عشق بر من سر نخواهد آمدنپا از این گل برنخواهد آمدنگرچه در هر غم دلم صورت کندکز پیاش دیگر نخواهد آمدنمن همی دانم که تا جان در تنستبر دل این غم سر نخواهد آمدنبرنیاید چرخ با خوی بدشصبر دایم برنخواهد آمدنعمر بیرون شد به درد انتظاروصلش از در درنخواهد آمدنچون به حسن از ماه بیش آمد بهجورزاسمان کمتر نخواهد آمدنگویمش حال من از عشقت بپرسکز منت باور نخواهد آمدنگویدم جانی کم انگار انوریبیتو طوفان برنخواهد آمدن
عاشقی چیست مبتلا بودنبا غم و محنت آشنا بودنسپر خنجر بلا گشتنهدف ناوک قضا بودنبند معشوق چون به بستت پایاز همه بندها جدا بودنزیر بار بلای او همه عمرچون سر زلف او دوتا بودنآفتاب رخش چو رخ بنمودپیش او ذرهٔ هوا بودنبه همه محنتی رضا دادنوز همه دولتی جدا بودنگر لگدکوب صد جفا باشیهمچنان بر سر وفا بودنعشق اگر استخوانت آس کندسنگ زیرین آسیا بودن
هم مصلحت نبینی رویی به ما نمودنزایینهٔ دل ما زنگار غم زدودنزانجا که روی کارست خورشید آسمان رابا روی تو چه رویست جز بندگی نمودنبر چیست این تکبر وین را همی چه خوانندآخر دلت نگیرد زین خویشتن ستودندر دولت تو آخر ما را شبی ببایدزلف کژت بسودن قول خوشت شنودناحسنت والله الحق داری رخان زیباکردم ترا مسلم در جمله دل ربودنگفتی که خون و جانت ما را مباح باشدفرمان تراست آری نتوان برین فزودن
آتش ای دلبر مرا بر جان مزندر دل مسکین من دندان مزنشرط و پیمان کردهای در دوستیدوستی کن شرط بر پیمان مزنهجر و وصلت درد و درمان منستمردمی کن وصل بر هجران مزندیدهٔ بخت مرا گریان مکنگردن بخت مرا خندان مزنچشم را گو در رخم خنجر مکشزلف را گو بر دلم چوگان مزنپردهٔ یاقوت بر پروین مبندخیمهٔ سنجاب بر سندان مزنجان و دل چون هر دو همراه تواندگر مسلمانی ره ایشان مزن
به عمری آخرم روزی وفا کنبه بوسی حاجتم روزی روا کنجفا کن با من آری تا توانیتو همچون روزگار آری جفا کنبه رنجم از تو رنجم را شفا باشبه دردم از تو دردم را دوا کنچو در عشق تو سخت افتاد کارمتونیز این راه بیرحمی رها کن
ای بت یغما دلم یغما مکنشادمان جان مرا شیدا مکنروی خوب از چشم من پیدا مدارراز پنهان مرا پیدا مکنملک زیبایی مسلم شد تراشکر آنرا باز نازیبا مکندر سر کبر و جفا هر ساعتیبا چو من سوداییی صفرا مکنبدهم ار امروز جان خواهی زمنچون با جام می فردا مکن
ز من حجرهٔ خویش پنهان مکنجهان بر دل من چو زندان مکنسلامی که میگفتهای تاکنوناگر بیشتر نیست کم زان مکناگر در دل تو مسلمانی استپس آهنگ خون مسلمان مکنسخن بازگیری ز چاکر همیمکن جان مکن جان مکن جان مکن
روی خوب خویش را پنهان مکندل به دست تست قصد جان مکنحجرهٔ بیداد آبادان مخواهخانهٔ صبر مرا ویران مکنهر زمان گویی بریزم خون تورغم بدخواهان مگوی و آن مکنسر مگردان از من و ای جان مرادر هوای خویش سرگردان مکنانوری را بیجنایت ای نگاردر غم هجران خود گریان مکن
شرم دار آخر جفا چندین مکنقصد آزار من مسکین مکنپایی از غم در رکاب آوردهامبیش از این اسب جفا را زین مکندر غم ماه گریبانت مراهر شبی دامن پر از پروین مکنچند گویی یار دیگر میکنمهرچه خواهی کن ولیکن این مکنبوسهای خواهم طمع در جان کنینقد کردم گیر و هان و هین مکنچون سبکروحی گران کابین مباشجان شیرین ناز ناشیرین مکنعشق را گویی فلان را خون بریزعشق را خون ریختن تلقین مکنای پسر عید ترا قربان بسی استانوری را از میان تعیین مکن
ز من برگشتی ای دلبر دریغا روزگار منشکستی عهد من یکسر دریغا روزگار مندلم جفت عنا کردی به هجرم مبتلا کردیوفا کردم جفا کردی دریغا روزگار مندلم در عشق تو خون شد خروش من به گردون شدامید من دگرگون شد دریغا روزگار منتو با من دل دگر کردی به شهر و ده سمر کردیشدی بار دگر کردی دریغا روزگار من