ای رخت رشک آفتاب شدهآفتاب از رخت به تاب شدهآفتابیست آن دو عارض توزلف تو پیش او نقاب شدهزود بینم ز تیر غمزهٔ توعالمی سر بسر خراب شدهگرچه هست ای پریوش مهروبتگری را رخت مب شدههست بر آتش غم هجرتجگر انوری کباب شده
هرگز از دل خبر نداشتهایبر دلم رنج از آن گماشتهایسپر افکنده آسمان تا تورایت جور برافراشتهایکه خورد بر ز تو که تو هرگزتخم پیوند کس نکاشتهایهمرهی جستهای ز من وانگهدر میان رهم گذاشتهای
تا دل من بردهای قصد جفا کردهاینی بر من بودهای نی غم من خوردهایهست به نزدیک خلق جرم من و تو پدیدمن رخ تو دیدهام تو دل من بردهایای ز من دلشده بیگنهی سر متاببا خبری بازده گر ز من آزردهایدل ببری وانگهی بازکشی دل ز منمن نه درین پردهام گر تو درین پردهایچون به تو دارم امید روی مگردان ز منزانکه مرا پیش از این چون نه چنین کردهای
سهل میگیرم چو با ما کردهایگرچه میگیرم که عمدا کردهایمن خود از سودای تو سرگشتهامهر زمان با من چه صفرا کردهایکشتی صبرم شکسته از غمتچشمم از خونابه دریا کردهایجان نخواهم برد امروز از تو منوصل را چون وعده فردا کردهایناز دیگر میکنی هر ساعتیشادباش احسنت زیبا کردهایروی خوبت را بسی پشتی ز موستاین دلیریها از آنجا کردهایانوری چون در سر کار تو شدبر سر خلقش چه رسوا کردهای
مسکین دلم به داغ جفا ریش کردهایجور از همه جهان تو به من بیش کردهایدل ریش شد هنوز جفا میکنی بر اوای پر نمک دلم همه بر ریش کردهایبر عاشقان جفا کنی ای دوست روز و شبلیکن ز جمله بر دل ما بیش کردهایگفتی که از فراق چه رنجت همی رسدآری قیاس ما ز دل خویش کردهای
بر مه از عنبر عذار آوردهایبر پرند از مشک مار آوردهایبر حریر از قیر نقش افکندهایبر گل از سنبل نگار آوردهایهرچه خوبان را به کار آید ز حسندر خط مشکین به کار آوردهایبیش رخ منمای کاندر کار تنروح را چون زیر و زار آوردهایدوش میکردی حساب عاشقانانوری ار در شمار آوردهای
تا که دستم زیر سنگ آوردهایراستی را روز من شب کردهایاز غم عشق تو دل خون میخوردوای آن مسکین که با او خوردهاییک به ریشم کم کن از آهنگ جورگرنه با ایام در یک پردهایدل همی دزدی و منکر میشویبازیی نیکو به کو آوردهایبا چنین دست اندرین بازی مگرسالها این نوع می پروردهایانوری دم درکش و تسلیم کنکین ستم بر خویشتن خود کردهای
دامن اندر پای صبر آوردهایپس به بیداد آستین برکردهایهر زمان گویی چه خوردم زان توبیش از این چبود که خونم خوردهاییک به دستم کم کن از آهنگ جورگرنه با ایام در یک پردهایخون همی ریزی و فارغ میرویبازیی نیکو به کو آوردهایباری از خون منت گر چاره نیستهم تو کش چون هم توام پروردهایانوری خود کرده را تدبیر چیستزهرخند و خونگری خود کردهای
زردرویم ز چرخ دندانخایتیرهرایم ز عمر محنتزاینه امیدی که سرخ دارم روینه نوبدی که تازه دارم رایبا که گویم که حق من بشناسباکه گویم که بند من بگشایاز قیاسی که تکیهگاه منستباز جستم زمانه را سر و پایروشنم شد که در بسیط زمیننیک عهدی نیافرید خدای
جانا به کمال صورتیایدر حسن و جمال آیتیایوصف رخ تو چگونه گویممیدان که به رخ قیامتیایبا وصل تو ملک جم نخواهمزیرا که تو به ز ملکتیایانصاف اگر دهیم جاناآراسته خوب صورتیایگفتی که تراام انوری باشلیکن چه کنم که ساعتیای