ای روی تو آیت نکوییحسن تو کمال خوبروییراتب شده عالم کهن راهردم ز تو فتنهای به نوییمعروف لبت به تنگباریچونان که دلت به تنگخوییبردی دل و در کمین جانییارب تو از این همه چه جوییگویی شب وصل با تو گویمالحق تو کنی خود آنچه گوییدر کوی غمت به جان رسیدمگفتم تو کجا و در چه کوییگفتا بدو روزه غیبت آخرتا چند ز یک سخن که گوییمن هم به جوار زلف آنمکز عشوه تو در جوال اویی
ای خوبتر ز خوبی نیکوتر از نکوییبدخو چرا شدستی آخر مرا نگوییدر نیکویی تمامی در بدخویی بغایتیارب چه چشم زخمست خوبیت را نکوییگه دوستی نمایی گه دشمنی فزاییبیگانه آشنایی بدخوی خوبروییگیرم که برگرفتی دست عنایت از منهر ساعتی بخونم دست جفا چه شوییجرمم نهی و گویی دارم هزار دیگرای زودسیر دیرست تا تو بهانهجویی
قرطه بگشای و زمانی بنشین بیش مگویروی بنمای که امروز چنین دارد رویدر عذر و گره موی ببند و بگشایکه پذیرای گره شد تنم از مویه چو مویای شده پای دلم آبله در جستن توچون به دست آمدیم دل بنه و جست مجویسنگ عشق تو چو بشکست سبوی دل منباز باید زدن آخر بهم این سنگ و سبویانوری پای نخواهد ز گل عشق تو شستگر تو زو دست بشویی چه کنم دست بشوی
دیدهٔ جان بوعلی سینابود از نور معرفت بیناسایهٔ آفتاب حکمت اویافت از مشرق و لوشیناجان موسی صفات او روشنبه تجلی و شخص او سیناای سفیه فقیهنام تو کیباز دانی زمرد از مینادر تک چاه جهل چون مانیمسکنت روح قدس مسکینا
انوری چون خدای راه نمودمصطفی را به نور لوشینابرد قدرش به دولت فرقانپای بر فرق گنبد مینانور عرشش به عرش سایه فکندچون تجلی به سینهٔ سینامسکن روح قدس شد دل اونی دل تنگ بوعلی سیناسخن از شرع دین احمد گوبیدلا ابلها و بیدنیاچشم در شرع مصطفی بگشاگر نهای تو به عقل نابینا
نزد طبیب عقل مبارک قدم شدمحال مزاج خویش بگفتم کماجرادل را چو از عفونت اخلاط آرزومحموم دید و سرعت نبضم بر آن گواگفتا بدن ز فضلهٔ آمال ممتلی استس المزاج حرص اثر کرده در قوابیشک بود مولد تب لرزهٔ نیازنامنهضم غذای امل بر سر غذاای دل به عون مسهل سقمونیای صبروقتست اگر به تنقیه کوشی ز امتلامقصود از این میانه اگر حقنهٔ دلستاول قدم ز اکل فضولست احتما
نگر تا حلقهٔ اقبال ناممکن نجنبانیسلیما ابلها لابلکه مرحوما و مسکیناسنایی گرچه از وجه مناجاتی همی گویدبه شعری در ز حرص آنکه یابد دیدهٔ بیناکه یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمتچنان کز وی به رشک آید روان بوعلی سیناولیکن از طریق آرزو پختن خرد داندکه با تخت زمرد بس نیاید کوشش مینابرو جان پدر تن در مشیت ده که دیر افتدز یاجوج تمنی رخنه در سد ولوشینابه استعداد یابد هرکه از ما چیزکی یابدنه اندر بدو فطرت پیش از کان الفتی طینابلی از جاهدوا یکسر به دست تست این رشتهولیک از جاهدوا هم برنخیزد هیچ بیفینا
ای خصم تو پست و قدر والاوی عقل تو پیر و بخت برناای کرده به خدمت همایونتهفت اختر و نه فلک تولاای پار گشاده بند امسالو امروز بدیده نقش فرداهم دست تو دستگاه روزیهم پای تو پایگاه بالارای تو که کسوت کواکببر چرخ کنند ازو مطراملک چو بنات را کشیدستدر سلک نظام چون ثریاآنی که گر آسمان کند دستبا کین تو در کمر چو اعدابگشاید روز انتقامتبند کمر از میان جوزامن بنده به عادتی که رفتسترفتم به در سرای والاگفتند که تو خبر نداریکان کوه وقار شد به صحراای ذره به باغ رفت خورشیدوی قطره به کوشک رفت دریااینک به درم نشسته حیرانبا رشک نهان و اشک پیدابرخوانم راحلون اگر نیستامید به مرحبا و اهلا
هرکه سعی بد کند در حق خلقهمچو سعی خویش بد بیند جزاهمچنین فرمود ایزد در نبیلیس للانسان الا ما سعی ایا صدری که از روی بزرگیفلک را نیست با قدر تو بالاخجل از قدر و رایت چرخ و انجمغمی از دست و طبعت ابر و دریاکله با همتت بنهاده کیوانکمر در خدمتت بربسته جوزاثریا با علو همت توبه نسبت چون ثری پیش ثریابر دست جوادت چرخ سفلهبر رای صوابت عقل شیداکفت پیوسته قسمتگاه روزیدرت همواره ماوا جای آلابه فضل این قطعه برخوان تا که گرددنهان بنده بر رای تو پیدابه اقبال تو دارم عشرتی خوشحریفانی چو بختت جمله برنامزین کرده مجلسمان نگاریبنامیزد زهی شیرین و زیبانشسته ز اقتضای طالع سعدبه خلوت بارهی چون سعد و اسماز زلفش دست من چون روز وامقز وصلش روز من چون روی عذراموافق همچو با فرهاد شیرینمساعد همچو با یوسف زلیخابر آن دل کرده خوش کز وصل دوشینکهمان چونین بود امروز و فرداچو چشمش نیم مستیم و مرا نیستعلاج درد او یعنی که صهباچه صفراهاست کامروز او نکردستدر این یک ساعت از سودای حمرابه انعام تو میباید که گرددنظام مجلس تو مجلس ما