ای باد صبحدم خبری ده ز یار منکز هجر او شدست پژولیده کار مناو بود غمگسار من اندر همه جهاناو رفت و نیست جز غم او غمگسار منبیکار نیستم که مرا عشق اوست کاربییار نیستم چو غمش هست یار منهرگونهای شمار گرفتم ز روز وصلهرگز نبود فرقت او در شمار منکو آن کسی که کرد شکایت ز روزگارتا بنگرد به روز من و روزگار منپرخون دل و کنار همی خوانم این غزلبربود روزگار ترا از کنار من
چو کرد خیمهٔ حسنت طناب خویش مکینخروش عمر برآمد ز آسمان و زمینجهانیان همه واله شدند و میگفتندیکی که کو تن و جان و یکی که کو دل و دینشگفت ماندم در بارگاه دولت تواز آنکه دیدم از این دیدهٔ حقیقتبینرواق حجرهٔ دل ساخت سمت بهر تو بختبراق روضهٔ جان کرد عقل بهر تو زینسؤال کردم دوش از خیال بوالعجبتکه از چه حیله شوم زان دو لعل شکرچینچو یافت موی تو در کوی دلبری امکانچو یافت روی تو در راه عاشقی تمکینز جزع حاصل در حال شد روان پیدابه جادوان حزین و به ساکنان حزینیکی به حیله همی گفت موسی آمد هانیکی به مرو همی گفت عیسی آمد هین
ایمن ز عارض تو این خط سیاه توگویی که به روم آمد از زنگ سپاه توبر غبغب چون سیمت از خط سیه گوییمشک است طرازنده بر طرهٔ ماه توتا ابر ترا دیدم بر گرد مه روشنچون رعد همی نالم هر لحظه ز ماه تو
ای قبای حسن بر بالای تومایهٔ خوبی رخ زیبای تویاد زلفت برد آب روی صبرآتش غم گشت خاک پای توصد هزاران دل به غوغا بردهایشهر پر شورست از غوغای توهرچه خواهی از ستمکاری بکنمینگردد چرخ جز با رای توگر به خدمت کم رسد معذور دارکز غم تو نیستم پروای تو
ترک من ای من سگ هندوی تودورم از روی تو دور از روی توبر لب و چشمت نهادم دین و دلهر دو بر طاق خم ابروی تومن به گردت کی رسم چون باد راآب رویت پی کند در کوی توگویی از من بگذران مینگزرداین کمان را هم تو و بازوی تونیست یک نیرنگ تو بیبوی خونگر مرا رنگیست در پهلوی توروز را رویت به سیلی خواست زدگرنه دستی برنهادی موی توزلف مرزنگوش را دور قبولبا سری شد با سر گیسوی توماهی از خوبی خطا گفتم نهایپوست سوی اوست مغز از سوی تو
ای جان من به جان تو کز آرزوی توهست آب چشم من همه چون آب جوی توای من غلام آن خم گیسوی مشکبویافتاده در دو پای تو از آرزوی توهر شب خیال روی تو آید به پیش منتا روز من کند به سیاهی چو موی توبربند نامه موی به نزدیک من فرستتا جان به جای نامه فرستم به سوی تودر کوی تو به بوی تو جان میدهم چو بادگر بوی تو به من بدهد خاک کوی تو
جرم رهی دوستی روی توآفت سودای دلش موی تودل نفس عشق تو تنها زنددر همه دلها هوس روی توناوک غمزه مزن آندان که اوکشتهٔ هر غمزدهٔ خوی توهست بسی یوسف یعقوب رنگپیرهنی کوست درو بوی تواز در خود عاشق خود را مرانرحم کن انگار سگ کوی تو
ای مردمان بگویید آرام جان من کوراحتفزای هرکس محنترسان من کونامش همی نیارم بردن به پیش هرکسگه گه به ناز گویم سرو روان من کودر بوستان شادی هرکس به چیدن گلآن گل که نشکفیدست در بوستان من کوجانان من سفر کرد با او برفت جانمباز آمدن از ایشان پیداست آن من کوهرچند در کمینه نامه همی نیرزمدر نامهٔ بزرگان زو داستان من کوهرکس به خان و مانی دارند مهربانیمن مهربان ندارم نامهربان من کو
ای برده دل من و جفا کردهبافرقت خویشم آشنا کردهآخر به جفا مرا بیازردیدر اول دوستی وفا کردهروی از تو بتا چگونه گردانمپشت از غم عشق تو دو تا کردههر روز مرا هزار بد گوییمن بر تو هزار شب دعا کردهای رنج فراق روی و موی توجان ودل من ز من جدا کردهوانگه من مستمند بیدل رادر محنت عاشقی رها کرده
ای ایزد از لطافت محضت بیافریدهواندر کنار رحمت و لطفت بپروریدهلعلت به خنده توبهٔ کروبیان شکستهجزعت به غمزه پردهٔ روحانیان دریدهبر گلبن اهل چو تو یک شاخ ناشکفتهدر بیشهٔ ازل چو تو یک مرغ ناپریدهمشاطگان عالم علوی ز رشک خطتحوران خلد را به هوس نیل برکشیدهای سایهٔ کمال تو بر شش جهت فتادهواوازهٔ جمال تو در نه فلک شنیدهای از خیال روی تو اندر خیال هرکسماه دگر برآمده صبحی دگر دمیدهدر آرزوی سایهٔ قد تو هر سحرگهفریاد خاک کوی تو بر آسمان رسیدهما را به رایگان بخر از ما و داغ برنهای درد و داغ عشق ترا ما به جان خریده