ندارم جز غم تو غمگسارینه جز تیمار تو تیمارداریمرا از تو غم تو یادگارستاز این بهتر چه باشد یادگاریبدان تا روزگارم خوش کنی توبر آن امید بودم روزگاریهمه امید در وصل تو بستمبهسر شد عمر و هم نگشاد کاری
ای کار غم تو غمگساریاندوه غم تو شادخواریاز کبر نگاه کرد رویتدر چشمهٔ خور به چشم خواریاز تابش روی و تاب زلفتشب روشن گشت و روز تاریفقر غم تو ز باغ دلهابرکند نهال کامگاریای شربت بوسهٔ تو شافیوی ضربت غمزهٔ تو کاریداری سر آنکه بیش از اینمدر بند فراق خود بداریگویی بیمن دل تو چونستچونست به صد هزار زاریروزی که غم نوم نماییآنرا به غنیمتی شماریبا یاران این کنند احسنتچشم بد دور نیک یاریامروز بر اسب جور با منهر گوشه همی کنی سواریترسم فردا گه مظالمتاب ثقةالملوک ناری
با من اندر گرفتهای کاریکان به عمری کند ستمکاریراستی زشت میکنی با منروی نیکو چنین کند آریبعد از این هم بکش روا دارمهیچ ممکن شود که یکباریروزگارم گلی شکفت از توکه به عمری چنان نهد خاریگویمت بوسهای مرا گوییگفتهاند این حدیث بسیاریلیکن ار عشوه بایدت بدهمنبود یاد کرد خرواریبوسه در کار تو کنم چه شودگر برآری به خندهای کاریچون رخانم سیاه خواهی کردسر دندان سپید کن باریجان به دلال وصل تو دادمگفتم این را بود خریداریگفتم ار رایگانکم ندهیبخرندت به تیز بازاری
نگفتی کزین پس کنم سازگاریبه نام ایزد الحق نکو قول یاریبهانه چه جویی کرانه چه گیریبیا در میان نه به حق هرچه داریهمی گویی انصاف تو بدهم آریتو معروف باشی به انصاف کاریهمه عذر لنگست کز تو بدیدمسر ما نداری بهانه چه آریبه انصاف بشنو چنین راست نایدکه دل میربایی و غم میگذاریغم دل چه گویم تو زین کار دوریبه هرزه چه کوبم در خواستگاریهمان به که این دردسر بازدارمکنم با تو در باقی آن دوستداری
ای عاشقان گیتی یاری دهید یاریکان سنگدل دلم را خواری نمود خواریچون دوستان یکدل دل پیش تو نهادمبسته به دوستی دل بنموده دوستداریگفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردمبر طمع دلستانی ماندم به دلسپاریکی باشد این بخیلی با وی به دادن دلکی باشد از لبانش یکباره سازواریگوید همی چه نالی یاری چو من ندارییاریست آنکه ندهد هرگز به بوسه یاریدشمن همی ز دشمن یک روز داد یابدمن زو همی نیابم بوسی به صبر و زاریجز صبر و بردباری رویی همی نبینمچون عاشقم چه چاره جز صبر و بردباری
الحق نه دروغ محتشم یارینازت بکشم که جان آن داریناز چو تویی توان کشید ای جانبا این همه چابکی و عیاریبا روی تو در تفکرم کایزداز رحمتت آفرید پنداریدر عشق تو گردنان گردون راگردن ننهم همی ز جباریگر سر به فلک برم روا باشدچون سر به کسی چو من فرود آریچون عاشق زار تو شدم باریاز من مستان به خیره بیزاریمفروش مرا چو کردم ای دلبرغمهای ترا به جان خریدارینگذارمت ار به جان رسد کارمتا بیسببی مرا تو نگذاریگر برگردم نه انوری باشماز تو بدو صد ملامت و خواری
گرفتم سر به پیمان درنیاریسر جور و جفا باری چه داریچو یاران گر به پیغامی نیرزمبه دشنامی چرا یادم نیاریبه غم باری دلم را شاد میداراگر عادت نداری غمگساریمن از وصلت فقع تا کی گشایمچو تو نامم به یخ برمینگاریشمار از وصل تو کی برتوان داشتتو کس را از شماری کی شماریترا گویم که به زین باید این کارمرا گویی تو باری در چه کاریتو داری دل که خواهد داد دادمتویی یار از که خواهم خواست یاریدل بیمعنی تو کی گذاردکه این معنی به گوش اندر گذاریترا چه در میان غم انوری راستتو بیمعنی از این غم برکناری
جانا اگر به جانت بیابم گران نباشیجانم مباد اگر به عزیزی چو جان نباشیهان تا قیاس کار خود از دیگران نگیریکار تو دیگرست تو چون دیگران نباشیعشقت به دل خریدم و حقا که سود کردمجانم به غم بخر که تو هم بر زیان نباشیچون من شمار هیچ بد و نیک برنگیرماز کارهای خویش که تو در میان نباشیای در میان کار کشیده به یک رهم راواجب چنان کند که چنین بر کران نباشیجز هجر تو به گرد جهان داستان نباشدبا دوستان به وصل چو همداستان نباشیگویی که جز به جان و جان یار کس نباشمجانا به هرچه باشی جز رایگان نباشیبخرید انوریت به جان و جهان به شرطیکز وی نهان و دور چو جان و جهان نباشی
مرا وقتی خوشست امروز و حالیقدحها پر کنید و حجره خالیکه داند تا چه خواهد بود فردابزن رود و بیاور باده حالیرهی دلسوزتر از روز هجرانمیی خوشتر ز شبهای وصالیز طبع خود نخواهد گشت گردوناگر زو شکر گویی یا بنالیقدح بر دست من نه تا بنوشمبه یاد مجد دین زینالمعالی
گر جان و دل به دست غم تو ندادمیپای نشاط بر سر گردون نهادمیگر بیم زلف پر خم تو نیستی مرااین کارهای بستهٔ خود برگشادمیور بر سرم نبشته نبودی قضای توشهری پر از بتان به تو چون اوفتادمیواکنون چه اوفتاد دل اندر بلای توای کاش ساعتی به جمال تو شادمیگر بیتو خواست بود مرا عمر کاجکیهرگز نبودمی و ز مادر نزادمی