گر من اندر عشق جز درد یاری دارمیهر زمانی تازه با وصل تو کاری دارمیور نکردی خوار تیمار توام در چشم خلقوز غم و تیمار تو تیمارداری دارمیهم ز باغ وصل تو روزی گلی میچیدمیگرنه هردم از فلک بر دیده خاری دارمینیستی فریاد من چندین ز جور روزگارگر چو دیگر مردمان خوش روزگاری دارمینالهٔ من هر شبی کم باشدی از آسماندر غمت گر جز کواکب غمگساری دارمیچون نمیگیرد قراری کار من با وصل توکاشکی چون عاقلان باری قرار دارمیروزم از عشقت چو شب تاریک بگذشتی اگرجز لقب از نور رویت یادگاری دارمی
یک زمان از غم نیاسایم همیتا که هستم باده پیمایم همیمیکنم تدبیر گوناگون ولیکبستهٔ تقدیر نگشایم همیچند باشم دروفای دلبرانچون دمی زیشان نیاسایم همیجان و دل را در هوای مهوشانجز غم و تیمار نفزایم همیمیروم هرجا و میجویم مرادعاقبت نومید باز آیم همی
بختی نه بس مساعد یاری چنان که دانیبس راحتی ندارم باری ز زندگانیای بخت نامساعد باری تو خود چه چیزیوی یار ناموافق آخر تو با که مانیجانی خراب کردم در آرزوی رویتروزم سیاه کردی دردا که میندانیگفتی ز رفتن آمد آنکه بدی برویتبایست طیرهرویی رو جان که ننگ جانیعمری به باد دادم اندر پی وصالتتا خود چهگونه باشد احوال این جهانی
آگه نهای ز حالم ای جان و زندگانیدردا که در فراقت میبگذرد جوانیعمری همی گذارم روزی همی شمارمروزی چنان که آید عمری چنانک دانیهرگز ز من ندیدی یک روز بیوفاییهرگز ز تو ندیدم یک روز مهربانیدر کار من نظر کن بر حال من ببخشایتا چند بیوفایی تا کی ز بدگمانیای یار ناموافق رنجیست بینهایتوی بخت نامساعد کاریست آسمانی
بنامیزد به چشم من چنانیکه نیکوتر ز ماه آسمانیاگر چون دیده ودل بودیم دیبیا کامروز چون جان جهانیبه یک دل وصلت ارزانم برآمدچه میگویم به صد جان رایگانیاگر با من نیی بیتو نیم منعجب هم در میان هم بر کرانیخیالت رنجه گردد گه گه آخرتو نیز این ماهگر خواهی توانیترا بر من به دل باشد که یارممرا از تو گذر نبود که جانیمن از تو روی برگشتن ندانمتو گر برگردی از من آن تو دانی
ای غایت عیش این جهانیای اصل نشاط و شادمانیگر روح بود لطیف روحیور جان باشد عزیز جانیگفتی که چگونهای تو بیمادور از تو بتا چنان که دانیاز درد تو سخت ناتوانمرنجی برگیر اگر توانیکردیم به پرسشی قناعتزین بیش همی مکن گرانیگر دسترسی بدی به بوسیکاری بودی هزارگانی
گرد ماه از مشک خرمن میزنیواتش اندر خرمن من میزنیپردهٔ شب را بدین دوری چرابر فراز روز روشن میزنیمن ز سودای تو بر سر میزنمتو نشسته فارغ و تن میزنیای ببردستی بطراری ز منمن ندانستم که این فن میزنیآستین بشکردهای بر کشتنمطبل خود در زیر دامن میزنیتیر مژگان را بگو آهستهترکو نه اندر روی دشمن میزنیبوسهای من بر کف پایت دهممدتی آن بر سر من میزنی
دلم بردی و برگشتی زهی دلدار بیمعنیچه بود آخر ترا مقصود از این آزار بیمعنینگار ازین جفا کردن بدان تا من بیازارمروا داری که خوانندت جهانی یار بیمعنیوگر جایی دگر تیزست روزی چند بازارتمشو غره نگارینا بدان بازار بیمعنیهمی گفتی که تا عمرم ترا هرگز بنگذارمکنون حیران بماندستم از این گفتار بیمعنی
نام وصل اندر زبانی افکنیتا دلم را در گمانی افکنیراست چون جان بر میان بندد دلمخویشتن را بر کرانی افکنیاز جهان آن دوست داری کاتشیهر زمان اندر جهانی افکنیچشمت اندر تیر بارانش افکندزلف چون در حلق جانی افکنیچون قرین شادیی خواهم شدنبر سپهر غم قرانی افکنیگر کنم در عمر دندانی سپیددر نوالهام استخوانی افکنیپادشاهی در نکویی چت زیانگر نظر بر پاسبانی افکنیطالعی داری که خورشیدی شودسایه گر بر آسمانی افکنیهجر را گویی که کار انوریبوک با نام و نشانی افکنیبا سروکاری چنینش درخورستاینکه در پای چنانی افکنی
سر آن داری کامروز مرا شاد کنیدل مسکین مرا از غمت آزاد کنیخانهٔ صبر دلم کز غم تو گشت خرابزان لب لعل شکربار خود آباد کنیخاک پای توام و زاتش سودای مرابرزنی آب و همه انده بر باد کنیآخرت شرم نیاید که همه عمر مراوعدهٔ داد دهی و همه بیداد کنیشد فراموش مرا راه سلامت ز غمتچو شود گر به سلامی دل من شاد کنی