سمند فخر دین فاخر ز فخرت مفتخر باداکمند قهر هر قاهر ز قهرت مقتصر بادااگر گردون به یک ذره بگردد برخلاف توهمه دوران او ایام نحس مستمر باداقوام دولت ما را چو امر قدقضی گشتیدوام محنت اعدات امر قد قدر بادااگر کشتی عز و جاه جز بار تو برگیردهمه الواح معقودش جراد منتشر باداعروس طبع یک دانا اگر جز بر تو عیش آردزبان جهل صد دانا به جهلش بر مقر باداصفای صفهٔ صدرت به صف صابران دینچو وصف جنةالفردوس ماء منهمر باداز بهر حفظ جانت را به هر جایی که بخرامیعنان دولتت در دست الیاس و خضر بادا
آفتاب سخا حمیدالدیندور از مجلس تو مرگ فجانی شکر گفتهای و می نرسیدشاعرم هم به مدح و هم به هجا... خر یاد میکنم لیکنمیدهی یا بگویمت که کجا ای بر عقاب کرده تقدم ثواب راوی بر خطا گزیده طریق صواب رادر مستی ار ز بنده خطایی پدید شدمست از خطا نگردد واجب عقاب راگر در گذاری از تو نباشد بسی دریغامید رستگاری یومالحساب راور زانکه باز رای ادب کردنی بودنیمی مرا ادب کن و نیمی شراب را
ای صدر نایبی به ولایت فرست زودمعزول کن شهابک منحوس دزد رازرهای بیشمار به افسوس میبردآخر شمار او بکن از بهر مزد راتا دیگران دلیر نگردند همچو اوفرمان من ببر بکش این زن به مزد را این فلک پیش طالع نیکتکرده بردار اختر بد رافتح باب کفت به بار آردقلب دیماه شاخ بسد رامستعد قبول نطق کندفیض عقل تو طینت دد راتو بمان صد قران و گر به شبیبرسد روز همچو من صد رابه کم از فکرتی بود مازاررای عالی و جان بخرد رادرد پای من آن محل داردکه تو دردسری دهی خود را؟
خطابی با فلک کردم که از راه جفا کشتیشهان عالمآرای و جوانمردان برمک رازمام حل و عقد خود نهادی در کف جمعیکه از روی خرد باشد بر ایشان صد شرف سگ رانهان در گوش هوشم گفت فارغ باش از این معنیکه سبلت برکند ایام هر ده روز یک یک را کرا عقل باشد زبر دست شهوتچرا زیردستی کند هیچ زن راعیال زن خویش باشد هرآنکسکه فرمان بر زن کند خویشتن راولیکن کسی را که زن شوی باشدکجا درگذارد به گوش این سخن را
چون بهاء الدین اعز را شاخ عزت بارور شدشکر آن نعمت به واجب کرد الهالعالمین راکردگارش در خور وی این دو گوهر داد و هرگزمثل آن حاصل نیاید بحر ملک و کان دین راآن چنان محمود سیرت مهتر مسعود طالعنام سیرت داد آنرا نام طالع داد این را گفت با خواجه یکی روز ازین خوش مردیخنک آنکس که زن خوب بمیرد او راگفت ای خواجه زن خوب تو داری امروزگفت خوبست اگر مرگ پذیرد او رازن چرا شاید آن را که بری بر سر چاهدر چه اندازی و کس به که نگیرد او رامارگیری را ماری ز سر سله بجستگفت هل تا برود هرکه بگیرد او را
طوطی ای آنکه ز انصاف تو هر نیمشبیبلبل شکر به عیوق کشد زمزمه راای شبان رمه آنکه تویی سایهٔ اونیک تیمار خور ای نیکشبان این رمه راگرگ را دمدمهٔ فتنه همی گوید خیزبه غنیمت شمر این تیرهشب و این دمه راتن در آن خدعه مده زانکه یکی زن رمه نیستکش توان کآبش فدا ساختن این دمدمه راهمه با داغ خدایند چه خرد و چه بزرگنیک هشدار که تا حشر ضمانی همه را
مینبینی که روزگار چه کردبه فلک برکشید دونی رابر سر آدمی مسلط کردآنچنان خر فراخ کونی را به جای بادهٔ نابم تو سرکه دادی نابهلاک جان و دل خود بر آن نبود شرابشدی مصوص تنم بیگمان ز خوردن آناگر به کون من اندر بدی کرفس و سداب خدایگانا مهمان بنده بودستندتنی دو دوش به سیکی و نقل و رود و شراببه طبع خرم و خندان شراب نوشیدندکه بر خماهن گردون فروغ او سیمابنه در مزاج کسی گرمیی بد از سیکینه در دماغ کسی غلبه کرد قوت خوابشرابشان نرسیده است و بنده درماندهخدایگانا تدبیر بنده کن به شراب
ایا دقیق نظر مهتری که گاه سخاتوانی ار بچکانی همی از آتش آببه پیش دست سخی تو از خجالت و شرمبه جای قطرهٔ باران عرق چکد ز سحابسه کس به زاویهای در نشسته مخموریمبه یاد بادهٔ دوشینه هرسه مست و خراببه ذروهٔ فلک و ماه برکشیده سرودز چهرهٔ طرب و لهو برگرفته نقابامید ما پس از ایزد به جود تست که نیستز ساز مجلس ما هیچ جز کباب و ربابمصاف عشرت ما بشکند زمانه اگرتو نشکنی بتفضل خمار ما به شراب
گفته بودی که کاه و جو بدهمچون ندادی از آن شدم در تاببر ستوران و اقربات مدامکاه کهتاب باد و جو کشکاب میر حیدر ایا که خیزد جوداز کف تو چو از شراب طربدوستت انوری که نگشایدجز به یادت ز دوستداری لبسه شبانروز شد که از مستیباز نشناختست روز از شبجلبی چند بودهاند حریفالفیه شلفیه تبار و نسبهمه از آرزوی ... بزرگدست بر ... زنان که من یرغبمن و تایی دو دیگران با منمانده زین ... خوارگان به عجبهمچنین باشد ارکند جودتمدد خادمت به ماء عنب
من و نگار من امروز هر دو رگ زدهایممن از حرارت عشق و وی از حرارت تببزرگ بارخدایی کنی و بفرستیورا شراب عناب و مرا شراب عنب دستار خوان بود ز دو گز کم به روستادر وی نهند ده کدوی تر نه بس عجبلیکن عجب ز خواجه از آن آیدم همیکو بر کدوی خشک نهد بیست گز قصب گرچه در دور تو ای دریادل کان دستگاهمدتی گرگان شبان بودند و دزدان محتسبواندرین دوران که انصاف تو روی اندر کشیدفتنها شد ذوشجون و قصدها شد منشعبسایه مفکن بر حدیث انقلابی کاوفتادکان نه اول حادثه است از روزگار منقلبدر خم دور فلک تا عدل باشد کوژپشتعافیت را کی تواند بود قامت منتصبکان و دریایی بنه در حبس دل بر اضطرابزانکه کان پیوسته محبوسست و دریا مضطرب