๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ بیا تا ببینی که من بر چه کارمنیایی میا برگ این هم ندارمبه جانی که بیتو مرا میبرآیدچه باید جهانی به هم برنیارمدلی دارم آنجا نه بی پای مردمغمی دارم آنجا نه بیدستیارممرا گویی از عشق من بر چه کاریاگر کار این است بر هیچ کارممنم گاه و بیگاه در دخل و خرجیغمی میستانم دمی میسپارمغمت با دلم گفت کز عشق چونینفس برنیاورد یعنی که زارمچه گویی غم تو بدان سر درآردکه در سایهٔ دولتش سر برآرمفراقا به روز خودت هم ببینماگر هیچ باقی است بر روزگارم
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ عمر بیتو به سر چگونه برمکه همی بیتو روز و شب شمرمخونها از دو دیده پالودمرخنه رخنه شد از غمت جگرمتو ز شادی و خرمی برخورکه من از تو بجز جگر نخورممگر این بود بخششم ز فلککه ز دست غم تو جان نبرمچند برتافتم ز کوی تو رویبا قضا برنیامد آن حذرم
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ کارم به جان رسید و به جانان نمیرسمدردم ز حد گذشت و به درمان نمیرسمایمان و کفر نیست مرا در غمش که مندر کار او به کفر و به ایمان نمیرسمراهیست بیکرانه غم عشقش و مراچون پای صبر نیست به پایان نمیرسمیاریست بس عزیز به ما زان نمیرسدصیدیست بس شگرف بدو زان نمیرسمگوید به ما ز حرمت ماکم همی رسیحرمت بهانهایست ز حرمان نمیرسمسلطان عشق او چو دلم را اسیر کردمعذورم ار به خدمت سلطان نمیرسم
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ دل رفت و این بتر بر دلبر نمیرسمکان میکنم ولیک به گوهر نمیرسمدرویش حال کرد غم عشق او مرازان در وصال یا رتوانگر نمیرسمباغ وصال را به همه حالها درستگمره شدم ز هجر بدان در نمیرسمدارد وصال یار یکی پایهٔ بلندآری مرا چه جرم بود بر نمیرسمهجران یار هست مرا گر وصال نیستبا او بساختم چو به دیگر نمیرسم
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ پای بر جای نیست همنفسمچه کنم اوست دستگیر و کسمدر پی گرد کاروان غمشاز رسیلان نالهٔ جرسمبر سر کوی او شبی گذرمکه حمایت کند سگ و عسسممحرم پستهٔ لبت نشدمتا نگفتم طفیلی و مگسمگفتمش دل وصال میطلبدراستی من هم اندرین هوسمگفت با دل بگو که حالی نیستماحضر جز به هجر دست رسمدل مرا گفت هم به از هیچترایگان هجر یافتم نه بسمگویدم انوری در این پیوندپای در پیش و پای بازپسمگویم اینک از اینت میگویمپای بر جای نیست همنفسم
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ کار جهان نگر که جفای که میکشمدل را به پیش عهد وفای که میکشماین نعرههای گرم ز عشق که میزنماین آههای سرد برای که میکشمبهر رضای دوست ز دشمن جفا کشندچون دوست نیست بهر رضای که میکشمدل در هوای او ز جهانی کرانه کردآخر نگویدم که هوای که میکشمای روزگار عافیت آخر کجا شدیباری بیا ببین که برای که میکشمشهریست انوری و شب و روز این غزلکار جهان نگر که جفای که میکشم
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ نو به نو هر روز باری میکشمبار نبود چون ز یاری میکشمناشکفته زو گلی هرگز مراهر زمان زو رنج خاری میکشمگر بلایش میکشم عیبم مکنکین بلا آخر به کاری میکشمزحمت سرمای سرد از ماه دیبر امید نوبهاری میکشمعشق هر دم در میانم میکشدگرچه خود را بر کناری میکشمکار من روزی شود همچون نگارکاین غم از بهر نگاری میکشمفخر وقت خویشتن دانم همیاینکه از خصمانش عاری میکشمبار او نتوان کشید از هجر و وصلپس مرا این بس که باری میکشمتو مرا گویی کشیدی درد و غممن چه میگویم که آری میکشم
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ ای آرزوی جانم در آرزوی آنمکز هجر یک شکایت در گوش وصل خوانمدانی چگونه باشم در محنتی چنینمزان پس که دیده باشی در دولتی چنانمبا دل به درد گفتم کاخر مرا نگوییکان خوشدلی کجا شد دل گفت میندانمآری گرت بیابم روزی به کام یابمورنه چنانکه باشد زین روز درنمانمگهگه به آب دیده خرسند کردمی دلکار آنچنان شد اکنون آن هم نمیتوانممن این همه ندانم دانم که میبرآیدجانم ز آرزویت، ای آرزوی جانم
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ ای دوستتر از جانم زین بیش مرنجانممگذر ز وفاداری مگذار برین سانمجان بود و دلی ما را دل در سر کارت شدجان مانده چه فرمایی در پای تو افشانممن با تو جفا نکنم تو عادت من دانیبا من تو وفا نکنی من طالع خود دانمبا دلشدهٔ مسکین چندین چه کنی خواریای کافر سنگیندل آخر نه مسلمانمبشکست غمت پشتم با این همه عزم آنستتا جان بودم در تن روی از تو نگردانم
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ جانا ز غم عشق تو امروز چنانمکاندر خم زلف تو توان کرد نهانمبر چهره عیان گشت به یکبار ضمیرموز دیده نهان کرد به یکبار نشانمزین بیش ممان در غم خویشم که از این پسدانی که اگر بیتو بمانم بنمانماز دست فراقت اگرم دست نگیریزودا که فراق تو برد دست به جانمهرچند که اندیشه کنم تا غرض تواز کشتن من چیست همی هیچ ندانم