๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ ای زلف تابدار ترا صدهزار خموی جان غمگسار مرا صدهزار غمخالی نگردد از غم عشق تو جان منتا حلقهای زلف تو خالی نشد ز خمبر عارض تو حلقهٔ زلف تو گوییاکز مشک چشمهاست به گلبرگ تر رقمیا سلسله است از شبه بر گرد آفتابیا بیخهای شب زده بر روی صبحدمای در خجالت رخ و زلف تو روز و شبوی در حمایت لب و چشم تو شهد و سمای پشت من ز عشق تو چون ابروی تو کوژوی بخت من ز یمن تو چون چشم تو دژمجانم ز جزع و لعل تو پر درد و پر شفاستطبعم ز روی و موی تو پرنور و پر ظلماز پای تا به سر همه بندست زلف توزان روی بسته داردم از فرق تا قدماز بند تو چگونه بود روی جستنمکاندم که از تو دورترم با توام به همدر چشم دل مرا تو چنانی که دل چو خصمپیوسته داردم به وصال تو متهمای در دلم خیال تو شکی به از یقینوی در سخن لب تو وجودی کم از عدمکم کن ز سر تکبر و بنشین که انوریدر عشق چون میان و لبت گشت کم ز کم
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ دردا و دریغا که دل از دست بدادمواندر غم و اندیشه و تیمار فتادمآبی که مرا نزد بزرگان جهان بودخوش خوش همه بر باد غم عشق تو دادمبا وصل تو نابوده هنوزم سر و کاریسر بر خط بیداد و جفای تو نهادمدل در سخن زرق زراندود تو بستمتا در غم تو خون دل از دیده گشادممپسند که با خاک برم درد فراقتچون دست غم عشق تو برداد به بادمبا آنکه نباشی نفسی جز به خلافمهرگز نفسی جز به رضای تو مبادم
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ برآنم کز تو هرگز برنگردمبه گرد دلبری دیگر نگردمدل اندر عشق بستم، ور همه عمرجفا بینم هم از تو برنگردممرا اسلام ماندست اندر آن کوشکه از هجران تو کافر نگردمچنانم من ز هجرانت نگاراکز این غم تا زیم بهتر نگردم
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ ای مسلمانان ز جان سیر آمدمبینگارم از جهان سیر آمدمگر نبودی جان که دیدی هجر اواز وجود خود از آن سیر آمدمشادیی باید ز غم آخر مرااز غم آن دلستان سیر آمدماز دلم هرگز نپرسد آن نگاراز مراعات زمان سیر آمدمگفتم از صفرا ز من سیر آمدیگفت آن کافر که هان سیر آمدم
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ در دست غم یار دلارام بماندمهشیارترین مرغم و در دام بماندمبردم ندب عشق ز خوبان جهان مناز دست دل ساده سرانجام بماندمیک گام به کام دل خودکامه نهادمسرگشته همه عمر در آن گام بماندمآتش زدم اندر دل تا جمله بسوزددلسوخته شد آخر و من خام بماندمبر بام طمع رفتم تا وصل ببینمبشکست قضا پایم و بر بام بماندمیاران همه رفتند ز ایام حوادثافسوس که من در گو ایام بماندم
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ بدان عزمم که دیگر ره به میخانه کمر بندمدل اندر وصل و هجر آن بت بیدادگر بندمبه رندی سر برافرازم به باده رخ برافروزمره میخانه برگیرم در طامات بربندمچو عریان مانم از هستی قباهای بقا دوزمچو مفلس گردم از هستی کمرهای به زر بندمگرم یار خراباتی به کیش خویش بفریبدبه زنارش که در ساعت چو او زنار دربندمز خیر و شر چو حاصل شد سر از گردون برآرد خودمن نادان چه معنی را دل اندر خیر و شر بندمچو کس واقف نمیگردد همی بر سر کار اوهمین بندم دل آخر به که در کار دگر بندم
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ دل باز به عاشقی درافکندمبرداد به باد عهد و سوگندمپیوست به عشق تا دگربارهببرید ز خاص و عام پیوندمبرکند به دست عشوه از بیخمتا بیخ صلاح و توبه برکندمپندم بدهد همی شود در سراین بار که نیک نیک دربندمچون بستهٔ بند عاشقی باشمکی سود کند نصیحت و پندماز مرهم وصل فارغم زیراکز یار به درد هجر خرسندمآخر شب هجر بگذرد بر منگر بگذارند روزکی چندم
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ زیر بار غمی گرفتارمکاندرو دم زدن نمیآرمعمر و عیشم به رنج میگذردمن از این عمر و عیش بیزارمدر تمنای یک دمی بیغمهمه شب تا به روز بیدارمتا غمت میکشد گریبانمدامنت چون ز دست بگذارمحاصل دولت جوانی خویشدامنی پر ز آب و خون دارم
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ هرچند به جای تو وفا دارمهم از تو توقع جفا دارمدر سر ز تو همچنان هوس دارمدر دل ز تو همچنان هوادارماز من چو جهان مبر که تو دانیکز دولت این جهان ترا دارمبیگانه مشو چو دین و دل با منچون با غم تو دل آشنا دارمگویی که مگوی راز با خصمانحاشا لله که این روا دارملیکن به گل آفتاب چون پوشمچون پشت چو ماه نو دوتا دارم
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ بیا که با سر زلف تو کارها دارمز عشق روی تو در سر خمارها دارمبیا که چون تو بیایی به وقت دیدن توز دیدگان قدمت را نثارها دارمبیا که بیرخ گلرنگ و زلف گل بویتشکسته در دل و در دیده خارها دارمبیا که در پس زانو ز چند روز فراقهزار ساله فزون انتظارها دارمچو آمدی مرو از نزد من که در همه عمربه بوسه با لب لعلت شمارها دارمنه جور بخت من و روزگار محنت توذخیرههای بسی روزگارها دارممرا ز یاد مبر آن مبین که در رخ و چشمز گوش و گردن تو یادگارها دارمخطاست اینکه همی گویم این طمع نکنمکه دستبرد طمع چند بارها دارمقرارهای مرا با تو رنگ و بویی نیستکه با زمانهٔ اینها قرارها دارمزکار خویش تعجب همی کنم یاربچو ناردان فروبسته کارها دارم