๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ ساقی اندر خواب شد خیز ای غلامباده را در جام جان ریز ای غلامبا حریف جنس درساز ای پسردر شراب لعل آویز ای غلامچند گویی مست گشتم می بنهوقت مستی نیست مستیز ای غلامچند پرهیزی از این پرهیز چنداز چنین پرهیز پرهیز ای غلامبیش از این بدخوبی و تندی مکنساعتی با ما بیاویز ای غلامدر پناه باده شو چون انوریوز غم ایام بگریز ای غلام
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ مست از درم درآمد دوش آن مه تمامدربر گرفته چنگ و به کف برنهاده جامبر روز روشن از شب تیره فکنده بندوز مشک سوده بر گل سوری نهاده دامآهنگ پست کرده به صوت حزین خویششکر همی فشانده ز یاقوت لعلفامگفتی که لعل ناب و عقیق گداخته استدرجام او ز عکس رخ او شراب خامبنشست بر کنار من و باده نوش کردآن ماه سروقامت و آن سروکش خرامگفت ای کسی که در همه عمر از جفاء چرخبا من شبی به روز نیاوردهای به کاماینک من و تو و می لعل و سرود و رودبیزحمت رسول و فرستادن پیامبا چنگ بر کنار بد اندر کنار منمخمور تا به صبح سفید از نماز شامدر گوشهای که کس نبد آگه ز حال مازان عشرت به غایت و زان مستی تمامنه مطرب و نه ساقی و نه یار و نه حریفاو بود و انوری و می لعل والسلام
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ تا به مهر تو تولا کردهاماز همه خوبان تبرا کردهامهر غمی کاید به روی من ز توجای آن در سینه پیدا کردهامکی فرود آید غمت جای دگرچون من اسبابی مهیا کردهامدر بهای هر غمی خواهی دلیوانگهی گویی محابا کردهامبس که در امید فردا در غمتبا دل مسکین مدارا کردهام
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ بدو چشم تو که تا زندهامتو خداوندی و من بندهامسر زلف تو گواه منستکه من از بهر رخت زندهامبه رخ خویش بنازی چنانکه من از عشق تو تا زندهامچه زنم خنده که در عشق توز دو صد گریه بود خندهام
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ تا رنگ مهر از رخ روشن گرفتهامبیرنگ او ببین که چه شیون گرفتهامدریای من غذای دل تنگ من شدستدریای کشتیی که به سوزن گرفتهامآهن دلا دلم ز فراق تو بشکندکو را به دست صبر در آهن گرفتهامیک روز دامن تو بگیرم که چند شبدر تو به اشک خویش به دامن گرفتهامتا خود مرا ز بهر تو بودست دوستیزان بیتو خویشتن را دشمن گرفتهامترسم که جان من کم من گیرد از جهانکز جملهٔ جهان کم جان من گرفتهام
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ یعلمالله که دوستدار توامعاشق زار بیقرار توامبیتو ای جان و دیدهٔ روشنچون سر زلف تابدار توامدر سر من خمار انده تستتا که بیروی چون نگار توامارغوانم چو زعفران بیدردتا که بیچشم پر خمار توامهر شبی در کنار غم جستمتا چرا دور از کنار توامیار درد و غمم مدار که منآخر ای ماهروی یار توام
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ روی ندارم که روی از تو بتابمزانکه چو روی تو در زمانه نیابمچون همه عالم خیال روی تو داردروی ز رویت بگو چگونه بتابمحیلهگری چون کنم به عقل چو گم کردعشق سر رشتهٔ خطا و صوابمنی ز تو بتوان برید تا بشکیبمنی به تو بتوان رسید تا بشتابممن چو شب از محنت تو هیچ نخسبمشاید کاندر خیال وصل بخوابمراحتم از روزگار خویش همین استاین که تو دانی که بیتو در چه عذابمگفتی خواهم که نام من نبری هیچزانکه از این بیش نیست برگ جوابمعربده بر مست هیچ خرده نگیرندبا من از اینها مکن که مست و خرابم
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ کس نداند کز غمت چون سوختمخویشتن در چه بلا اندوختمدیدنی دیدم از آن رخسار توجان بدان یک دیدنت بفروختمبرکشیدم جامهٔ شادی ز تنوز بلا دلقی کنون نو دوختمهرچه دانش بود گم کردم همهدر فراقت زرگری آموختمزر براندودم برین رخسار سیمآتش اندر کورهٔ دل سوختم
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ آخر در زهد و توبه دربستموز بند قبول آن و این رستمبر پردهٔ چنگ پرده بدریدموز بادهٔ ناب توبه بشکستمبا آن بت کمزن مقامر دلدر کنج قمارخانه بنشستمچون نوبت حسن پنج کرد آن بتزنار چهارگانه بربستماز رخصت عشق رخنهای جستموز عادت مادر و پدر جستمچون پای بلا به جور بگشادمبیباده مباد یک نفس دستمدر بتکده گاه موئمن گبرمدر مصطبه گاه عاقل مستمدستم ز زبان خصم کوته شدکامروز چنان که گویدم هستم
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ دل از خوبان دیگر برگرفتمز دل نو باز عشقی درگرفتمندانستم که اصل عاشقی چیستچو دانستم رهی دیگر گرفتمفکندم دفتر و جستم ز طاماتخراباتی شدم ساغر گرفتمعتاب دوستان یکسو گرفتمکتاب عاشقی را برگرفتمز بهر عشق تو در بتپرستیطریق مانی و آزر گرفتم