دل را به غمت نیاز میبینمکارت همه کبر و ناز میبینموان جامه که دی وصل ما بودیاکنون نه بر آن طراز میبینمصد گونه زیان همی پدید آیدسرمایهٔ دل چو باز میبینمآنرا که فلک همی کند نازشاو را به تو هم نیاز میبینمهین چند که زلف گردهٔ توبر دست غمت دراز میبینم
سر آن دارم کامروز بر یار شومبر آن دلبر دردیکش عیار شومبه خرابات و می و مصطبه ایمان آرموز مناجات شب و صومعه بیزار شومچون که شایسته سجاده و تسبیح نیمباشد ای دوست که شایستهٔ زنار شومکار میدارد و معشوق و خرابات و قمارکی بود کی که دگر بر سر انکار شومخورد بر عیش خوشم توبه فراوان زنهارببر می همی از توبه به زنهار شومتو اگر معتکف توبه همی باشی باشمن همی معتکف خانهٔ خمار شومرو تو و قامت موذن که مرا زین مستیتا قیامت سر آن نیست که هشیار شوم
روز دو از عشق پشیمان شومتوبه کنم باز و به سامان شومباز به یک وسوسهٔ دیو عشقبار دگر با سر دیوان شومبس که ز عشق تو اگر من منمگبر شوم باز و مسلمان شومبلعجبی جان من از سر بنهکانچه کنی من به سر آن شومدوست تویی کاج بدانستمیکز تو به پیش که به افغان شوممن تو نگشتم که به هر خردهایگه به فلان گاه به بهمان شوماز بن دندان بکشم جور توبو که ترا بر سر دندان شوم
چه گویی با تو درگیرد که از بندی برون آیمغمی با تو فرو گویم دمی با تو برآسایمندارم جای آن لیکن چو تو با من سخن گوییمن بیچاره پندارم که از جایی همی آیممرا گویی کزین آخر چه میجویی چه میجویمکمر تا از توبربندم فقع تا از تو بگشایمغمی دارم اگر خواهی بگویم با تو ورنه نهبدارم دست از این معنی همان دستی همی خایمبه جان گر بوسهای خواهم بده چون دل گرو داریمترس ارچه تهیدستم ولیکن پای برجایماگر دستی نهم بر تو نهادم دست بر ملکیوگرنه بیتو تنگ آید همه آفاق در پایمفراقت هر زمان گوید که بگریز انوری رستیاگر می راستی خواهی چو هندو نیست پروایم
تا رخت دل اندر سر زلف تو نهادیمبر رخ ز غم عشق تو خونابه گشادیمدر کار تو جان را به جفا نیست گرفتیمدر راه تو رخ را به وفاراست نهادیمدر آرزوی روی تو از دست برفتیمواندر طلب وصل تو از پای فتادیمچون فتنهٔ دیدار تو گشتیم به ناکامدر بندگی روی تو اقرار بدادیمتا بستهٔ بند اجل خویش نگردیماز بند غم عشق تو آزاد مبادیمنینی به اجل هم نرهیم از غم عشقتبا عشق تو میریم که با عشق تو زادیم
آخر به مراد دل رسیدیمخود را و ترا به هم بدیدیماز زلف تو تابها گشادیموز لعل تو شربها چشیدیمبیآنکه فراق همنفس بودبا تو نفسی بیارمیدیمبر دست تو توبها شکستیمبر تن ز تو جامها دریدیمناز تو به طبع دل ببردیمراز تو به گوش جان شنیدیمبا ما به زبان رسم و عادتزرقی که فروختی خریدیمسر بر خط عهد تو نهادیمخط گرد زمانه درکشیدیم
ای روی خوب تو سبب زندگانیمیک روزه وصل تو طرب جاودانیمجز با جمال تو نبود شادمانیمجز با وصال تو نبود کامرانیمبییاد روی خوب تو ار یک نفس زنممحسوب نیست آن نفس از زندگانیمدردی نهانیست مرا از فراق توای شادی تو آفت درد نهانیم
دل بدادیم و جان نمیخواهیمخلوتی جز نهان نمیخواهیماز نهانی که هست خلوت ماپای دل در میان نمیخواهیمخدمت تو مرا ز جان بیش استشاید ار زانکه جان نمیخواهیمهستی جان و دل خصومت ماستهستی هر دوان نمیخواهیمبا تو بوی وجود جان نه خوشستلقمه بر استخوان نمیخواهیممن و معشوقه و بر این مفزایزحمت دیگران نمیخواهیمگر بود شیشهای نباشد بدمطربی قلتبان نمیخواهیم
درمان دل خود از که جویمافسانهٔ خویش با که گویمتخمی که نروید آن چه کارمچیزی که نیابم آن چه جویمآورد فراق زردروییدور از رخت ای صنم به رویمای یوسف عصر بیرخ توبیتالاحزان شدست کویماندر ره حرص با دو همراهچون بیم و امید چند پویممن تشنه بر آن لبم وگر چندبر چهره همی رود دو جویمبیسنگ شدم ز فرقت آریوقتست اگرنه سنگ و رویم
ای بندهٔ روی تو خداونداندیوانهٔ زلف تو خردمندانبازار جمال روی خوبت راآراسته رسته رسته دلبنداندر هر پس در مجاوری داریگریان و در انتظار دل خندانچندین چه کنی به وعده دربندمایام وفا نمیکند چندانگویی مشتاب تا که وقت آیدگر خواهی وگرنه از بن دنداناز خوی بدت شکایتی دارمکان نیست نشان نیک پیوندانهجرت به جواب آن پدید آمدگفت اینت غم انوری سر و سندان