๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ تختهٔ عشق برنوشتم بازبرنویس ای نگار تختهٔ نازتا بر استاد عاشقی خوانیمروزکی چند باب ناز و نیازورقی باز کن ز عهد قدیمباز کن خاک عشوه از سر آزهین که روز و شب زمانه همیورق عمرمان کنند فرازچند گویی زمانه در پیش استبر وفای زمانه هیچ منازقصه کوتاه کن که کوته کردروز امید انتظار دراز
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ قیامت میکنی ای کافر امروزندانم تا چه داری در سر امروزبه طعنه زهر پاشیدی همی دیبه خنده میفشانی شکر امروزدو هاروت تو کردی بود جان بردو یاقوت تو شد جانپرور امروزلبت تا دست گیرد عاشقان رابرون آمد به دستی دیگر امروزتویی سلطان بترویان که در حسنندارد چون تو سلطان سنجر امروزبه حق آنکه داد ای بت جمالتبه حال بنده یکدم بنگر امروز
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ جمالت عشق میافزاید امروزرخت غارتکنان میآید امروزمه و خورشید در خوبی و کشیغلام روی خوبت شاید امروزسر زلفت سر آن دارد اکنونکه راز عاشقان بگشاید امروزبسا جان منتظر بر لب رسیدهکه تا عشقت چه میفرماید امروزبنامیزد نگارا از نکوییچنانی کت چنان میباید امروز
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ چارهٔ عشق تو نداند کسنامهٔ وصل تو نخواند کسنقش هجران تو که مالد بازتو توانی اگر تواند کسدر رکابت فلک فرو ماندهمعنانی چگونه راند کسبه غمی چون دل بنستانیاز تو انصاف چون ستاند کساز تو هرچم بتر به روی رسیدخود به روی کس این رساند کسهم برین دل اگر بخواهی ماندتا نه بس در جهان نماند کس
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ جانا به غریبستان چندین بنماند کسباز آی که در غربت قدر تو نداند کسصد نامه فرستادم یک نامهٔ تو نامدگویی خبر عاشق هرگز نرساند کسدر پیش رخ خوبت خورشید نیفروزددر پیش سواران خر هرگز بنراند کسهر کو ز می وصلت یک جام بیاشامدتا زنده بود او را هشیار نخواند کس
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ نگارا بر سر عهد و وفا باشدر آیین نکوعهدی چو ما باشچنانک از ما جدایی ماهرویازهرچ آن جز وفا باید جدا باشمرا خصمست در عشق تو بسیارنیندیشم تو بر حال رضا باشچو با جانم غم تو آشنا شدمکن بیگانگی و آشنا باشنگارینا ترا باشم همه عمرخداوندی کن و یکدم مرا باش
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ باز دوش آن صنم بادهفروششهری از ولوله آورد به جوشصبحدم بود که میشد به وثاقچون پرندوش نه بیهش نه به هوشدست برکرده به شوخی از جیبچادر افکنده ز شنگی بر دوشدامن از خواب کشان در نرگسدام دلها زده از مرزنگوشلالهاش از آتش می پروین پاشزهرهاش از باد سحر سنبلپوشپیشکارش قدح باده به دستاو یکی چنگ خوش اندر آغوشراهوی کرده بعمدا پردهتا بود پرده درو پرده نیوشطلع الصبح علی اسعد فالآن کش فتنهکش آفتکوشبم سه تا در عمل آورده چنانکمیر عالم نشنیدست به گوشقول این صوت چنان مطرب اووای اگر شهر برآشفتی دوشای بسا شربت خون کز غم اویدوش گشتست بر آوازش نوشروستایی بچهای شهر بسوختکس در این فتنه نباشد خاموشگر شبی دیگر از این جنس کنددرگه میر خراسان و خروش
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ دوش در ره نگارم آمد پیشآن به خوبی ز ماه گردون بیشگشته از روی و زلف خونخوارشخاک گلرنگ و باد مشک پریشچون مرا دید ساعتی از دورآن بت نیکخواه نیکاندیشبه اشارت نهان ز دشمن گفتکالسلام علیک ای درویش
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ به جان آمد مرا کار از دل خویشغمی گشتم زکار مشکل خویشدر آن دریا شدستم غرقه کانجابجز غم مینبینم ساحل خویشبه راه وصل میپویم ولیکنهمه در هجر بینم منزل خویشمبادا هیچ آسایش دلم رااگر جز رنج بینم حاصل خویشاگر کس قاتل خود بود هرگزمنم آنکس نخستین قاتل خویش
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ کرا در شهر برگویم غم دلکه آید در دو عالم محرم دلدلی دارم همیشه همدم غمغمی دارم همیشه همدم دلدل عالم نمیدانم یقین داناز آن افتادهام در عالم دلدلی و صد هزاران آه خونینز حد بگذشت الحق ماتم دلکنار مرحمت ار باز گیریبه خرواران فرو ریزم غم دل