ای بس که جهان جبهٔ درویش گرفتهاز فضلهٔ زنبور برو دوختهام جیبواکنون همه شب منتظرم تا بفروزندشمعی که به هر خانه چراغی نهد از غیبآن روز فلک را چو در آن شکر نگفتمامروز درین زشت بود گر کنمش عیب درین دو روزه توقف که بو که خود نبوددرین مقام فسوس و درین سرای فریبچرا قبول کنم از کس آنکه عاقبتشز خلق سرزنشم باشد از خدای عتیبمرا خدای تعالی ز آسیای فرازکه عقل حاصل آنرا نیاورد به حسیبچو میدهد همه چیزی به قدر حاجت منچنان که بیخبر سیب ماه رنگ به سیبز بهر حفظ حیات آنچه بایدم ز کفافز بهر کسب کمال آنچه بایدم ز کتیبهزار سال اگر عمر من بود به مثلمرا نیاز نیاید به آسیای نشیبدو نعمتست مرا کان ملوک را نبودبه روز راحت شکر و به روز رنج شکیب
زهی نم کرمت در سخا بهارانگیزچنانکه گشت هوای نیاز ازو محجوبدهان لاله رخانم به خنده بازگشایاز ابر جود در آنم یکی یم مقلوب هر سخن کان نیست قرآن با حدیث مصطفیاز مقامات حمیدالدین شد اکنون ترهاتاشک اعمی دان مقامات حریری و بدیعپیش آن دریای مالامال از آب حیاتشاد باش ای عنصر محمودیان را روح تورو که تو محمود عصری ما بتان سومناتاز مقاماتت اگر فصلی بخونی بر عدوحالی از نامنطقی جذر اصم یابد نجاتعقل کل خطی تامل کرد ازو گفت ای عجبعلم اکسیر سخن داند مگر اقضی القضاتدیر مان ای قدر و رایت عالم تایید راآفتابی بیزوال و آسمانی با ثبات
ای سرافرازی که از یک سعی توپای محکم کرد ملک و سر فراختجز تو از ارکان دولت فتح راتا بدین غایت کسی آلت نساختحق سلطان این چنین باید گزاردقدر دولت این چنین باید شناخت گره عهد آسمان سست استگره کیسهٔ عناصر سختآنکه بگشاد هیچ وقت نبستگره عهد و بندگیش ز بختکیست بحری که موج بخشش اویکیسهٔ بحر و کان کند پردختمیر بوطالب آنکه او ثمرستاسدالله باغ و نعمه درختپادشاهیست نسبت او را تاجشهریاریست همت او را تختجرم ماه از اشارت جدشهم به دو نیمه گشت و هم یک لختعرش میگفت در احد تکبیرپدرش تیغ فتح میآهختدر ترازوی همتش هرگزحاصل روزگار هیچ نسختدست او سایه بر جهان افکندبا عدم برد تنگدستی رختباد دستش قوی و از دستشدشمنش لخت لخت گشته به لخت
به خدایی که از میان دو حرفهفت چرخ و چهار طبع انگیختبوی کافور و عود و مشک آوردرنگ طاوس و کبک و زاغ آمیختکه مرا درد هجر تو بر سرخاک اندوه و آتش غم بیختاز برم دل به خدمت تو رسیدوز تنم جان ز فرقت تو گریختاین چنین کارها زمانه کندبا زمانه نمیتوان آویخت
صفی محمد تاریخی از خدای بترسبه خانه باش و میا تا گهی که خوانندتفصیح و گنگ به تعریض چند گویندتجوان و پیر به تصریح چند رانندتگمان بری که ظریفی ولی نمیدانیکه پیش مردمک دیده مینشانندتهزار ... خر اندر ... زن آن قومکه تا فجی بنمیری ظریف دانندت
ربع مسکون آدمی را بود دیو و دد گرفتکس نمیداند که در آفاق انسانی کجاستدور دور خشکسال دین و قحط دانشستچند گویی فتح بابی کو و بارانی کجاستمن ترا بنمایم اندر حال صد بوجهل جهلگر مسلمانی تو تعیین کن که سلمانی کجاستآسمان بیخ کمال از خاک عالم برکشیدتو زنخ میزن که در من گنج پنهانی کجاستخاک را طوفان اگر غسلی دهد وقت آمدستای دریغا داعی چون نوح طوفانی کجاست
چون برگهای طوبی طبعم به نام تویک روی بر ثنا و دگر روی بر دعاستدر خاطرم که بلبل بستان نعت تستاطراف باغ عمر ابدالدهر پر نواستبا برگ و با نوای چنین بندهای چو منهر روز بینواتر و بیبرگتر چراست ای سروری که از گل دل قامت قلمبیخدمت دوات تو بسته کمر نخاستبادا همیشه ملک جمال تو منتظمکز کاف کن فکان چو وجودت گهر نخاستبیطبع دلگشای تو از سنگ زر نخاستبیلفظ جانفزای تو از نی شکر نخاستدعوی همی کنم که در آفاق چون توییاز مسند امامت صدری دگر نخاست
رتبت و تمیکن صدر موئتمنهمچو قدر و همتش بیمنتهاستآفتابش در سخاوت مقتدیستواسمان را در کفایت مقتداستطبع شد بیگانه با آز و نیازتا کفش با جود و بخشش آشناستدست او را خواستم گفتن سخیستباز گفتم نه غلط کردم سخاستای جوادی کز پی مدح و ثناتبر من از مدح و ثنا مدح و ثناستعالمی از کبریایی سر به سرگرچه عالم سر به سر کبر و ریاستزحمتی آوردهام بار دگرگرچه روز و شب دلت در یاد ماستکار شاعر زحمت آوردن بودوانکه رحمت آورد کار شماستهست مستغنی ز شرح از بهر آنکشرح کردن زانچه میدانی خطاستبادت اندر دولت باقی بقاتا بقا از ایزد باقی بقاست
قدر میخواست تا کار دو عالمبه یکبار از پی سلطان کند راستچو او اندیشهٔ برخاستن کردقضا گفتا تو بنشین خواجه برخاست آن شنیدستی که روزی زیرکی با ابلهیگفت کین والی شهر ما گدایی بیحیاستگفت چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمهایصد چو ما را روزها بل سالها برگ و نواستگفتش ای مسکین غلط اینک از اینجا کردهایآن همه برگ و نوا دانی که آنجا از کجاستدر و مروارید طوقش اشک اطفال منستلعل و یاقوت ستامش خون ایتام شماستاو که تا آب سبو پیوسته از ما خواسته استگر بجویی تا به مغز استخوانش زان ماستخواستن کدیه است خواهی عشر خوان خواهی خراجزانکه گر ده نام باشد یک حقیقت را رواستچون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگیهرکه خواهد گر سلیمانست و گر قارون گداست
آنکه بر سلطان گردون نور رایش غالبستپادشاه آل یاسین مجد دین بوطالبستآسمان همت خداوندی که همچون آسمانهمتش بر طول و عرض آفرینش غالبستآنکه او تا در سرای آفرینش آمدستتنگ عیشی از سرای آفرینش غایبستبحر در موج شبانروزی دلش را زیر دستابر در باران نوروزی کفش را نایبستآز محتاجان چو کلکش در مسیر آمد بسوختآز گویی دیو و کلک او شهاب ثاقبستدی همی گفتم که از دیوان رای صائبشآفتاب و ماه را هر روزی نوری راتبستآسمان گفتا چه میگویی که گوید در جهانپرتو نور نبوت را که رایی صایبست