انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 36 از 107:  « پیشین  1  ...  35  36  37  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 


به خدایی که در ولایت غیب
عالم السر و الخفیاتست
که غمت شه رخم به اسب فراق
آن چنان زد که بیم شهماتست





ای کریمی که در عطا دادن
خاک پایت مرا به سر تاجست
جان شیرین من به تلخ چو آب
به سر تو که نیک محتاجست





رای مجدالملک در ترتیب ملک
ژاژ چون تذکیر قاضی ناصحست
یارب اندر ناکسی چون کیست او
باش دانستم چو تاج صالحست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


از خواص سخای مجد کرم
که همه دین و دانش و دادست

آنکه گردون در انتظام امور
تا که شاگرد اوست استادست

آنکه تا بنده می‌خرد جودش
در جهان سرو و سوسن آزادست

آنکه با اشتمال انصافش
ایمنی را کمینه بنیادست

سال و ماه از تواتر کرمش
کان و دریا ازو به فریادست

معجزی بین که غور اشکالش
نه به پای توهم افتادست

گوییا لا اله الا الله
از خواص پیمبری زادست

واندرین روزها مگر کرمش
حاجتم را زبان همی دادست

که ندانی خبر همی داری
که ز بختت چه کار بگشادست

غایت مهر خواجه بردادن
مهر زر از پی تو بنهادست

طلبم چون نکرد آن تعجیل
که در اخلاق آدمی زادست

رغبت همتش که رتبت او
از ورای خراب و آبادست

خواجه‌ای را که خازن او اوست
معطی کافتاب ازو رادست

کیست آن کس عطارد فلکی
که بدو جان آسمان شادست

دوش وقت سحر بدان معنی
که مرا زانچه گفته‌ام یادست

نابیوسان ز بخت و طالع من
به تقاضای آن فرستادست

آفرین باد بر چنین معطی
کافرینش به نزد او بادست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


تو آن فرزانهٔ آزاد مردی
که آزادی ز مادر با تو زادست

دلت گر یک زمان در بند ما شد
به ما بر دست فرمانت گشادست

اگر بی‌تو نشستی بود ما را
غرامت را به جانی ایستادست

تو گر گویی که روز آمد به آخر
حدیثی از سر انصاف و دادست

ولیکن چون تویی روز زمانه
ترا هر گه که بینم بامدادست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


ای بزرگی که دین یزدان را
لقبت صد کمال نو دادست

دان که من بنده را خداوندی
میوه و گوشتی فرستادست

میوه در ناضج اوفتاد و کسی
اندر این فصل میوه ننهادست

گوشتی ماند و من درین ماندم
زانکه رعنا و محتشم زادست

لبش آهنگ کاه می‌نکند
چه عجب نه لبش ز بیجادست

گفتم ای گوسفند کاه بخور
کز علفها همینت آمادست

گفت جو، گفتمش ندارم، گفت
در کدیه خدای بگشادست

گفتمش آخر از که خواهم جو
اینت محنت که با تو افتادست

گفت خواه از کمال دین مسعود
که ولی نعمتی بس آزادست

منعما مکرما درین کلمات
کین زبان بسته‌ام زبان دادست

به کرم ایستادگی فرمای
کز شره بر دو پای استادست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


به خدایی که از کمان قضا
تیر تقدیر را روان کردست

چشمهٔ آفتاب رخشان را
خازن نقد آسمان کردست

کز نحیفی و ناتوانی و ضعف
دورم از روی تو چنان کردست

که مرا دور بودن از رویت
هرچه گویم فزون از آن کردست

نتوان شرح داد آنکه مرا
غم هجر تو بر چه سان کردست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


فریدالدین کاتب دام عزه
مگر چون ده منی سیکیش بردست

به گرمایی چنین در چار طاقش
به دست چار خوارزمی سپردست

بنتوانی شنید آخر که گویند
که آن صافی سخن محبوس دردست

به آبی چند آبش باز روی آر
اگر دانی که آن آتش نمردست

مصون باد از حوادث نفس عالیت
الا تا نقش گیتی ناستردست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


شاها بدان خدای که بر دست قدرتش
هفت آسمان چو مهره به دست مشعبدست
فرماندهی که در خم چوگان حکم اوست
این گویهای زر که بدین سبز گنبدست
کین بنده تا ز خدمت بزم تو دور ماند
روزی دم خوش از دم او برنیامدست





به خدایی که روز را دامن
با گریبان شب گره کردست
پشت چرخ از نهیب تیر قضا
جفته همچون کمان به زه کردست
کارزوی توام جهان فراخ
تنگ چون حلقهٔ زره کردست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


به خدایی که با بزرگی او
چرخ با آنچه اندرو خردست
که مرا پای در رکاب سفر
دست بوسیدن تو آوردست





مرا مقصود فرزندان آدم
ز فرزندان صدق خود شمردست

خداوند اوحدالدین خواجه‌اسحق
که گیتی با بزرگیهاش خردست

گرش بینی بگو ای آنکه پایت
ز رتبت پایهٔ گردون سپردست

خبر داری که فرزند عزیزت
چه پای امروز در خواری فشردست

ز پای اندر میفکن دست گیرش
که اندر پایمال و دست بردست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


آن شد که جهان لاف همی زد که من آنم
کز بوالحسنم راتبه هر روز سه مردست

زان روز که قصد فلک از غصهٔ رتبت
در گوشهٔ حبسش گرو حادثه کردست

بالله به نان و نمک او که جهان نیز
جز خون جگر یک شکم سیر نخوردست




دوش در خواب من پیمبر را
دیدمش کو ز امت آزردست

گفتمش ای بزرگ چت بودست
طبع پاک تو از چه پژمردست

گفت زین مقر یک همی جوشم
رونق وحی ایزدی بردست

آنچه این زن به مزد می‌خواند
جبرئیل آن به من نیاوردست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


ایا خسروی کز پی جاه خویش
فلک را به جاهت نیاز آمدست

ازین یک غلام تو یعنی جهان
که با خفته بختم به راز آمدست

که داند که بی‌صبر کوتاه عمر
به رویم چه رنج دراز آمدست

نگوئیش کاندر جفای فلان
ز ما کی ترا این جواز آمدست

به کشتی نوحم رسان هین که غم
چو طوفان به گردم فراز آمدست

ترا سهل باشد مرا ممتنع
نه پای تو در سنگ آز آمدست

بده زانکه کارم درین کوچ تنگ
تو گویی مگر ترکتاز آمدست

از آن پس که اسبی و فرشیم نیست
به زینی و یک خیمه باز آمدست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 36 از 107:  « پیشین  1  ...  35  36  37  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA