انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 24 از 107:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 


دل را به غمت نیاز می‌بینم
کارت همه کبر و ناز می‌بینم

وان جامه که دی وصل ما بودی
اکنون نه بر آن طراز می‌بینم

صد گونه زیان همی پدید آید
سرمایهٔ دل چو باز می‌بینم

آنرا که فلک همی کند نازش
او را به تو هم نیاز می‌بینم

هین چند که زلف گردهٔ تو
بر دست غمت دراز می‌بینم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


سر آن دارم کامروز بر یار شوم
بر آن دلبر دردی‌کش عیار شوم

به خرابات و می و مصطبه ایمان آرم
وز مناجات شب و صومعه بیزار شوم

چون که شایسته سجاده و تسبیح نیم
باشد ای دوست که شایستهٔ زنار شوم

کار می‌دارد و معشوق و خرابات و قمار
کی بود کی که دگر بر سر انکار شوم

خورد بر عیش خوشم توبه فراوان زنهار
ببر می همی از توبه به زنهار شوم

تو اگر معتکف توبه همی باشی باش
من همی معتکف خانهٔ خمار شوم

رو تو و قامت موذن که مرا زین مستی
تا قیامت سر آن نیست که هشیار شوم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


روز دو از عشق پشیمان شوم
توبه کنم باز و به سامان شوم

باز به یک وسوسهٔ دیو عشق
بار دگر با سر دیوان شوم

بس که ز عشق تو اگر من منم
گبر شوم باز و مسلمان شوم

بلعجبی جان من از سر بنه
کانچه کنی من به سر آن شوم

دوست تویی کاج بدانستمی
کز تو به پیش که به افغان شوم

من تو نگشتم که به هر خرده‌ای
گه به فلان گاه به بهمان شوم

از بن دندان بکشم جور تو
بو که ترا بر سر دندان شوم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


چه گویی با تو درگیرد که از بندی برون آیم
غمی با تو فرو گویم دمی با تو برآسایم

ندارم جای آن لیکن چو تو با من سخن گویی
من بیچاره پندارم که از جایی همی آیم

مرا گویی کزین آخر چه می‌جویی چه می‌جویم
کمر تا از توبربندم فقع تا از تو بگشایم

غمی دارم اگر خواهی بگویم با تو ورنه نه
بدارم دست از این معنی همان دستی همی خایم

به جان گر بوسه‌ای خواهم بده چون دل گرو داری
مترس ارچه تهی‌دستم ولیکن پای برجایم

اگر دستی نهم بر تو نهادم دست بر ملکی
وگرنه بی‌تو تنگ آید همه آفاق در پایم

فراقت هر زمان گوید که بگریز انوری رستی
اگر می راستی خواهی چو هندو نیست پروایم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


تا رخت دل اندر سر زلف تو نهادیم
بر رخ ز غم عشق تو خونابه گشادیم

در کار تو جان را به جفا نیست گرفتیم
در راه تو رخ را به وفاراست نهادیم

در آرزوی روی تو از دست برفتیم
واندر طلب وصل تو از پای فتادیم

چون فتنهٔ دیدار تو گشتیم به ناکام
در بندگی روی تو اقرار بدادیم

تا بستهٔ بند اجل خویش نگردیم
از بند غم عشق تو آزاد مبادیم

نی‌نی به اجل هم نرهیم از غم عشقت
با عشق تو میریم که با عشق تو زادیم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


آخر به مراد دل رسیدیم
خود را و ترا به هم بدیدیم

از زلف تو تابها گشادیم
وز لعل تو شربها چشیدیم

بی‌آنکه فراق هم‌نفس بود
با تو نفسی بیارمیدیم

بر دست تو توبها شکستیم
بر تن ز تو جامها دریدیم

ناز تو به طبع دل ببردیم
راز تو به گوش جان شنیدیم

با ما به زبان رسم و عادت
زرقی که فروختی خریدیم

سر بر خط عهد تو نهادیم
خط گرد زمانه درکشیدیم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


ای روی خوب تو سبب زندگانیم
یک روزه وصل تو طرب جاودانیم

جز با جمال تو نبود شادمانیم
جز با وصال تو نبود کامرانیم

بی‌یاد روی خوب تو ار یک نفس زنم
محسوب نیست آن نفس از زندگانیم

دردی نهانیست مرا از فراق تو
ای شادی تو آفت درد نهانیم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


دل بدادیم و جان نمی‌خواهیم
خلوتی جز نهان نمی‌خواهیم

از نهانی که هست خلوت ما
پای دل در میان نمی‌خواهیم

خدمت تو مرا ز جان بیش است
شاید ار زان‌که جان نمی‌خواهیم

هستی جان و دل خصومت ماست
هستی هر دوان نمی‌خواهیم

با تو بوی وجود جان نه خوشست
لقمه بر استخوان نمی‌خواهیم

من و معشوقه و بر این مفزای
زحمت دیگران نمی‌خواهیم

گر بود شیشه‌ای نباشد بد
مطربی قلتبان نمی‌خواهیم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 



درمان دل خود از که جویم
افسانهٔ خویش با که گویم

تخمی که نروید آن چه کارم
چیزی که نیابم آن چه جویم

آورد فراق زردرویی
دور از رخت ای صنم به رویم

ای یوسف عصر بی‌رخ تو
بیت‌الاحزان شدست کویم

اندر ره حرص با دو همراه
چون بیم و امید چند پویم

من تشنه بر آن لبم وگر چند
بر چهره همی رود دو جویم

بی‌سنگ شدم ز فرقت آری
وقتست اگرنه سنگ و رویم
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


ای بندهٔ روی تو خداوندان
دیوانهٔ زلف تو خردمندان

بازار جمال روی خوبت را
آراسته رسته رسته دلبندان

در هر پس در مجاوری داری
گریان و در انتظار دل خندان

چندین چه کنی به وعده دربندم
ایام وفا نمی‌کند چندان

گویی مشتاب تا که وقت آید
گر خواهی وگرنه از بن دندان

از خوی بدت شکایتی دارم
کان نیست نشان نیک پیوندان

هجرت به جواب آن پدید آمد
گفت اینت غم انوری سر و سندان
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 24 از 107:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA