انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 35 از 107:  « پیشین  1  ...  34  35  36  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 


ای بس که جهان جبهٔ درویش گرفته
از فضلهٔ زنبور برو دوخته‌ام جیب

واکنون همه شب منتظرم تا بفروزند
شمعی که به هر خانه چراغی نهد از غیب

آن روز فلک را چو در آن شکر نگفتم
امروز درین زشت بود گر کنمش عیب




درین دو روزه توقف که بو که خود نبود
درین مقام فسوس و درین سرای فریب

چرا قبول کنم از کس آنکه عاقبتش
ز خلق سرزنشم باشد از خدای عتیب

مرا خدای تعالی ز آسیای فراز
که عقل حاصل آنرا نیاورد به حسیب

چو می‌دهد همه چیزی به قدر حاجت من
چنان که بی‌خبر سیب ماه رنگ به سیب

ز بهر حفظ حیات آنچه بایدم ز کفاف
ز بهر کسب کمال آنچه بایدم ز کتیب

هزار سال اگر عمر من بود به مثل
مرا نیاز نیاید به آسیای نشیب

دو نعمتست مرا کان ملوک را نبود
به روز راحت شکر و به روز رنج شکیب
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


زهی نم کرمت در سخا بهارانگیز
چنانکه گشت هوای نیاز ازو محجوب
دهان لاله رخانم به خنده بازگشای
از ابر جود در آنم یکی یم مقلوب





هر سخن کان نیست قرآن با حدیث مصطفی
از مقامات حمیدالدین شد اکنون ترهات

اشک اعمی دان مقامات حریری و بدیع
پیش آن دریای مالامال از آب حیات

شاد باش ای عنصر محمودیان را روح تو
رو که تو محمود عصری ما بتان سومنات

از مقاماتت اگر فصلی بخونی بر عدو
حالی از نامنطقی جذر اصم یابد نجات

عقل کل خطی تامل کرد ازو گفت ای عجب
علم اکسیر سخن داند مگر اقضی القضات

دیر مان ای قدر و رایت عالم تایید را
آفتابی بی‌زوال و آسمانی با ثبات
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


ای سرافرازی که از یک سعی تو
پای محکم کرد ملک و سر فراخت

جز تو از ارکان دولت فتح را
تا بدین غایت کسی آلت نساخت

حق سلطان این چنین باید گزارد
قدر دولت این چنین باید شناخت





گره عهد آسمان سست است
گره کیسهٔ عناصر سخت

آنکه بگشاد هیچ وقت نبست
گره عهد و بندگیش ز بخت

کیست بحری که موج بخشش اوی
کیسهٔ بحر و کان کند پردخت

میر بوطالب آنکه او ثمرست
اسدالله باغ و نعمه درخت

پادشاهیست نسبت او را تاج
شهریاریست همت او را تخت

جرم ماه از اشارت جدش
هم به دو نیمه گشت و هم یک لخت

عرش می‌گفت در احد تکبیر
پدرش تیغ فتح می‌آهخت

در ترازوی همتش هرگز
حاصل روزگار هیچ نسخت

دست او سایه بر جهان افکند
با عدم برد تنگدستی رخت

باد دستش قوی و از دستش
دشمنش لخت لخت گشته به لخت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


به خدایی که از میان دو حرف
هفت چرخ و چهار طبع انگیخت

بوی کافور و عود و مشک آورد
رنگ طاوس و کبک و زاغ آمیخت

که مرا درد هجر تو بر سر
خاک اندوه و آتش غم بیخت

از برم دل به خدمت تو رسید
وز تنم جان ز فرقت تو گریخت

این چنین کارها زمانه کند
با زمانه نمی‌توان آویخت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


صفی محمد تاریخی از خدای بترس
به خانه باش و میا تا گهی که خوانندت

فصیح و گنگ به تعریض چند گویندت
جوان و پیر به تصریح چند رانندت

گمان بری که ظریفی ولی نمی‌دانی
که پیش مردمک دیده می‌نشانندت

هزار ... خر اندر ... زن آن قوم
که تا فجی بنمیری ظریف دانندت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


