๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ رخت مه را رخ و فرزین نهادستلبت بیجاده را صد ضربه دادستچو رویت کی بود آن مه که هر مهسه روز از مرکب خوبی پیادستکجا دیدست بیجاده چنان خالکه فرزین بند نعلت را پیادستز مادر تا تو زادی کس ندیدستکه یک مادر مه و خورشید زادستاز این سنگین دلی با انوری بسکه بیتو سنگها بر دل نهادست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ گلبن عشق تو بیخار آمدستهر گلی را صد خریدار آمدستعالمی را از جفای عشق توپای و پیشانی به دیوار آمدستحسن را تا کردهای بازار تیزفتنه از خانه به بازار آمدستباز کاری درگرفتستی مگرنو گرفتی تازه در کار آمدستتا ترا جان جهان خواند انوریدر جهان شوری پدیدار آمدست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ پایم از عشق تو در سنگ آمدستعقل را با تو قبا تنگ آمدستنام من هرگز نیاری بر زبانآری از نامم ترا ننگ آمدستهرچه دانی از جفا با من بکنکت زبونی نیک در چنگ آمدستهرکسی آمد به استقبال مناندهانت چند فرسنگ آمدستانوری پایت ز راهی بازکشکاندران هر مرکبی لنگ آمدست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ کارم ز غمت به جان رسیدستفریاد بر آسمان رسیدستنتوان گلهٔ تو کرد اگرچهاز دل به سر زبان رسیدستدر عشق تو بر امید سودیصد بار مرا زیان رسیدستهرجا که رسم برابر مناندوه تو در میان رسیدستاین آب ز فرق برگذشته استوین کارد بر استخوان رسیدست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ حسن را از وفا چه آزارستکه همه ساله با جفا یارستخود وفا را وجود نیست پدیدوین که در عادتست گفتارستاز برون جهان وفا هم نیستکاثرش ز اندرون پدیدارستچه وفا این چه ژاژ میگویمکه ازو حسن را چه آزارستتا مصاف وفا شکسته شدستعلم عافیت نگونسارستعشق را عافیت به کار نشدلاجرم کار عاشقان زارستدست در کار عافیت نشودهر کجا عشق بر سر کارستعشق در خواب و عاشقان در خوندایه بیشیر و طفل بیمارستآرزو میپزیم چتوان کردسود ناکرده سخت بسیارستاینکه امروز بر سر گنجیپای فردات بر دم مارستانوری از سر جهان برخیزکه نه معشوقهٔ وفادارست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ معشوقه به رنگ روزگارستبا گردش روزگار یارستبرگشت چو روزگار و آن نیزنوعی ز جفای روزگارستبس بوالعجب و بهانهجویستبس کینهکش و ستیزهکارستاین محتشمیست با بزرگیگر محتشم و بزرگوارستبوسی ندهد مگر به جانیآری همه خمر با خمارستدر باغ زمانه هیچ گل نیستوان نیز که هست جفت خارستای دل منه از میان برون پایهر چند که یار بر کنارستامید مبر کز آنچه مردمنومیدترست امیدوارستهر چند شمار کار فرداکاریست که آن نه در شمارستبتوان دانست هر شب از عمرآبستن صد هزار کارست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ ز عشق تو نهانم آشکارستز وصل تو نصیبم انتظارستز باغ وصل تو گل کی توان چیدکه آنجا گفتگوی از بهر خارستولی در پای تو گشتم بدان بویکه عهدت همچو عشقم پایدارستدلم رفت و ز تو کاری نیامدمرا با این فضولی خود چه کارستچو گویم بوسهای گویی که فرداکرا فردای گیتی در شمارستبه بند روزگارم چند بندیسخن خود بیشتر در روزگارستبه عهدم دست میگیری ولیکنکه میگوید که پایت استوارستترا با انوری زین گونه دستاننه یکبار و دوبارست و سه بارست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ ای یار مرا غم تو یارستعشق تو ز عالم اختیارستبا عشق تو غم همی گسارمعشق تو غمست و غمگسارستجان و جگرم بسوخت هجرانخود عادت دل نه زین شمارستجان سوختن و جگر خلیدنهجران ترا کمینه کارستدر هجر ز درد بیقرارمکان درد هنوز برقرارستای راحت جان من فرج دهزان درد که نامش انتظارستدر تاب شدی که گفتم از توجز درد مرا چه یادگارست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ یارب چه بلا که عشق یارستزو عقل به درد و جان فکارستدل برد و جمال کرد پنهانفریاد که ظلم آشکارستگر جان منست ازو به جانممن هیچ ندانم این چکارستناید بر من خیال او هیچوین هم ز خلاف روزگارستکارم چو نگار نیست با اوزان بر رخ من ز خون نگارستزو هیچ شمار برنگیرمزیرا که جفاش بیشمارست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ هر شکن در زلف تو از مشک دالی دیگرستهر نظر از چشم تو سحر حلالی دیگرستناید اندر وصف کس آن چشم و زلف از بهر آنکدر خیال هرکس از هریک خیالی دیگرستهرچه دل با خویشتن صورت کند زان زلف و چشمعقل دوراندیش گوید آن مثالی دیگرستهرکسی زان چشم و زلف اندر گمانی دیگرندوان گمانها نیز از هریک محالی دیگرستگرچه در عین کمالست از نکویی گوییااز ورای آن کمال او کمالی دیگرستمن به حالی دیگرم از عشق او هر لحظهایزانکه او در حسن هر ساعت به حالی دیگرست