گر مرا روزگار یارستیکار با یار چون نگارستیبرنگشتی چو روزگار از منگرنه با روزگار یارستیبرکنارم ز یار اگرنه مراهمه مقصود در کنارستینیست در بوستان وصل گلیاین چه ژاژست کاش خارستیهجر بر هجر میشمارم و هیچبار یک وصل در شمارستیبیش از این روی انتظارم نیستکاشکی روی انتظارستیروزگارست مایهٔ همه کارای دریغا که روزگارستیبارکش انوری حدیث مکنکه اگر بر خریت بارستیدر همه نامهات نامستیدر همه کارهات کارستی
همچون سر زلف خود شکستیآن عهد که با رهی ببستیبد عهد نخوانمت نگاراهرچند که عهد من شکستیکس سیرت و خوی تو نداندمن دانم و دل چنان که هستیاز شاخ وفا گلم ندادیوز خار جفا دلم بخستیاز هجر تو در خمارم امروزنایافتهای ز وصل هستیبا این همه میل من سوی توچون رفتن سیل سوی پستیاز جان من ای عزیز چون جانکوتاه کن این درازدستی
یا بدان رخ نظری بایستییا از آن لب شکری بایستییا مرا در غم و اندیشهٔ اوچون دل او دگری بایستینیست از دل خبرم در غم اواز دل او خبری بایستیمدتی تخم وفا کاشته شدبجز امید بری بایستیآخر این تیره شب عیش مراسالها شد سحری بایستییارب این یارب بیفایده چیستآخر این را اثری بایستیرشتهٔ صحبت ما را پس از اینبه از این پا و سری بایستیهمه بگذاشتم آخر به دلشانروی را گذری بایستی
ای دیر به دست آمده بس زود برفتیآتش زدی اندر من و چون دود برفتیچون آرزوی تنگدلان دیر رسیدیچون دوستی سنگدلان زود برفتیزان پیش که در باغ وصال تو دل مناز داغ فراق تو برآسود برفتیناگشته من از بند تو آزاد بجستیناکرده مرا وصل تو خشنود برفتیآهنگ به جان من دلسوخته کردیچون در دل من عشق بیفزود برفتی
چه نازست آنکه اندر سرگرفتیبه یکباره دل از ما برگرفتیز چه بیرون به نازی درگرفتمبرون ز اندازه نازی برگرفتیترا گفتم که با من آشتی کنرها کرده رهی دیگر گرفتیدریغ آن دوستی با من به یکبارشدی در جنگ و خشم از سر گرفتینهادی بر شکر ما شورهٔ سیمپس آنگه لعل در شکر گرفتیمرا در پای غم کشتی و رفتیهوای دیگری در بر گرفتی
ای دل تو مرا به باد دادیاز بس که نمودی اوستادیاز دست تو در بلا فتادمآخر تو کجا به من فتادیچند از تو مرا نکوهش آخرکم داغ به داغ برنهادیآزرم ز پیش برگرفتیخونابه ز چشم من گشادیخود را و مرا به غم فکندینادیده هنوز هیچ شادیغمخوار شدست جانم ای دلاز خوردن غم تو شادبادی
دیدی که پای از خط فرمان برون نهادیدیدی که دست جور و جفا باز برگشادیبردم ز پای بازی تو دست برد عمریبازم به دست بازی تو دست برنهادیبر کار من نهی به جفا پای هر زمانیکارم ز دست رفت بدین کار چون فتادیدر خون و خاک پیش تو میگردم وز شوخیدر چشمت آب نیست ندانم که بر چه بادیشاد آن زمان شوی که مرا در غمی ببینیغم طبع شد مرا چو به غم خوردنم تو شادیگویی از این پست به همه رنج یار باشمنه رنجهات میرسد احسنت شاد بادیدر طالعم ز کس چو وفا نیست از تو مانداز مادر زمانه به هر طالعی که زادیعشقت به کار بردم و بردم چنانک بردمعمری به باد دادی ودادی چنانک دادیای انوریت گشته فراموش یاد بادتکو را هنوز در همه اندیشها به یادی
ای دوست به کام دشمنم کردیبردی دل و زان پسم جگر خوردیچون دست ز عشق بر سر آوردماز دست شدی و سر برآوردیآن دوستیی چنان بدان گرمیای دوست چنین شود بدین سردیگفتم که چو روزگار برگرددتو نیز چو روزگار برگردیگفتی نکنم چنین معاذاللهدیدی که به عاقبت چنان کردیدر خورد تو نیست انوری آریلیکن به ضرورتش تو در خوردی
گر ترا روزی ز ما یاد آمدیدل کجا از غم به فریاد آمدیخرمن اندوه کی ماندی به جایگر ز سوی وصل تو باد آمدیکاشکی بر دست کار چاپکیبخت ما با چشمت استاد آمدینام بیداد از جهان برخاستیگر ز زلفت گه گهی داد آمدیور به جانی وصل تو ممکن شدیعاشقت پیوسته دلشاد آمدی
بس دلافروز و دلارام آمدیخه به نام ایزد به هنگام آمدیبسکه بودم در پی صید چو توآخرم امروز در دام آمدیکار آن عشرت ز تو اندام یافتزانکه تو چست و به اندام آمدیخام خوانندم که توبه بشکنمچون تو با من با می و جام آمدی