ربع مسکون آدمی را بود دیو و دد گرفت
کس نمی‌داند که در آفاق انسانی کجاست

دور دور خشکسال دین و قحط دانشست
چند گویی فتح بابی کو و بارانی کجاست

من ترا بنمایم اندر حال صد بوجهل جهل
گر مسلمانی تو تعیین کن که سلمانی کجاست

آسمان بیخ کمال از خاک عالم برکشید
تو زنخ می‌زن که در من گنج پنهانی کجاست

خاک را طوفان اگر غسلی دهد وقت آمدست
ای دریغا داعی چون نوح طوفانی کجاست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


چون برگهای طوبی طبعم به نام تو
یک روی بر ثنا و دگر روی بر دعاست

در خاطرم که بلبل بستان نعت تست
اطراف باغ عمر ابدالدهر پر نواست

با برگ و با نوای چنین بنده‌ای چو من
هر روز بی‌نواتر و بی‌برگ‌تر چراست





ای سروری که از گل دل قامت قلم
بی‌خدمت دوات تو بسته کمر نخاست

بادا همیشه ملک جمال تو منتظم
کز کاف کن فکان چو وجودت گهر نخاست

بی‌طبع دلگشای تو از سنگ زر نخاست
بی‌لفظ جانفزای تو از نی شکر نخاست

دعوی همی کنم که در آفاق چون تویی
از مسند امامت صدری دگر نخاست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


رتبت و تمیکن صدر موئتمن
همچو قدر و همتش بی‌منتهاست

آفتابش در سخاوت مقتدیست
واسمان را در کفایت مقتداست

طبع شد بیگانه با آز و نیاز
تا کفش با جود و بخشش آشناست

دست او را خواستم گفتن سخیست
باز گفتم نه غلط کردم سخاست

ای جوادی کز پی مدح و ثنات
بر من از مدح و ثنا مدح و ثناست

عالمی از کبریایی سر به سر
گرچه عالم سر به سر کبر و ریاست

زحمتی آورده‌ام بار دگر
گرچه روز و شب دلت در یاد ماست

کار شاعر زحمت آوردن بود
وانکه رحمت آورد کار شماست

هست مستغنی ز شرح از بهر آنک
شرح کردن زانچه می‌دانی خطاست

بادت اندر دولت باقی بقا
تا بقا از ایزد باقی بقاست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


قدر می‌خواست تا کار دو عالم
به یکبار از پی سلطان کند راست
چو او اندیشهٔ برخاستن کرد
قضا گفتا تو بنشین خواجه برخاست





آن شنیدستی که روزی زیرکی با ابلهی
گفت کین والی شهر ما گدایی بی‌حیاست

گفت چون باشد گدا آن کز کلاهش تکمه‌ای
صد چو ما را روزها بل سالها برگ و نواست

گفتش ای مسکین غلط اینک از اینجا کرده‌ای
آن همه برگ و نوا دانی که آنجا از کجاست

در و مروارید طوقش اشک اطفال منست
لعل و یاقوت ستامش خون ایتام شماست

او که تا آب سبو پیوسته از ما خواسته است
گر بجویی تا به مغز استخوانش زان ماست

خواستن کدیه است خواهی عشر خوان خواهی خراج
زانکه گر ده نام باشد یک حقیقت را رواست

چون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
هرکه خواهد گر سلیمانست و گر قارون گداست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


آنکه بر سلطان گردون نور رایش غالبست
پادشاه آل یاسین مجد دین بوطالبست

آسمان همت خداوندی که همچون آسمان
همتش بر طول و عرض آفرینش غالبست

آنکه او تا در سرای آفرینش آمدست
تنگ عیشی از سرای آفرینش غایبست

بحر در موج شبانروزی دلش را زیر دست
ابر در باران نوروزی کفش را نایبست

آز محتاجان چو کلکش در مسیر آمد بسوخت
آز گویی دیو و کلک او شهاب ثاقبست

دی همی گفتم که از دیوان رای صائبش
آفتاب و ماه را هر روزی نوری راتبست

آسمان گفتا چه می‌گویی که گوید در جهان
پرتو نور نبوت را که رایی صایبست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 35 از 107:  « پیشین  1  ...  34  35  36  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA