๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ ای غارت عشق تو جهانهابر باد غم تو خان و مانهاشد بر سر کوی لاف عشقتسرها همه در سر زبانهادر پیش جنیبت جمالتاز جسم پیاده گشته جانهادر کوکبهٔ رخ چو ماهتصد نعل فکنده آسمانهانظارگیان روی خوبتچون در نگرند از کرانهادر روی تو روی خویش بینندزینجاست تفاوت نشانهاگویم که ز عشوهای عشقتهستیم ز عمر بر زبانهاگویی که ترا از آن زیان بودالحق هستی تو خود از آنهاتا کی گویی چو انوری مرغدیگر نپرد از آشیانهاداند همهکس که آن چه طعنهستدندانست بتا در این دهانها
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ ای از بنفشه ساخته گلبرگ را نقابوز شب تپانچهها زده بر روی آفتاببر سیم ساده بیخته از مشک سودهگردبر برگ لاله ریخته از قیر ناب آبخط تو بر خد تو چو بر شیر پای مورزلف تو بر رخ تو چو بر می پر غرابدارم ز آب و آتش یاقوت و جزع تودر آب دیده غرق و بر آتش جگر کبابدر تاب و بند زلف دلاویز جان کشتجان در هزار بند و دل اندر هزار تابگه دست عشق جامهٔ صبرم کند قباگه آب چشم خانهٔ رازم کند خرابچون چشمت از جفا مژه بر هم نمیزندچشمم به خون دل مژه تا کی کند خضابهم با خیال تو گلهای کردمی ز توبر چشم من اگر نشدی بسته راه خوابای روز و شب چو دهر در آزار انوریترسم که دهر باز دهد زودت این جواب
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ خهخه به نام ایزد آن روی کیست یاربآن سحر چشم و آن رخ آن زلف و خال و آن لبدر وصف حسن آن لب ناهید چنگ مطرببر چرخ حسن آن رخ خورشید برج کوکبمسرور عیش او را این عیش عادتی غمبیمار هجر او را این مرگ صورتی تبنقشی نگاشت خطش از مشک سوده بر گلدامن فکند زلفش بر روز روشن از شبدامیست چین زلفش عقل اندرو معلقجزعیست چشم شوخش سحر اندرو مرکبگه مشک میفشاند بر مه ز گرد موکبگه ماه مینگارد در ره ز نعل مرکبدر پیش نور رویش گردون به دست حسرتبربست روی خود را بشکست نیش عقرببردارد ار بخواهد زلف و رخش به یک رهترتیب کفر وایمان آیین کیش و مذهبدر من یزید وصلش جانی جوی نیرزدای انوری چه لافی چندین ز قلب و قالب
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ خه از کجات پرسم چونست روزگارتما را دو دیده باری خون شد در انتظارتدر آرزوی رویت دور از سعادت توپیچان و سوگوارم چون زلف تابدارتما را نگویی ای جان کاخر به چه عنایتبیگانگی گرفتی از یار دوستدارتای جان و روشنایی به زین همی ببایدتو برکناری از ما، ما در میان کارتبا مات در نگیرد ماییم و نیم جانییا مرگ جان گزینم یا وصل خوشگوارتگر بخت دست گیرد ور عمر پای داردیکبار دیگر ای جان گیریم در کنارت
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ در همه عالم وفاداری کجاستغم به خروارست غمخواری کجاستدرد دل چندان که گنجد در ضمیرحاصلست از عشق دلداری کجاستگر به گیتی نیست دلداری مراممکن است از بخت دلباری کجاستاندرین ایام در باغ وفاگر نمیروید گلی خاری کجاستجان فدای یار کردن هست سهلکاشکی یار بسی یاری کجاستدر جهان عاشقی بینم همییک جهان بیکار با کاری کجاست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ غم عشق تو از غمها نجاتستمرا خاک درت آب حیاتستنمیجویم نجات از بند عشقتچه بندست آنکه خوشتر از نجاتستمرا گویند راه عشق مسپرمن و سودای عشق این ترهاتستز لعب دو رخت بر نطع خوبیمه اندر چارخانه شاه ماتستدل و دین میبری و عهد و قولتچو حال و کار دنیا بیثباتستعنایت بر سر هجرم به آیینهم از جور قدیم و حادثاتستچنان ترسد دل از هجر تو گوییشب هجران تو روز وفاتستبه جان و دل ز دیوان جمالتامیر عشق را بر من براتستبراتی گر شود راجع چه باشدنه خط مجد دین شمس الکفاتست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ تا دل مسکین من در کار تستآرزوی جان من دیدار تستجان و دل در کار تو کردم فداکار من این بود دیگر کار تستبا تو نتوان کرد دست اندر کمرهرچه خواهی کن که دولت یار تستدل ترا دادم وگر جان بایدتهم فدای لعل شکربار تستشایدم گر جان و دل از دست رفتایمنم اندی که در زنهار تست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ جرم رهی دوستی روی تستآفت سودای دلش موی تستدل نفس از عشق تو تنها نزددر همه دلها هوس روی تستناوک غمزه مزن او را که اوکشتهٔ هر غمزدهٔ خوی تستهست بسی یوسف یعقوب رنگپیرهنی را که درو بوی تستاز در خود عاشق خود را مرانرحم کن انگار سگ کوی تست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ دل در آن یار دلاویز آویختفتنه اینست که آن یار انگیختدل و دین و می و عهد و قوترخت بر سر به یکی پای گریختدل من باز نمییابد صبرهمه آفاق به غربال تو بیختور نمییابد آن سلسله مویکار جانم به یکی موی آویختدل به سوی دل برفتم بر درشچشمم از اشک بسی چشم آویختیار گلرخ چو مرا بار نداردگل عمرم همه از پای بریخت
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ ای به دیدهٔ دریغ خاک درتهمه سوگند من به جان و سرتگوش را منتست بر همه تناز پی آن حدیث چون شکرتاشک چون سیم و رخ چو زر کردماز برای نثار رهگذرتمایهٔ کیمیاست خاک درتکی درآید به چشم سیم و زرتدل بیرحم تو رحیم شودگر ز حال دلم شود خبرت