انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 22 از 107:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

بیا تا ببینی که من بر چه کارم
نیایی میا برگ این هم ندارم

به جانی که بی‌تو مرا می‌برآید
چه باید جهانی به هم برنیارم

دلی دارم آنجا نه بی پای مردم
غمی دارم آنجا نه بی‌دستیارم

مرا گویی از عشق من بر چه کاری
اگر کار این است بر هیچ کارم

منم گاه و بی‌گاه در دخل و خرجی
غمی می‌ستانم دمی می‌سپارم

غمت با دلم گفت کز عشق چونی
نفس برنیاورد یعنی که زارم

چه گویی غم تو بدان سر درآرد
که در سایهٔ دولتش سر برآرم

فراقا به روز خودت هم ببینم
اگر هیچ باقی است بر روزگارم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

عمر بی‌تو به سر چگونه برم
که همی بی‌تو روز و شب شمرم

خونها از دو دیده پالودم
رخنه رخنه شد از غمت جگرم

تو ز شادی و خرمی برخور
که من از تو بجز جگر نخورم

مگر این بود بخششم ز فلک
که ز دست غم تو جان نبرم

چند برتافتم ز کوی تو روی
با قضا برنیامد آن حذرم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑


کارم به جان رسید و به جانان نمی‌رسم
دردم ز حد گذشت و به درمان نمی‌رسم

ایمان و کفر نیست مرا در غمش که من
در کار او به کفر و به ایمان نمی‌رسم

راهیست بی‌کرانه غم عشقش و مرا
چون پای صبر نیست به پایان نمی‌رسم

یاریست بس عزیز به ما زان نمی‌رسد
صیدیست بس شگرف بدو زان نمی‌رسم

گوید به ما ز حرمت ماکم همی رسی
حرمت بهانه‌ایست ز حرمان نمی‌رسم

سلطان عشق او چو دلم را اسیر کرد
معذورم ار به خدمت سلطان نمی‌رسم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

دل رفت و این بتر بر دلبر نمی‌رسم
کان می‌کنم ولیک به گوهر نمی‌رسم

درویش حال کرد غم عشق او مرا
زان در وصال یا رتوانگر نمی‌رسم

باغ وصال را به همه حالها درست
گمره شدم ز هجر بدان در نمی‌رسم

دارد وصال یار یکی پایهٔ بلند
آری مرا چه جرم بود بر نمی‌رسم

هجران یار هست مرا گر وصال نیست
با او بساختم چو به دیگر نمی‌رسم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

پای بر جای نیست همنفسم
چه کنم اوست دستگیر و کسم

در پی گرد کاروان غمش
از رسیلان نالهٔ جرسم

بر سر کوی او شبی گذرم
که حمایت کند سگ و عسسم

محرم پستهٔ لبت نشدم
تا نگفتم طفیلی و مگسم

گفتمش دل وصال می‌طلبد
راستی من هم اندرین هوسم

گفت با دل بگو که حالی نیست
ماحضر جز به هجر دست رسم

دل مرا گفت هم به از هیچت
رایگان هجر یافتم نه بسم

گویدم انوری در این پیوند
پای در پیش و پای بازپسم

گویم اینک از اینت می‌گویم
پای بر جای نیست همنفسم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

کار جهان نگر که جفای که می‌کشم
دل را به پیش عهد وفای که می‌کشم

این نعره‌های گرم ز عشق که می‌زنم
این آه‌های سرد برای که می‌کشم

بهر رضای دوست ز دشمن جفا کشند
چون دوست نیست بهر رضای که می‌کشم

دل در هوای او ز جهانی کرانه کرد
آخر نگویدم که هوای که می‌کشم

ای روزگار عافیت آخر کجا شدی
باری بیا ببین که برای که می‌کشم

شهریست انوری و شب و روز این غزل
کار جهان نگر که جفای که می‌کشم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

نو به نو هر روز باری می‌کشم
بار نبود چون ز یاری می‌کشم

ناشکفته زو گلی هرگز مرا
هر زمان زو رنج خاری می‌کشم

گر بلایش می‌کشم عیبم مکن
کین بلا آخر به کاری می‌کشم

زحمت سرمای سرد از ماه دی
بر امید نوبهاری می‌کشم

عشق هر دم در میانم می‌کشد
گرچه خود را بر کناری می‌کشم

کار من روزی شود همچون نگار
کاین غم از بهر نگاری می‌کشم

فخر وقت خویشتن دانم همی
اینکه از خصمانش عاری می‌کشم

بار او نتوان کشید از هجر و وصل
پس مرا این بس که باری می‌کشم

تو مرا گویی کشیدی درد و غم
من چه می‌گویم که آری می‌کشم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

ای آرزوی جانم در آرزوی آنم
کز هجر یک شکایت در گوش وصل خوانم

دانی چگونه باشم در محنتی چنینم
زان پس که دیده باشی در دولتی چنانم

با دل به درد گفتم کاخر مرا نگویی
کان خوشدلی کجا شد دل گفت می‌ندانم

آری گرت بیابم روزی به کام یابم
ورنه چنانکه باشد زین روز درنمانم

گه‌گه به آب دیده خرسند کردمی دل
کار آن‌چنان شد اکنون آن هم نمی‌توانم

من این همه ندانم دانم که می‌برآید
جانم ز آرزویت، ای آرزوی جانم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

ای دوست‌تر از جانم زین بیش مرنجانم
مگذر ز وفاداری مگذار برین سانم

جان بود و دلی ما را دل در سر کارت شد
جان مانده چه فرمایی در پای تو افشانم

من با تو جفا نکنم تو عادت من دانی
با من تو وفا نکنی من طالع خود دانم

با دلشدهٔ مسکین چندین چه کنی خواری
ای کافر سنگین‌دل آخر نه مسلمانم

بشکست غمت پشتم با این همه عزم آنست
تا جان بودم در تن روی از تو نگردانم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

جانا ز غم عشق تو امروز چنانم
کاندر خم زلف تو توان کرد نهانم

بر چهره عیان گشت به یکبار ضمیرم
وز دیده نهان کرد به یکبار نشانم

زین بیش ممان در غم خویشم که از این پس
دانی که اگر بی‌تو بمانم بنمانم

از دست فراقت اگرم دست نگیری
زودا که فراق تو برد دست به جانم

هرچند که اندیشه کنم تا غرض تو
از کشتن من چیست همی هیچ ندانم
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 22 از 107:  « پیشین  1  ...  21  22  23  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA