๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ غارت عشقت به دل و جان رسیدآب ز دامن به گریبان رسیدجان و دلی داشتم از چیزهانبوت آن نیز به پایان رسیدگفتم جانی به سر آید مراعشق تو آخر به سر آن رسیدبا تو چه سازم که چو افغان کنمزانچه به من در غم هجران رسیدبشنوی افغانم و گویی به طنزکار فلان زود به افغان رسیدرقعهٔ دردم ز تو بیچارهوارنیم شبان دوش به کیوان رسیدگر تو تویی زود که خواهند گفتسوز فلان در تن بهمان رسید
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ ساقیا بادهٔ صبوح بیاردانهٔ دام هر فتوح بیارقبلهٔ ملت مسیح بدهآفت توبهٔ نصوح بیارهین که طوفان غم جهان بگرفتمی همزاد عمر نوح بیاروز پی نفی عقل و راحت روحراح صافی چو عقل و روح بیاردلم از شعر انوری بگرفتای پسر قول بوالفتوح بیار
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ هیچ دانی که سر صحبت ما دارد یارسر پیوند چو من باز فرود آرد یارکاشکی هیچکسی زو خبری میدهدیتا از این واقعه خود هیچ خبر دارد یارتو ببینی که مرا عشوه دهان خنداخندسالها زار بگریاند و بگذارد یاریارت ار جو کند خود چکند چون به عتابخون بریزد که همی موی نیازارد یارانوری جان جهان گیر و کم انگار دلیپیش از آن کت به همین روز کم انگارد یار
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ سلام علیک ای جفا پیشه یارکجایی و چون داری احوال کاراگر بخت با من مخالف شدستتو با وی موافق مشو زینهارچه گویم مرا با غم تو خوشستکه جز غم ندارم ز تو یادگارخطایی که کردم به من برمگیرجفایی که کردم ز من درگذارجواب سلام رهی باز دهسلام علیک ای جفاپیشه یار
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ ای غم تو جسم را جانی دگرجان نیابد چون تو جانانی دگرای به زلف کافر تو عقل راهر زمانی تازه ایمانی دگروی ز تیره غمزهٔ تو روح راهر دم اندر دیده پیکانی دگرنیست بر اثبات یزدان نزد عقلاز تو بهتر هیچ برهانی دگرگر ببیند روی خوبت اهرمنبیگمان گوید که یزدانی دگرای فرو برده به وصلت از طمعهر دلی بیهوده دندانی دگروی برآورده ز عشقت در هوسهر کسی سر از گریبانی دگرنیست بیمار غم عشق ترابهتر از درد تو درمانی دگردل به فرمانت به ترک جان بگفتای به از جان هست فرمانی دگر
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ دلدار به طبع گشت رام آخروین کار به صبر شد تمام آخرآن کرهٔ سر کشیدهٔ توسنبیرایض گشت خوش لگام آخروان مرغ رمیده وز قفس جستهباز آمد چون دلم به دام آخرهرکس که به صبر پای بفشاردروزی برسد چو من به کام آخرمنشوری نیست دور محنت راچون یابد دولت دوام آخر
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ ای شده از رخ تو تاب قمروی شده از لب تو آب شکراز رخ و زلف خویش در عالمفتنهای در فکندی ای دلبرچهره پنهان مکن که در خوبیچون تو صاحب جمال نیست دگرعاشقان ترا بدین اومیدتا ببینندت ای پری پیکردر هوای تو ماندهاند به دردچهره پر خون و سینه پر اخگرنیست چون انوری یکی عاشقبا لب خشک و با دو دیدهٔ تر
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ ای پسر بردهٔ قلندر گیرپرده از روی کارها برگیرکفر و اسلام کار کس نکندآشیان زین دو شاخ برتر گیراین دو معشوقهٔ دو قوم شدستتو برو مذهب سه دیگر گیرپای دربند آن و این چه کنیخودسری باش و کار از سر گیررهبران تو رهزنان تواندکم این مشتی احمق خر گیرپیش کین رهبران رهت بزنندراه بتخانهای آزر گیر
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ دلا در عاشقی جانی زیانگیروگرنه جای بازی نیست جانگیرجهان عاشقی پایان ندارداگر جانت همی باید جهانگیرمرا گویی چنین هم نیست آخرچنان کت دل همی خواهد چنانگیرمن اینک در میان کارم ای دلسر و کاری همی بینی کرانگیردر آن میزنی کز غم شوی خونبرو هم عافیت را آستانگیربه بوی وصل خود رنگش نبینیبه حرمت جان هجران در میانگیر
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ ای جهان را به حضرت تو نیازدر جاه تو تا قیامت بازدرگهت قبلهای که در که و مهخدمت او فریضه شد چو نمازگره ابروی سیاست توآشتی داده کبک را با بازنظر رحمت و رعایت توایمنی داده آز را ز نیازدر زوایای سایهٔ عدلتفتنه در خواب کرده پای درازگر جهان را بود ز حزم تو سدمرگ حیران ز دهر گردد بازور فلک را بود ز رای تو مهردر شب تا ابد کنند فرازآن حقیقت کمال تست که نیستآسمان را درو محال مجازوان سعادت وجود تست که نیستحدثان را برو امید جوازای ز جاهت شب ستم در سنگخرمت باد روز سنگانداز