بیگناه از من تبرا میکنیآنچه از خواریست با ما میکنیسهل میگیرم خطاکاری توورچه میدانم که عمدا میکنیمن خود از سودای تو سرگشتهامهر زمان با من چه صفرا میکنیکشتی عمرم شکستست ای عجبچشمم از خونابه دریا میکنیجان نخواهم برد امروز از غمتوعدهٔ وصلم به فردا میکنیناز دیگر میکنی هر ساعتیشاد باش احسنت زیبا میکنیروی خوب تو ترا پشتی قویستاین دلیریها از آنجا میکنیانوری چون در سر کار تو شدبر سر خلقش چه رسوا میکنی
آخر ای جان جهان با من جفا تا کی کنیدست عهد از دامن صحبت رها تا کی کنیچون بجز جور و جفاکاری نداری روز و شبپس مرا بیغارهٔ مهر و وفا تا کی کنیباختم در نرد عشقت این جهان و آن جهانچون همه درباختم با من دغا تا کی کنیچون کلاه خواجگی یکباره بنهادم ز سرجان من پیراهن صبرم قبا تا کی کنیاز وفای انوری چون روی گردانیدهایشرم دار از روی او آخر جفا تا کی کنی
از من ای جان روی پنهان میکنیتا جهان بر من چو زندان میکنیآشکارا گشت رازم تا ز منخندهٔ دزدیده پنهان میکنیخون دلهای عزیزان ریختنگرچه دشوارست آسان میکنیزهره کی دارد به کردن هیچکسآنچه تو از مکر و دستان میکنیهرچه ممکن گردد از جور و جفابا دل مسکین من آن میکنی
ناز از اندازه بیرون میکنیوز جگر خوردن دلم خون میکنیهرچه من از سرکشی کم میکنمدر کلهداری تو افزون میکنیماه رخسارت نه بس در میغ هجرنیز با این جور گردون میکنیچون به یک نوع از جفا تن دردهیمتازه صد نوع دگرگون میکنیاینت دستی کاندرین بازی تراستنیک خار از پای بیرون میکنیهر زمان گویی که من نیک آورماین سخن باری بگو چون میکنیدر حساب انوری هرگز نبودکز تو این آید که اکنون میکنی
باز آهنگ بلایی میکنیقصد جان مبتلایی میکنیبا وفاداری که دربند تو شدهر زمان قصد جفایی میکنیکی شود واقف کسی بر طبع توزانکه طرفه شکلهایی میکنیگه گهی گر میکنی ما را طلبآن نه از دل از ریایی میکنیکیمیای وصل تو ناید به دستزانکه هر دم کیمیایی میکنیهست هم چیزی درین زیر گلیمیا مرا طال بقایی میکنیگردی از عشاق کشتن شادمانراست پنداری غزایی میکنی
دوستا گر دوستی گر دشمنیجان شیرین و جهان روشنیدر سر کار تو کردم دین و دلانده جانست وان در میزنیبرنیارم سر گرم در سرزنشساعتی صد بار در پای افکنیتا همی دانی که در کار توامرغم را پیوسته در خون منیچند گویی خونت اندر گردنتبس به سر بیرون مشو گر کردنیبا منت چندین چه باید کارزارچون مصاف من ببوسی بشکنیچون فلک با انوری توسن نگشتمردمی کن درگذر زین توسنی
در حسن قرین نوبهار آییدر جور نظیر روزگار آییچون شاخ زمانهای که هر ساعتاز رنگ دگر همی بیاراییهر وعده که بود در میان آمدماند آنکه تو باز در کنار آییدر کار تو میفروشود روزمآخر تو چه روز را به کار آییگویی به سرم که از تو برگردمتا با سر نالهای زار آییسوگند مخور که من ترا دانمدانم که به قول استوار آییگر عشق ز انوری درآموزیحقا که به کفر یار غار آیی
این همه چابکی و زیباییاین چنین از کجا همی آییچون مه چارده به نیکوییچون بت آزری به زیباییمه نخوانم ترا معاذاللهمه نهانست تا به پیداییماه سرد و ترست و رنگآمیزشب دو و بیقرار و هرجاییکی توان کردنت همی مانندکه تو خورشید عالمآرایی
ای همه دلبری و زیباییبر دلم هیچ مینبخشاییدل مسکین فدای رنج تو بادشاید اندی که تو برآساییای سرم را ز دیده لایقترخونم از دیده چند پالاییکارم از دست چرخ پرگرهستچرخ را دستبرد ننماییگر بخواهی به حکم یک فرمانگره هفت چرخ بگشاییدل به تو دادم و دهم جان نیزانوری را دگر چه فرمایی
خه مرحبا و اهلا آخر تو خود کجاییاحوال ما نپرسی نزدیک ما نیاییما خود نمیشویمت در روی اگرنه آخرسهلست اینکه گهگه رویی بما نماییبیخرده راست خواهی گرچه خوشت نیایدبدخوی خوبرویی بیگانه آشناییگفتم غمت بکشتم گفتا چه زهره داردغم آن قدر نداند کاخر تو آن ماییالحق جواب شافی اینک چنینت خواهمدادی به یک حدیثم از دست غم رهاییگویی بدان میارم کز بد بتر کنم منمن زین سخن نه لنگم تو با که در کجایینه برگ این ندارم هان خیر می چگویینی دست آن نداری هین زود می چه پاییگر انوری نباشد کم گیر تیرهروزیتو کار خویش میکن ای جان و روشنایی