گر ترا طبع داوری بودیدر تو وصف پیمبری بودیآلت دلبری جمالت هستطبع دربار بر سری بودیگفتن اندر همه مسلمانیچون تویی هست کافری بودیمشتری گر به تو رسیدی هیچبه دل و جانت مشتری بودیبا همه زهد گر اویس ترادیده بودی قلندری بودی
یاد میدار کانچه بنمودیدر وفا برخلاف آن بودیحال من دیده در کشاکش هجروصل را هیچ روی ننمودیناز تنهات بود عادت و بسخوش خوش اکنون جفا درافزودیبوسهای خواستم نبخشیدینالها کردم و نبخشودیوعدهایی دهی بدان دیریپس پشیمان شوی بدین زودیراستی باید از لبت خجلمکه بسی خرجهاش فرمودیخدمت من بدو رسان و بگوچونی از درد سر برآسودیانوری این چه شیوهٔ غزلستکه بدان گوی نطق بربودیدامن از چرخ برکشید سخنتا تو دامن بدو بیالودی
بیدلم ای یار همچنان که تو دیدیدیده گهربار همچنان که تو دیدیدر کف عشق تو جان ممتحن منهست گرفتار همچنان که تو دیدیوز گل رخسارت ای نگار سمنبربهرهٔ من خار همچنان که تو دیدیکوژ چو چنگ تو همچو نالهٔ زیرستنالهٔ من زار همچنان که تو دیدیپرسی و گویی چگونهای تو چه گویمبیدل و بییار همچنان که تو دیدی
دلم بردی نگارا وارمیدیجزاکالله خیرا رنج دیدیبه جان چاکرت ار قصد کردیبحمدالله بدان نهمت رسیدیخطا گفتم من از عشقت به حکمتمعاذالله که از من این شنیدینیابد بیش از این دانم غرامتکه خط در دفتر جانم کشیدیکنون باری به وصلت درپذیرمچون با این جمله عیبم درخریدی
بدخویتری مگر خبر داریکامروز طراوتی دگر دارییا میدانی که با دل و چشممپیوند و جمال بیشتر داریروزی که به دست ناز برخیزیدانم ز نیاز من خبر داریدر پردهٔ دل چو هم تویی آخراز راز دلم چه پرده برداریگویی که از این پست وفادارمگویم به وفا و عهد اگر داریبر پای جهی که قصه کوته کنامشب سرما و دردسر داریای آیت حسن جمله در شانتزین سورت عشوه صد ز بر داریدشنام دهی که انوری یاربچون طبع لطیف و شعر تر داریچتوان گفتن نه اولین داغستکز طعنه مرا تو در جگر داری
روی چون ماه آسمان داریقد چون سرو بوستان داریدل تو داری غلط همی گویمنه به جان و سرت که جان داریدر میان دلی و خواهی بودخویش را چند بر کران داریراز من در غمت چو پیدا شدروی تا کی ز من نهان داریگر نهانی و بیوفا چه عجبجانی و عادت جهان داریاز غمت روی بر زمین دارموز جفا سر بر آسمان داریچند ازین گرچه برگ این دارمچند از آن گرچه جای آن داریچون گرانی همی بخواهی بردسر چه بر انوری گران داری
ما را تو به هر صفت که داریدل گم نکند ز دوستداریهردم به وفا یکی هزارمگرچه به جفا یکی هزاریهیچت غم هیچکس نداردفرخ تو که هیچ غم نداریعمر از تو زیان و عشوه سودستمعشوقه نیی که روزگاریپیراهن صبر عاشقان راشاید که ز غم قبا نداریگویم که ز دوری تو هستمدور از تو به صد هزار زاریگویی که مرا چه کار با آناحسنت و زهی سپیدکاریدر پای غم تو خرد گشتمهم سرکشی و بزرگواریدر سر داری مگر که هرگزدستی به سرم فرو نیاریخود از تو ندارد انوری چشمکاین قصه به گوش درگذاری
تو گر دوست داری مرا ور نداریمنم همچنان بر سر دوستداریبه هر دست خواهی برون آی با منز تو دستبرد و ز من بردباریچه دارم ز عشق تو عمری گذشتهنیاری بدین خاصیت روزگاریچو گویم که خوارم ز عشق تو گوییهم از مادر عشق زادست خواریمن از کار تو دست باری بشستمزهی پایداری زهی دست کاریتو داری سر آن که در کار خویشمز پای اندر آری و سر درنیاریدل آنجا نهادم که عهدی بکردیبه پای وفا بر کدام استواریهمان به که با خوی تو دل نبندمکه الحق چنین خوب خویی نداری
گرفتم کز غم من غم نداریعفاکالله دروغی هم نداریبه بند عشوه پایم بسته میدارکز این سرمایه باری کم نداریبه دشنامی که دشمن را بگوینددلم در دوستی خرم نداریبرو کاندر ستمکاری چو عالمنظیری در همه عالم نداریمرا گویی چو زین دستی که هستیچرا پای دلت محکم نداریجواب راست چون دانی که تلخ استلب شیرین چرا بر هم نداریدلم در دست تست آخر مرا نیزدر این یک ماجرا محرم نداریبدیدم گرچه درد انوری راتویی مرهم تو هم مرهم نداری
یک دم به مراعات دلم گرم ندارییک ذره مرا حرمت و آزرم نداریمن دوست ندارم که ترا دوست ندارمتو شرم نداری که ز من شرم نداریاین مرکب بیداد تو توسن چو دل تستوانرا چو بر خویش چرا نرم نداریدر دفتر تندی و درشتی که همانایک سوره برآید که تو آن برم نداری