๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ آنرا که غمت ز در درآیدمقصود دو عالمش برآیددر پای تو هرکه کشته گردداز کل زمانه بر سر آیدبا رنج تو راحت دو عالمدر چشم همی محقر آیدخود گر سخن از وصال گوییکان کیست که در برابر آیدکس نیست که بر بساط عشقتاز صف نعال برتر آیدماییم و سری و اندکی زرتا عشق ترا چه درخور آیدپس با همه دل بگفته کای مردهرچه آید بر سر و زر آیدگر در همه عمر گویم ای وصلهجرانت ز بام و در درآیدزان تا ز تو برنیایدم کامکار دو جهان به هم برآیدتسلیم کن انوری که این نقشهربار به شکل دیگر آید
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ صبر با عشق بس نمیآیدیار فریادرس نمیآیددل ز کاری که پیش مینرودقدمی باز پس نمیآیدعشق با عافیت نیامیزدنفسی همنفس نمیآیدبیغمی خوش ولایتست ولیکزیر فرمان کس نمیآیدداد در کاروان خرسندیستزان خروش جرس نمیآیدچه کنم عسکری که نیشکرشبیخروش مگس نمیآیدگویی از جانت میبرآید پایچه حدیثست بس نمیآید
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ درد سر دل به سر نمیآیدپای از گل عشق برنمیآیدآوخ عمرم به رخنه بیرون شدوین بخت ز رخنه درنمیآیدگفتم شب عیش را بود روزیاین رفت و زان خبر نمیآیددل خانه فروش نام و ننگم زددلبر ز تتق به در نمیآیداز هرچه کند خجل نمیگرددوز هرچه کنی بتر نمیآیدهمدست زمانه شد که در دستانرنگش دو چو یکدگر نمیآیدپر کنده شدم وز آشیان اویک مرغ وفا به پر نمیآیدبر هجر نویس انوری کارتچون کارت به جهد برنمیآید
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ یا وصل ترا عنایتی بایدیا هجر ترا نهایتی بایدصد سورهٔ هجر میفرو خوانیدر شان وصال آیتی بایددل عمر به عشق میدهد رشوتآخر ز تو در حمایتی بایدبوسی ندهی وگر طمع دارمگویی به بها ولایتی بایدالحق به از این بها به نتوان جستدر هر کاری کفایتی بایدآخر ز تو در جهان پس از عمریجز جور و جفا حکایتی بایدوانگه ز منت چه عیب میجوییجز مهر و وفا شکایتی بایددر خون منی چرا نیندیشیکین دل شده را جنایتی باید
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ ز عمرم بیتو درد دل فزایدگر این عمرم نباشد بی تو شایددلم را درد تو میباید و بسعجب کو را همی راحت نیایدمرا این غم که هرگز کم مبادابحمدالله که هردم میفزایدبه دست هجر خویشم باز دادیکه تا هردم مرا رنجی نمایداگر لافی زدم کان توام منبدین جرمم چه مالش واجب آید
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ از نازکی که رنگ رخ یار مینمایدگل با همه لطافت او خار مینمایدوانجا که سایهٔ سر زلفش رخ بپوشدروز آفتاب بر سر دیوار مینمایدداعی عشق او چو به بازار دین برآیدسجادهها به صورت زنار مینمایددر باغ روزگار ز بیداد نرگس اوتا شاخ نرگسی به مثل دار مینمایدفردای وعدههاش چنان روزگار خواهدکامسال با بهانهٔ او پار مینمایدگفتم که بوسه گفت که زر گفتمش که جانگفت ای زبون نگر که خریدار مینمایدگفتم که جان به از زر گفتا که گر چنین استزانم ازین متاع به خروار مینمایدتدبیر چه که هرکه ز گیتی به کاری آمددر کار او فروشد و هم کار مینمایدزینسان که ماندهاند کرا کار ازو برآیدچون کار انوری ز غمش زار مینماید
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ چو کاری ز یارم همی برنیایدچو نوری به کارم همی درنیایدچه باشد که من در غم او سرآیمچو بر من غم او همی سرنیایدولیکن همین غم به آخر که با اینهمی هیچ شادی برابر نیایدمرا کز در دل درآید غم اوز صد شادی دیگر آن در نیایدبه پیغامش از حال خود بازگویمکش از من نیاید که باور نیایدجوابم فرستد کزین می چه جوییاگر باورم آید و گر نیایدترا با غم خویشتن کار باشدکه از تو جز این کار دیگر نیایدتو ای انوری گر نباشی چه باشدازین هیچ طوفان همی برنیاید
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ به عمری در کفم یاری نیایدور آید جز جگرخواری نیایدبنامیزد ز بستان زمانهز گل قسمم بجز خاری نیایدکنون نقشم کسی میباز مالدکه با او از دوشش چاری نیایدبه جانی بوسهای میخواستم گفتبه هر جانی یکی باری نیایدمرا در مذهب عشقش گر او اوستز ده سجاده زناری نیایدبه صرف جان چو در بازار حسنشبه صد دینار دیداری نیایدبرو چون کیسهای دوزم که هرگزمرا در کیسه دیناری نیایدمرا گوید نیاید هیچت از منچه گویم گویمش آری نیایدمبند ای انوری در کار او دلترا زو رونق کاری نیاید
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ ز عهد تو بوی وفا مینیایدکه از خوی تو جز جفا مینیایدجهانیست حسنت که جز تخم فتنهبر آن آب و خاک و هوا مینیایدمگر بر کجا آمد آسیب هجرتنشان ده بگو بر کجا مینیایدچنان دست بر خون روان کرد چشمتکه یک تیر غمزهاش خطا مینیایدبنامیزد از دوستان زمانهیکی با یکی آشنا مینیایداز این پس وفا رسم هرگز میا گوچو در نوبت عشق ما مینیایدخوش آن کم تو گویی برو از پی توکسی مینیاید چرا مینیایدغم تو کس تست و هرگز نبینیکه پی در پیم در قفا مینیایدبساز انوری با بلا کز حوادثبر آزادگان جز بلا مینیاید
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ طاقتم در فراق تو برسیدصبر یکبارگی ز من برمیدتا گرفتار عشق شد جانمبر دلم باد خرمی نوزیدچرخ بر روزنامهٔ عمرمهمه گویی نشان هجر کشیدعقل کوشید با غمت یکچندعاقبت هم طریق عجز گزید