انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 30 از 107:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 


ندارم جز غم تو غمگساری
نه جز تیمار تو تیمارداری

مرا از تو غم تو یادگارست
از این بهتر چه باشد یادگاری

بدان تا روزگارم خوش کنی تو
بر آن امید بودم روزگاری

همه امید در وصل تو بستم
به‌سر شد عمر و هم نگشاد کاری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


ای کار غم تو غمگساری
اندوه غم تو شادخواری

از کبر نگاه کرد رویت
در چشمهٔ خور به چشم خواری

از تابش روی و تاب زلفت
شب روشن گشت و روز تاری

فقر غم تو ز باغ دلها
برکند نهال کامگاری

ای شربت بوسهٔ تو شافی
وی ضربت غمزهٔ تو کاری

داری سر آنکه بیش از اینم
در بند فراق خود بداری

گویی بی‌من دل تو چونست
چونست به صد هزار زاری

روزی که غم نوم نمایی
آنرا به غنیمتی شماری

با یاران این کنند احسنت
چشم بد دور نیک یاری

امروز بر اسب جور با من
هر گوشه همی کنی سواری

ترسم فردا گه مظالم
تاب ثقةالملوک ناری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


با من اندر گرفته‌ای کاری
کان به عمری کند ستمکاری

راستی زشت می‌کنی با من
روی نیکو چنین کند آری

بعد از این هم بکش روا دارم
هیچ ممکن شود که یکباری

روزگارم گلی شکفت از تو
که به عمری چنان نهد خاری

گویمت بوسه‌ای مرا گویی
گفته‌اند این حدیث بسیاری

لیکن ار عشوه بایدت بدهم
نبود یاد کرد خرواری

بوسه در کار تو کنم چه شود
گر برآری به خنده‌ای کاری

چون رخانم سیاه خواهی کرد
سر دندان سپید کن باری

جان به دلال وصل تو دادم
گفتم این را بود خریداری

گفتم ار رایگانکم ندهی
بخرندت به تیز بازاری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


نگفتی کزین پس کنم سازگاری
به نام ایزد الحق نکو قول یاری

بهانه چه جویی کرانه چه گیری
بیا در میان نه به حق هرچه داری

همی گویی انصاف تو بدهم آری
تو معروف باشی به انصاف کاری

همه عذر لنگست کز تو بدیدم
سر ما نداری بهانه چه آری

به انصاف بشنو چنین راست ناید
که دل می‌ربایی و غم می‌گذاری

غم دل چه گویم تو زین کار دوری
به هرزه چه کوبم در خواستگاری

همان به که این دردسر بازدارم
کنم با تو در باقی آن دوستداری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


ای عاشقان گیتی یاری دهید یاری
کان سنگدل دلم را خواری نمود خواری

چون دوستان یکدل دل پیش تو نهادم
بسته به دوستی دل بنموده دوستداری

گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم
بر طمع دلستانی ماندم به دل‌سپاری

کی باشد این بخیلی با وی به دادن دل
کی باشد از لبانش یکباره سازواری

گوید همی چه نالی یاری چو من نداری
یاریست آنکه ندهد هرگز به بوسه یاری

دشمن همی ز دشمن یک روز داد یابد
من زو همی نیابم بوسی به صبر و زاری

جز صبر و بردباری رویی همی نبینم
چون عاشقم چه چاره جز صبر و بردباری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


الحق نه دروغ محتشم یاری
نازت بکشم که جان آن داری

ناز چو تویی توان کشید ای جان
با این همه چابکی و عیاری

با روی تو در تفکرم کایزد
از رحمتت آفرید پنداری

در عشق تو گردنان گردون را
گردن ننهم همی ز جباری

گر سر به فلک برم روا باشد
چون سر به کسی چو من فرود آری

چون عاشق زار تو شدم باری
از من مستان به خیره بیزاری

مفروش مرا چو کردم ای دلبر
غمهای ترا به جان خریداری

نگذارمت ار به جان رسد کارم
تا بی‌سببی مرا تو نگذاری

گر برگردم نه انوری باشم
از تو بدو صد ملامت و خواری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


گرفتم سر به پیمان درنیاری
سر جور و جفا باری چه داری

چو یاران گر به پیغامی نیرزم
به دشنامی چرا یادم نیاری

به غم باری دلم را شاد می‌دار
اگر عادت نداری غمگساری

من از وصلت فقع تا کی گشایم
چو تو نامم به یخ برمی‌نگاری

شمار از وصل تو کی برتوان داشت
تو کس را از شماری کی شماری

ترا گویم که به زین باید این کار
مرا گویی تو باری در چه کاری

تو داری دل که خواهد داد دادم
تویی یار از که خواهم خواست یاری

دل بی‌معنی تو کی گذارد
که این معنی به گوش اندر گذاری

ترا چه در میان غم انوری راست
تو بی‌معنی از این غم برکناری
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


جانا اگر به جانت بیابم گران نباشی
جانم مباد اگر به عزیزی چو جان نباشی

هان تا قیاس کار خود از دیگران نگیری
کار تو دیگرست تو چون دیگران نباشی

عشقت به دل خریدم و حقا که سود کردم
جانم به غم بخر که تو هم بر زیان نباشی

چون من شمار هیچ بد و نیک برنگیرم
از کارهای خویش که تو در میان نباشی

ای در میان کار کشیده به یک رهم را
واجب چنان کند که چنین بر کران نباشی

جز هجر تو به گرد جهان داستان نباشد
با دوستان به وصل چو همداستان نباشی

گویی که جز به جان و جان یار کس نباشم
جانا به هرچه باشی جز رایگان نباشی

بخرید انوریت به جان و جهان به شرطی
کز وی نهان و دور چو جان و جهان نباشی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


مرا وقتی خوشست امروز و حالی
قدحها پر کنید و حجره خالی

که داند تا چه خواهد بود فردا
بزن رود و بیاور باده حالی

رهی دلسوزتر از روز هجران
میی خوشتر ز شبهای وصالی

ز طبع خود نخواهد گشت گردون
اگر زو شکر گویی یا بنالی

قدح بر دست من نه تا بنوشم
به یاد مجد دین زین‌المعالی
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


گر جان و دل به دست غم تو ندادمی
پای نشاط بر سر گردون نهادمی

گر بیم زلف پر خم تو نیستی مرا
این کارهای بستهٔ خود برگشادمی

ور بر سرم نبشته نبودی قضای تو
شهری پر از بتان به تو چون اوفتادمی

واکنون چه اوفتاد دل اندر بلای تو
ای کاش ساعتی به جمال تو شادمی

گر بی‌تو خواست بود مرا عمر کاجکی
هرگز نبودمی و ز مادر نزادمی
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 30 از 107:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA