انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 23 از 107:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑

تو دانی که من جز تو کس را ندانم
تویی یار پیدا و یار نهانم

مرا جای صبر است و دانم که دانی
ترا جای شکرست و دانی که دانم

برانی که خونم به خواری بریزی
برای رضای تو من بر همانم

مرا گویی که از من بجز غم نبینی
همین است اگر راست خواهی گمانم

گر از وصل تو شاد گردم و گرنه
به هرسان که باشد ز غم درنمانم

میان من و تو هم اندر هم آمد
چو درجست و جوی تو جان بر میانم

عجب نیست کز انوری بر کرانی
مرا بین که اویم و زو بر کرانم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


ره فراکار خود نمی‌دانم
غم من نیستت به غم زانم

عاشقم بر تو و همی دانی
فارغی از من و همی دانم

نکنی جز جفا که نشکیبی
نکنم جز وفا که نتوانم

کافری می‌کنی در این معنی
کافرم گر کنون مسلمانم

گفتیم تا به بوسه فرمانست
گفتمت تا به جان به فرمانم

گرچه برخاستی تو از سر این
من همه عمر بر سر آنم

کی به جان برکشم ز تو دندان
چون ز جان خوشتری به دندانم

مهر مهر تو بر نگین دلست
تاج عهد تو بر سر جانم

با چنین ملک در ولایت عشق
انوری نیستم سلیمانم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


ترا من دوست می‌دارم ندانم چیست درمانم
نه روی هجر می‌بینم نه راه وصل می‌دانم

نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم
نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم

دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی
مکن تکلیف ناواجب که بی‌دل صبر نتوانم

اگر با من نخواهی ساخت جانم همچو دل بستان
که بی‌وصل تو اندر دل وبال دل بود جانم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


از عشقت ای شیرین صنم گرچه بر سر برمی‌زنم
نه یار دیگر می‌کنم نه رای دیگر می‌زنم

تو شاه خوبانی و من تا روز بر رخسار خود
هر شب به دارالضرب غم بر نام تو زر می‌زنم

تا شد دلم آویخته در حلقهٔ زلفین تو
سر از هوای دلبران چون حلقه بر در می‌زنم

دل برد و دامن درکشید تا پای‌بند وصل تو
هرشب دو دست از هجر غم تا روز بر سر می‌زنم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


بیا ای راحت جانم که جان را بر تو افشانم
زمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانم

ز حال دل که معلومست که هم این بود و هم آن شد
بگویم شمه‌ای با تو ترا معلوم گردانم

به دندان مزد جان خواهی که آیی یک زمان با من
گواه آری روا باشد حریف آب دندانم

مرا گویی چه داری تو که پیش من کشی آنرا
چه دارم هرچه دارم من نشاید آن ترا دانم

یکی دریای خون دانم که آنرا دیده می‌گویم
یکی وادی غم دانم که آنرا دل همی خوانم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


من که باشم که تمنای وصال تو کنم
یا کیم تا که حدیث لب و خال تو کنم

کس به درگاه خیال تو نمی‌یابد راه
من چه بیهوده تمنای وصال تو کنم

گلهٔ عشق تو در پیش تو نتوانم کرد
ساکتم تا که شبی پیش خیال تو کنم

از سر مردمیی گر تو کلاهی نهیم
مردم چشم و سرم طرف دوال تو کنم

ور به چشم تو درآید سخنم تا بزیم
در غزلها صفت چشم غزال تو کنم

شعر من سحر شد و شد به کمال از پی آن
که همی وصف جمالت به کمال تو کنم

چشم تو سحر حلالست و حرامست مرا
شاعری هرچه نه بر سحر حلال تو کنم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


باز چون در خورد همت می‌کنم
سر فدای تیغ نهمت می‌کنم

قیمت یک بوس او صد بدره زر
گر کنم با او خصومت می‌کنم

من دهان خوش می‌کنم لیکن کجاست
وه که یک جو زانچ قیمت می‌کنم

دوشم آن دلبر گرفت اندر کنار
یک زمان یعنی که رحمت می‌کنم

بر سر آن نکته‌ای دریافتم
گرچه دانستم که زحمت می‌کنم

چشم کردم شوخ و گفتم ای نگار
بر سر پا نیز خدمت می‌کنم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


تا نپنداری که دستان می‌کنم
اینکه از دست تو افغان می‌کنم

کارم از هجران به جان آورده‌ای
جان خوشست این ناخوشی زان می‌کنم

دوستی گویی نه از دل می‌کنی
راست می‌گویی که از جان می‌کنم

نفی تهمت را اگر دشوار عشق
پیش هرکس بر دل آسان می‌کنم

بی‌لب و دندان شیرین تو صبر
از بن سی و دو دندان می‌کنم

بر من از خورشید هم پیداترست
کان به گل خورشید پنهان می‌کنم

دامن از من درمکش تا هر دمت
رشوتی نو در گریبان می‌کنم

زر ندارم لیکن از دریای طبع
هر زمانت گوهرافشان می‌کنم

اهل شو در عشق تا چون انوریت
جلوهٔ اهل خراسان می‌کنم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


بی‌تو جانا زندگانی می‌کنم
وز تو این معنی نهانی می‌کنم

شرم باد از کار خویشم تا چرا
بی‌تو چندین زندگانی می‌کنم

تو نه و من در جهان زندگان
راستی باید گرانی می‌کنم

صبر گویم می‌کنم لیکن چه صبر
حیلتی چونین که دانی می‌کنم

از غمم شادی و تا بشنیده‌ام
از غم خود شادمانی می‌کنم

در همه راه تمنا کردمی
بر سر ره دیده‌بانی می‌کنم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


هر غم که ز عشق یار می‌بینم
از گردش روزگار می‌بینم

بیداد فلک از آنکه دی بودست
امروز یکی هزار می‌بینم

تا شاخ زمانه کی گلی زاید
اکنون همه زخم خار می‌بینم

دربند دمی که بی‌غمی باشم
بنگر که چه انتظار می‌بینم

در هر دل دوستی بنامیزد
صد دشمن آشکار می‌بینم

آن می‌بینم که کس نمی‌بیند
آری نه به اختیار می‌بینم

با دست زمانه در جهان حقا
گر پای کس استوار می‌بینم

گردون نه شمار با یکی دارد
نام همه در شمار می‌بینم

با دهر مساز انوری کاری
کین کار نه پایدار می‌بینم
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 23 از 107:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA