به خدایی که در ولایت غیبعالم السر و الخفیاتستکه غمت شه رخم به اسب فراقآن چنان زد که بیم شهماتست ای کریمی که در عطا دادنخاک پایت مرا به سر تاجستجان شیرین من به تلخ چو آببه سر تو که نیک محتاجست رای مجدالملک در ترتیب ملکژاژ چون تذکیر قاضی ناصحستیارب اندر ناکسی چون کیست اوباش دانستم چو تاج صالحست
از خواص سخای مجد کرمکه همه دین و دانش و دادستآنکه گردون در انتظام امورتا که شاگرد اوست استادستآنکه تا بنده میخرد جودشدر جهان سرو و سوسن آزادستآنکه با اشتمال انصافشایمنی را کمینه بنیادستسال و ماه از تواتر کرمشکان و دریا ازو به فریادستمعجزی بین که غور اشکالشنه به پای توهم افتادستگوییا لا اله الا اللهاز خواص پیمبری زادستواندرین روزها مگر کرمشحاجتم را زبان همی دادستکه ندانی خبر همی داریکه ز بختت چه کار بگشادستغایت مهر خواجه بردادنمهر زر از پی تو بنهادستطلبم چون نکرد آن تعجیلکه در اخلاق آدمی زادسترغبت همتش که رتبت اواز ورای خراب و آبادستخواجهای را که خازن او اوستمعطی کافتاب ازو رادستکیست آن کس عطارد فلکیکه بدو جان آسمان شادستدوش وقت سحر بدان معنیکه مرا زانچه گفتهام یادستنابیوسان ز بخت و طالع منبه تقاضای آن فرستادستآفرین باد بر چنین معطیکافرینش به نزد او بادست
تو آن فرزانهٔ آزاد مردیکه آزادی ز مادر با تو زادستدلت گر یک زمان در بند ما شدبه ما بر دست فرمانت گشادستاگر بیتو نشستی بود ما راغرامت را به جانی ایستادستتو گر گویی که روز آمد به آخرحدیثی از سر انصاف و دادستولیکن چون تویی روز زمانهترا هر گه که بینم بامدادست
ای بزرگی که دین یزدان رالقبت صد کمال نو دادستدان که من بنده را خداوندیمیوه و گوشتی فرستادستمیوه در ناضج اوفتاد و کسیاندر این فصل میوه ننهادستگوشتی ماند و من درین ماندمزانکه رعنا و محتشم زادستلبش آهنگ کاه مینکندچه عجب نه لبش ز بیجادستگفتم ای گوسفند کاه بخورکز علفها همینت آمادستگفت جو، گفتمش ندارم، گفتدر کدیه خدای بگشادستگفتمش آخر از که خواهم جواینت محنت که با تو افتادستگفت خواه از کمال دین مسعودکه ولی نعمتی بس آزادستمنعما مکرما درین کلماتکین زبان بستهام زبان دادستبه کرم ایستادگی فرمایکز شره بر دو پای استادست
به خدایی که از کمان قضاتیر تقدیر را روان کردستچشمهٔ آفتاب رخشان راخازن نقد آسمان کردستکز نحیفی و ناتوانی و ضعفدورم از روی تو چنان کردستکه مرا دور بودن از رویتهرچه گویم فزون از آن کردستنتوان شرح داد آنکه مراغم هجر تو بر چه سان کردست
فریدالدین کاتب دام عزهمگر چون ده منی سیکیش بردستبه گرمایی چنین در چار طاقشبه دست چار خوارزمی سپردستبنتوانی شنید آخر که گویندکه آن صافی سخن محبوس دردستبه آبی چند آبش باز روی آراگر دانی که آن آتش نمردستمصون باد از حوادث نفس عالیتالا تا نقش گیتی ناستردست
شاها بدان خدای که بر دست قدرتشهفت آسمان چو مهره به دست مشعبدستفرماندهی که در خم چوگان حکم اوستاین گویهای زر که بدین سبز گنبدستکین بنده تا ز خدمت بزم تو دور ماندروزی دم خوش از دم او برنیامدست به خدایی که روز را دامنبا گریبان شب گره کردستپشت چرخ از نهیب تیر قضاجفته همچون کمان به زه کردستکارزوی توام جهان فراختنگ چون حلقهٔ زره کردست
به خدایی که با بزرگی اوچرخ با آنچه اندرو خردستکه مرا پای در رکاب سفردست بوسیدن تو آوردست مرا مقصود فرزندان آدمز فرزندان صدق خود شمردستخداوند اوحدالدین خواجهاسحقکه گیتی با بزرگیهاش خردستگرش بینی بگو ای آنکه پایتز رتبت پایهٔ گردون سپردستخبر داری که فرزند عزیزتچه پای امروز در خواری فشردستز پای اندر میفکن دست گیرشکه اندر پایمال و دست بردست
آن شد که جهان لاف همی زد که من آنمکز بوالحسنم راتبه هر روز سه مردستزان روز که قصد فلک از غصهٔ رتبتدر گوشهٔ حبسش گرو حادثه کردستبالله به نان و نمک او که جهان نیزجز خون جگر یک شکم سیر نخوردست دوش در خواب من پیمبر رادیدمش کو ز امت آزردستگفتمش ای بزرگ چت بودستطبع پاک تو از چه پژمردستگفت زین مقر یک همی جوشمرونق وحی ایزدی بردستآنچه این زن به مزد میخواندجبرئیل آن به من نیاوردست
ایا خسروی کز پی جاه خویشفلک را به جاهت نیاز آمدستازین یک غلام تو یعنی جهانکه با خفته بختم به راز آمدستکه داند که بیصبر کوتاه عمربه رویم چه رنج دراز آمدستنگوئیش کاندر جفای فلانز ما کی ترا این جواز آمدستبه کشتی نوحم رسان هین که غمچو طوفان به گردم فراز آمدستترا سهل باشد مرا ممتنعنه پای تو در سنگ آز آمدستبده زانکه کارم درین کوچ تنگتو گویی مگر ترکتاز آمدستاز آن پس که اسبی و فرشیم نیستبه زینی و یک خیمه باز آمدست