انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 34 از 107:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 


سمند فخر دین فاخر ز فخرت مفتخر بادا
کمند قهر هر قاهر ز قهرت مقتصر بادا

اگر گردون به یک ذره بگردد برخلاف تو
همه دوران او ایام نحس مستمر بادا

قوام دولت ما را چو امر قدقضی گشتی
دوام محنت اعدات امر قد قدر بادا

اگر کشتی عز و جاه جز بار تو برگیرد
همه الواح معقودش جراد منتشر بادا

عروس طبع یک دانا اگر جز بر تو عیش آرد
زبان جهل صد دانا به جهلش بر مقر بادا

صفای صفهٔ صدرت به صف صابران دین
چو وصف جنةالفردوس ماء منهمر بادا

ز بهر حفظ جانت را به هر جایی که بخرامی
عنان دولتت در دست الیاس و خضر بادا
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


آفتاب سخا حمیدالدین
دور از مجلس تو مرگ فجا

نی شکر گفته‌ای و می نرسید
شاعرم هم به مدح و هم به هجا

... خر یاد می‌کنم لیکن
می‌دهی یا بگویمت که کجا






ای بر عقاب کرده تقدم ثواب را
وی بر خطا گزیده طریق صواب را

در مستی ار ز بنده خطایی پدید شد
مست از خطا نگردد واجب عقاب را

گر در گذاری از تو نباشد بسی دریغ
امید رستگاری یوم‌الحساب را

ور زانکه باز رای ادب کردنی بود
نیمی مرا ادب کن و نیمی شراب را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


ای صدر نایبی به ولایت فرست زود
معزول کن شهابک منحوس دزد را

زرهای بی‌شمار به افسوس می‌برد
آخر شمار او بکن از بهر مزد را

تا دیگران دلیر نگردند همچو او
فرمان من ببر بکش این زن به مزد را






این فلک پیش طالع نیکت
کرده بردار اختر بد را

فتح باب کفت به بار آرد
قلب دیماه شاخ بسد را

مستعد قبول نطق کند
فیض عقل تو طینت دد را

تو بمان صد قران و گر به شبی
برسد روز همچو من صد را

به کم از فکرتی بود مازار
رای عالی و جان بخرد را

درد پای من آن محل دارد
که تو دردسری دهی خود را؟
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


خطابی با فلک کردم که از راه جفا کشتی
شهان عالم‌آرای و جوانمردان برمک را

زمام حل و عقد خود نهادی در کف جمعی
که از روی خرد باشد بر ایشان صد شرف سگ را

نهان در گوش هوشم گفت فارغ باش از این معنی
که سبلت برکند ایام هر ده روز یک یک را






کرا عقل باشد زبر دست شهوت
چرا زیردستی کند هیچ زن را

عیال زن خویش باشد هرآنکس
که فرمان بر زن کند خویشتن را

ولیکن کسی را که زن شوی باشد
کجا درگذارد به گوش این سخن را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


چون بهاء الدین اعز را شاخ عزت بارور شد
شکر آن نعمت به واجب کرد اله‌العالمین را

کردگارش در خور وی این دو گوهر داد و هرگز
مثل آن حاصل نیاید بحر ملک و کان دین را

آن چنان محمود سیرت مهتر مسعود طالع
نام سیرت داد آنرا نام طالع داد این را








گفت با خواجه یکی روز ازین خوش مردی
خنک آنکس که زن خوب بمیرد او را

گفت ای خواجه زن خوب تو داری امروز
گفت خوبست اگر مرگ پذیرد او را

زن چرا شاید آن را که بری بر سر چاه
در چه اندازی و کس به که نگیرد او را

مارگیری را ماری ز سر سله بجست
گفت هل تا برود هرکه بگیرد او را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


طوطی ای آنکه ز انصاف تو هر نیم‌شبی
بلبل شکر به عیوق کشد زمزمه را

ای شبان رمه آنکه تویی سایهٔ او
نیک تیمار خور ای نیک‌شبان این رمه را

گرگ را دمدمهٔ فتنه همی گوید خیز
به غنیمت شمر این تیره‌شب و این دمه را

تن در آن خدعه مده زانکه یکی زن رمه نیست
کش توان کآبش فدا ساختن این دمدمه را

همه با داغ خدایند چه خرد و چه بزرگ
نیک هشدار که تا حشر ضمانی همه را
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


می‌نبینی که روزگار چه کرد
به فلک برکشید دونی را
بر سر آدمی مسلط کرد
آنچنان خر فراخ کونی را






به جای بادهٔ نابم تو سرکه دادی ناب
هلاک جان و دل خود بر آن نبود شراب
شدی مصوص تنم بی‌گمان ز خوردن آن
اگر به کون من اندر بدی کرفس و سداب






خدایگانا مهمان بنده بودستند
تنی دو دوش به سیکی و نقل و رود و شراب

به طبع خرم و خندان شراب نوشیدند
که بر خماهن گردون فروغ او سیماب

نه در مزاج کسی گرمیی بد از سیکی
نه در دماغ کسی غلبه کرد قوت خواب

شرابشان نرسیده است و بنده درمانده
خدایگانا تدبیر بنده کن به شراب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


ایا دقیق نظر مهتری که گاه سخا
توانی ار بچکانی همی از آتش آب

به پیش دست سخی تو از خجالت و شرم
به جای قطرهٔ باران عرق چکد ز سحاب

سه کس به زاویه‌ای در نشسته مخموریم
به یاد بادهٔ دوشینه هرسه مست و خراب

به ذروهٔ فلک و ماه برکشیده سرود
ز چهرهٔ طرب و لهو برگرفته نقاب

امید ما پس از ایزد به جود تست که نیست
ز ساز مجلس ما هیچ جز کباب و رباب

مصاف عشرت ما بشکند زمانه اگر
تو نشکنی بتفضل خمار ما به شراب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


گفته بودی که کاه و جو بدهم
چون ندادی از آن شدم در تاب
بر ستوران و اقربات مدام
کاه کهتاب باد و جو کشکاب






میر حیدر ایا که خیزد جود
از کف تو چو از شراب طرب

دوستت انوری که نگشاید
جز به یادت ز دوستداری لب

سه شبانروز شد که از مستی
باز نشناختست روز از شب

جلبی چند بوده‌اند حریف
الفیه شلفیه تبار و نسب

همه از آرزوی ... بزرگ
دست بر ... زنان که من یرغب

من و تایی دو دیگران با من
مانده زین ... خوارگان به عجب

همچنین باشد ارکند جودت
مدد خادمت به ماء عنب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


من و نگار من امروز هر دو رگ زده‌ایم
من از حرارت عشق و وی از حرارت تب
بزرگ بارخدایی کنی و بفرستی
ورا شراب عناب و مرا شراب عنب






دستار خوان بود ز دو گز کم به روستا
در وی نهند ده کدوی تر نه بس عجب
لیکن عجب ز خواجه از آن آیدم همی
کو بر کدوی خشک نهد بیست گز قصب






گرچه در دور تو ای دریادل کان دستگاه
مدتی گرگان شبان بودند و دزدان محتسب

واندرین دوران که انصاف تو روی اندر کشید
فتنها شد ذوشجون و قصدها شد منشعب

سایه مفکن بر حدیث انقلابی کاوفتاد
کان نه اول حادثه است از روزگار منقلب

در خم دور فلک تا عدل باشد کوژپشت
عافیت را کی تواند بود قامت منتصب

کان و دریایی بنه در حبس دل بر اضطراب
زانکه کان پیوسته محبوسست و دریا مضطرب
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 34 از 107:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA