایدبا این همه غم که از تو میبینمگر خواب دگر نبینیم شایدبا فتنهٔ روزگار تو عیدستهر فتنه که روزگار میزایدگفتم که دلم به بوسه خرسندستگفتی ندهم وگرچه میبایدزین طرفه ترت حکایتی دارمدل بین که همی چه باد پیمایدبوسی نه بدید و هر زمان گویدباشد که کناری اندر افزایددستی برنه که انوری ای دلاز دست تو پشت دست میخاید
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ دوستی یک دلم همی بایدوگرم خون دل خورد شایدخود نگه میکنم به مادر دهرتا به عمری از این یکی زایدهیچکس نیست زیر دور فلککه نه زان بهترک همی بایددست گرد جهان برآوردمپای اهلی به دست مینایدانوری روزگار قحط وفاستزین خسان جز جفات نگشایدبا کسی گر وفا کنی همه عمرعاقبت جر جفات ننماید
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ دل در هوست ز جان برآیدجان در غمت از جهان برآیدگو جان و جهان مباش اندیکمقصود تو از میان برآیدسودیست تمام اگر دلی رایک غم ز تو رایگان برآیدهمخانهٔ هرکه شد غم توزودا که ز خان و مان برآیدوانکس که فرو شود به کویتدیرا که از او نشان برآیدگویی که اگرچه هست کاممتا کام دل فلان برآیدلیکن ز زبان این و آنستهر طعنه که از زبان برآیدنشنیدستی چنان توان مردای جان جهان که جان برآیددل طعنهٔ تو بدید بخریدتا دیدهٔ این و آن برآیدارزان مفروش انوری راگر باز خری گران برآید
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ ز هجران تو جانم میبرآیدبکن رحمی مکن کاخر نشایدفروشد روزم از غم چند گوییکه میکن حیلهای تا شب چه زایدسیهرویی من چون آفتابستبه روز آخر چراغی میببایدبه یک برف آب هجرت غم چنان شدکه از خونم فقعها میگشایدگرفتم در غمت عمری بپایمچه حاصل چون زمانه مینپایددرین شبها دلم با عشق میگفتکه از وصلت چه گویم هیچم آیدهنوز این بر زبانش ناگذشتهفراقت گفت آری مینماید