انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 16 از 107:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

آنرا که غمت ز در درآید
مقصود دو عالمش برآید

در پای تو هرکه کشته گردد
از کل زمانه بر سر آید

با رنج تو راحت دو عالم
در چشم همی محقر آید

خود گر سخن از وصال گویی
کان کیست که در برابر آید

کس نیست که بر بساط عشقت
از صف نعال برتر آید

ماییم و سری و اندکی زر
تا عشق ترا چه درخور آید

پس با همه دل بگفته کای مرد
هرچه آید بر سر و زر آید

گر در همه عمر گویم ای وصل
هجرانت ز بام و در درآید

زان تا ز تو برنیایدم کام
کار دو جهان به هم برآید

تسلیم کن انوری که این نقش
هربار به شکل دیگر آید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


صبر با عشق بس نمی‌آید
یار فریادرس نمی‌آید

دل ز کاری که پیش می‌نرود
قدمی باز پس نمی‌آید

عشق با عافیت نیامیزد
نفسی هم‌نفس نمی‌آید

بی‌غمی خوش ولایتست ولیک
زیر فرمان کس نمی‌آید

داد در کاروان خرسندیست
زان خروش جرس نمی‌آید

چه کنم عسکری که نی‌شکرش
بی‌خروش مگس نمی‌آید

گویی از جانت می‌برآید پای
چه حدیثست بس نمی‌آید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

درد سر دل به سر نمی‌آید
پای از گل عشق برنمی‌آید

آوخ عمرم به رخنه بیرون شد
وین بخت ز رخنه درنمی‌آید

گفتم شب عیش را بود روزی
این رفت و زان خبر نمی‌آید

دل خانه فروش نام و ننگم زد
دلبر ز تتق به در نمی‌آید

از هرچه کند خجل نمی‌گردد
وز هرچه کنی بتر نمی‌آید

هم‌دست زمانه شد که در دستان
رنگش دو چو یکدگر نمی‌آید

پر کنده شدم وز آشیان او
یک مرغ وفا به پر نمی‌آید

بر هجر نویس انوری کارت
چون کارت به جهد برنمی‌آید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

یا وصل ترا عنایتی باید
یا هجر ترا نهایتی باید

صد سورهٔ هجر می‌فرو خوانی
در شان وصال آیتی باید

دل عمر به عشق می‌دهد رشوت
آخر ز تو در حمایتی باید

بوسی ندهی وگر طمع دارم
گویی به بها ولایتی باید

الحق به از این بها به نتوان جست
در هر کاری کفایتی باید

آخر ز تو در جهان پس از عمری
جز جور و جفا حکایتی باید

وانگه ز منت چه عیب می‌جویی
جز مهر و وفا شکایتی باید

در خون منی چرا نیندیشی
کین دل شده را جنایتی باید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

ز عمرم بی‌تو درد دل فزاید
گر این عمرم نباشد بی تو شاید

دلم را درد تو می‌باید و بس
عجب کو را همی راحت نیاید

مرا این غم که هرگز کم مبادا
بحمدالله که هردم می‌فزاید

به دست هجر خویشم باز دادی
که تا هردم مرا رنجی نماید

اگر لافی زدم کان توام من
بدین جرمم چه مالش واجب آید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

از نازکی که رنگ رخ یار می‌نماید
گل با همه لطافت او خار می‌نماید

وانجا که سایهٔ سر زلفش رخ بپوشد
روز آفتاب بر سر دیوار می‌نماید

داعی عشق او چو به بازار دین برآید
سجاده‌ها به صورت زنار می‌نماید

در باغ روزگار ز بیداد نرگس او
تا شاخ نرگسی به مثل دار می‌نماید

فردای وعده‌هاش چنان روزگار خواهد
کامسال با بهانهٔ او پار می‌نماید

گفتم که بوسه گفت که زر گفتمش که جان
گفت ای زبون نگر که خریدار می‌نماید

گفتم که جان به از زر گفتا که گر چنین است
زانم ازین متاع به خروار می‌نماید

تدبیر چه که هرکه ز گیتی به کاری آمد
در کار او فروشد و هم کار می‌نماید

زینسان که مانده‌اند کرا کار ازو برآید
چون کار انوری ز غمش زار می‌نماید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

چو کاری ز یارم همی برنیاید
چو نوری به کارم همی درنیاید

چه باشد که من در غم او سرآیم
چو بر من غم او همی سرنیاید

ولیکن همین غم به آخر که با این
همی هیچ شادی برابر نیاید

مرا کز در دل درآید غم او
ز صد شادی دیگر آن در نیاید

به پیغامش از حال خود بازگویم
کش از من نیاید که باور نیاید

جوابم فرستد کزین می چه جویی
اگر باورم آید و گر نیاید

ترا با غم خویشتن کار باشد
که از تو جز این کار دیگر نیاید

تو ای انوری گر نباشی چه باشد
ازین هیچ طوفان همی برنیاید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

به عمری در کفم یاری نیاید
ور آید جز جگرخواری نیاید

بنامیزد ز بستان زمانه
ز گل قسمم بجز خاری نیاید

کنون نقشم کسی می‌باز مالد
که با او از دوشش چاری نیاید

به جانی بوسه‌ای می‌خواستم گفت
به هر جانی یکی باری نیاید

مرا در مذهب عشقش گر او اوست
ز ده سجاده زناری نیاید

به صرف جان چو در بازار حسنش
به صد دینار دیداری نیاید

برو چون کیسه‌ای دوزم که هرگز
مرا در کیسه دیناری نیاید

مرا گوید نیاید هیچت از من
چه گویم گویمش آری نیاید

مبند ای انوری در کار او دل
ترا زو رونق کاری نیاید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

ز عهد تو بوی وفا می‌نیاید
که از خوی تو جز جفا می‌نیاید

جهانیست حسنت که جز تخم فتنه
بر آن آب و خاک و هوا می‌نیاید

مگر بر کجا آمد آسیب هجرت
نشان ده بگو بر کجا می‌نیاید

چنان دست بر خون روان کرد چشمت
که یک تیر غمزه‌اش خطا می‌نیاید

بنامیزد از دوستان زمانه
یکی با یکی آشنا می‌نیاید

از این پس وفا رسم هرگز میا گو
چو در نوبت عشق ما می‌نیاید

خوش آن کم تو گویی برو از پی تو
کسی می‌نیاید چرا می‌نیاید

غم تو کس تست و هرگز نبینی
که پی در پیم در قفا می‌نیاید

بساز انوری با بلا کز حوادث
بر آزادگان جز بلا می‌نیاید
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

طاقتم در فراق تو برسید
صبر یکبارگی ز من برمید

تا گرفتار عشق شد جانم
بر دلم باد خرمی نوزید

چرخ بر روزنامهٔ عمرم
همه گویی نشان هجر کشید

عقل کوشید با غمت یک‌چند
عاقبت هم طریق عجز گزید
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 16 از 107:  « پیشین  1  ...  15  16  17  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA