๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ تو دانی که من جز تو کس را ندانمتویی یار پیدا و یار نهانممرا جای صبر است و دانم که دانیترا جای شکرست و دانی که دانمبرانی که خونم به خواری بریزیبرای رضای تو من بر همانممرا گویی که از من بجز غم نبینیهمین است اگر راست خواهی گمانمگر از وصل تو شاد گردم و گرنهبه هرسان که باشد ز غم درنمانممیان من و تو هم اندر هم آمدچو درجست و جوی تو جان بر میانمعجب نیست کز انوری بر کرانیمرا بین که اویم و زو بر کرانم
ره فراکار خود نمیدانمغم من نیستت به غم زانمعاشقم بر تو و همی دانیفارغی از من و همی دانمنکنی جز جفا که نشکیبینکنم جز وفا که نتوانمکافری میکنی در این معنیکافرم گر کنون مسلمانمگفتیم تا به بوسه فرمانستگفتمت تا به جان به فرمانمگرچه برخاستی تو از سر اینمن همه عمر بر سر آنمکی به جان برکشم ز تو دندانچون ز جان خوشتری به دندانممهر مهر تو بر نگین دلستتاج عهد تو بر سر جانمبا چنین ملک در ولایت عشقانوری نیستم سلیمانم
ترا من دوست میدارم ندانم چیست درمانمنه روی هجر میبینم نه راه وصل میدانمنپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارمنه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانمدلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرماییمکن تکلیف ناواجب که بیدل صبر نتوانماگر با من نخواهی ساخت جانم همچو دل بستانکه بیوصل تو اندر دل وبال دل بود جانم
از عشقت ای شیرین صنم گرچه بر سر برمیزنمنه یار دیگر میکنم نه رای دیگر میزنمتو شاه خوبانی و من تا روز بر رخسار خودهر شب به دارالضرب غم بر نام تو زر میزنمتا شد دلم آویخته در حلقهٔ زلفین توسر از هوای دلبران چون حلقه بر در میزنمدل برد و دامن درکشید تا پایبند وصل توهرشب دو دست از هجر غم تا روز بر سر میزنم
بیا ای راحت جانم که جان را بر تو افشانمزمانی با تو بنشینم ز دل این جوش بنشانمز حال دل که معلومست که هم این بود و هم آن شدبگویم شمهای با تو ترا معلوم گردانمبه دندان مزد جان خواهی که آیی یک زمان با منگواه آری روا باشد حریف آب دندانممرا گویی چه داری تو که پیش من کشی آنراچه دارم هرچه دارم من نشاید آن ترا دانمیکی دریای خون دانم که آنرا دیده میگویمیکی وادی غم دانم که آنرا دل همی خوانم
من که باشم که تمنای وصال تو کنمیا کیم تا که حدیث لب و خال تو کنمکس به درگاه خیال تو نمییابد راهمن چه بیهوده تمنای وصال تو کنمگلهٔ عشق تو در پیش تو نتوانم کردساکتم تا که شبی پیش خیال تو کنماز سر مردمیی گر تو کلاهی نهیممردم چشم و سرم طرف دوال تو کنمور به چشم تو درآید سخنم تا بزیمدر غزلها صفت چشم غزال تو کنمشعر من سحر شد و شد به کمال از پی آنکه همی وصف جمالت به کمال تو کنمچشم تو سحر حلالست و حرامست مراشاعری هرچه نه بر سحر حلال تو کنم
باز چون در خورد همت میکنمسر فدای تیغ نهمت میکنمقیمت یک بوس او صد بدره زرگر کنم با او خصومت میکنممن دهان خوش میکنم لیکن کجاستوه که یک جو زانچ قیمت میکنمدوشم آن دلبر گرفت اندر کناریک زمان یعنی که رحمت میکنمبر سر آن نکتهای دریافتمگرچه دانستم که زحمت میکنمچشم کردم شوخ و گفتم ای نگاربر سر پا نیز خدمت میکنم
تا نپنداری که دستان میکنماینکه از دست تو افغان میکنمکارم از هجران به جان آوردهایجان خوشست این ناخوشی زان میکنمدوستی گویی نه از دل میکنیراست میگویی که از جان میکنمنفی تهمت را اگر دشوار عشقپیش هرکس بر دل آسان میکنمبیلب و دندان شیرین تو صبراز بن سی و دو دندان میکنمبر من از خورشید هم پیداترستکان به گل خورشید پنهان میکنمدامن از من درمکش تا هر دمترشوتی نو در گریبان میکنمزر ندارم لیکن از دریای طبعهر زمانت گوهرافشان میکنماهل شو در عشق تا چون انوریتجلوهٔ اهل خراسان میکنم
بیتو جانا زندگانی میکنموز تو این معنی نهانی میکنمشرم باد از کار خویشم تا چرابیتو چندین زندگانی میکنمتو نه و من در جهان زندگانراستی باید گرانی میکنمصبر گویم میکنم لیکن چه صبرحیلتی چونین که دانی میکنماز غمم شادی و تا بشنیدهاماز غم خود شادمانی میکنمدر همه راه تمنا کردمیبر سر ره دیدهبانی میکنم
هر غم که ز عشق یار میبینماز گردش روزگار میبینمبیداد فلک از آنکه دی بودستامروز یکی هزار میبینمتا شاخ زمانه کی گلی زایداکنون همه زخم خار میبینمدربند دمی که بیغمی باشمبنگر که چه انتظار میبینمدر هر دل دوستی بنامیزدصد دشمن آشکار میبینمآن میبینم که کس نمیبیندآری نه به اختیار میبینمبا دست زمانه در جهان حقاگر پای کس استوار میبینمگردون نه شمار با یکی داردنام همه در شمار میبینمبا دهر مساز انوری کاریکین کار نه پایدار میبینم