انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 37 از 107:  « پیشین  1  ...  36  37  38  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 


به خدایی که در پرستش خویش
آسمان را رکوع فرمودست

دست حکمش به کیلهٔ خورشید
خرمن روزگار پیمودست

که ز چشمم به عشق خدمت تو
جان به عرض سرشک پالودست

این سخن را عزیز دار که دوش
چرخ با من در این سخن بودست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


بدان خدای که در جست و جوی قدرت او
مسافران فلک را قدم بفرسودست

به دست احمد مرسل به کافران قریش
هزار معجزهٔ رنگ رنگ بنمودست

ز ناودان قضا آب حکم بگشادست
به لاژورد بقا بام چرخ اندودست

کمال لم یزل و ذات لایزالی اوی
ز هرچه نسبت نقصان بود برآسودست

مقدسی است که آسیب دامن امکان
بساط بارگه کبریاش نبسودست

ز راه حکمت و رحمت عموم اشیا را
طریق کسب کمالات خاص بنمودست

مشاعل فلکی را ز کارخانهٔ صنع
بهین و خوبترین رنگ و شکل فرمودست

چنان که طرهٔ شب را به قهر شانه زدست
به لطف آینهٔ جرم ماه بزدودست

ز عدل شاملش اندر مقام حیز خاک
نهاده هریکی از چار طبع و نغنودست

خمیرمایهٔ بخشش به خاک بخشیدست
برآنکه مرجع او خاک شد نبخشودست

سوار روح به چوگان یای نسبت او
ز کوی گردون گوی کمال بربودست

درازدستی ادراک و تیزگامی وهم
طناب نوبتی حضرتش نه پیمودست

جناب قدرت او را به قدر وسعت نطق
زبان سوسن و طوطی همیشه بستودست

کمین سلطنتش در مصاف کون و فساد
سنان لاله به خون دلش بیالودست

سیاه روی سپهر کبود کسوت را
رخش ز زنگ کدورت نخست بزدودست

پس از خزانهٔ حسن و جمال خورشیدش
کفاف حسن و زکوة جمال فرمودست

بیاض روز به پالونهٔ هوای مشف
هزار سال بر این تیره خاک پالودست

گهی به خرج بخار از بحار کم کردست
گهی به دخل دخان بر اثیر بفزودست

ترا که میر خراسانی از ره تقدیم
بر آسمان و زمین قدر و جاه افزودست

که انوری را بی‌خدمت مبارک تو
هرآنچه دیده ندیدست و گوش نشنودست

در این سه سال چه در خواب و چه به بیداری
خیال رایت و آواز نوبتت بودست

شکستهای امانی به عشوه می‌بسته است
درشتهای حوادث به حیله می‌بودست

کنون حواشی جانش از قدوم فرخ تو
چو برگ گل همه شادیش توده بر تودست

که صورتی که ز من بنده آشنایی کرد
نه آنکه از لب من هیچ گوش نشنودست

نه بر زبان گذرانیده‌ام نه بر خاطر
نه بر عقیدت من بنده هرگز این بودست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


عاقلا از سر جهان برخیز
که نه معشوقهٔ وفادارست
گیر کامروز بر سر گنجی
پا نه فردات بر دم مارست





از آن سپس که به تعریض یک دوبارم رفت
که مردمی کن و بخشیده بی‌جگر بفرست

صفی موفق سبعی چو بارها می‌گفت
که گرت هیزم هر روزه نیست خر بفرست

شبی به آخر مستی به طیبتش گفتم
که آنچه گفتی ار خشک نیست تر بفرست

غلام را بفرستاد بامداد پگاه
نه زان قبل که ستوری پگاه تر بفرست

بگویم از چه جهت گفت خواجه می‌گوید
که آن حدیث به دست آمدست زر بفرست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


به خدایی که در دوازده میل
هفت پیکش همیشه در سفرست

تختهٔ کارگاه صنعت اوست
کو سواد مه و بیاض خورست

چمن بوستان نعت ترا
خاطرم آن درخت بارورست

که ز مدح و دعا و شکر و ثنا
رایمش شاخ و بیهخ و برگ و بر است




گشته‌ام بی‌نظیر تا که ترا
به عنایت به سوی من نظرست

که مرا در وفای خدمت تو
نه به شب خواب و نه به‌روز خورست

خاک سم ستور تو بر من
بهتر از توتیای چشم سرست

زانکه دانم که پیش همت تو
آفرینش به جمله بی‌خطرست

شعرم اندر جهان سمر زان شد
که شعار تو در جهان سمرست

زاتش عشق سیم نیست مرا
خاطرم لاجرم چو آب زرست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


دوش خوابی دیده‌ام گو نیک دیدی نیک باد
خواب نه بل حالتی کان از عجایب برترست

خویشتن را دیدمی بر تیغ کوهی گفتیی
سنگ او لعل و نباتش عود و خاکش عنبرست

ناگهان چشمم سوی گردون فتادی دیدمی
منبری گفتی که ترکیبش ز زر و گوهرست

صورتی روحانی از بالای منبر می‌نمود
گفتیی او آفتابست و سپهرش منبرست

با دل خود گفتم آیا کیست این شخص شریف
هاتفی در گوش جانم گفت کان پیغمبرست

در دو زانو آمدم سر پیش و بر هم دستها
راستی باید هنوزم آن تصور در سرست

چون برآمد یک زمان آهسته آمد در سخن
بر جهان گفتی که از نطقش نثار شکرست

بعد تحمید خدا این گفت کای صاحب‌قران
شکر کن کاندر همه جایی خدایت یاورست

بار دیگر گفت کای صاحب‌قران راضی مباش
تا ترا گویند کاندر ملک چون اسکندرست

بازانها کرد کای صاحب‌قران بر خور ز ملک
زآنکه ملکت همچو جان شخص جهان را در خورست

گر سکندر زنده گردد از تواضع هر زمان
با تو این گوید که جاهت را سکندر چاکرست

حق تعالی با سکندر هرگز این احسان نکرد
خسروا تو دیگری کار تو کار دیگرست

لشکرت را آیت نصر من الله رایت است
رایتت را از ملوک و از ملایک لشکرست

بیخ جور از باس تو چون بیخ مرجان آمدست
شاخ دین بی‌عدل تو چون شاخ آهو بی‌برست

صیت تو هفتاد کشور زانسوی عالم گرفت
تو بدان منگر که عالم هفت یا شش کشورست

هرکه او در نعمتت کفران کند خونش بریز
زانکه فتوی داده‌ام کو نیز در من کافرست

بر سر شمشیر تو جز حق نمی‌راند قضا
حکم شمشیر تو حکم ذوالفقار حیدرست

دینم از غرقاب بدعت سر ز رایت برکشید
خسروا رای تو خورشید است و دین نیلوفرست

بر من و تو ختم شد پیغمبری و خسروی
این سخن نزدیک هرکو عقل دارد باورست

چون سخن اینجا رسید الحق مرا در دل گذشت
کین کدامین پادشاه عادل دین‌پرورست

زیور این خطبه هر باری که ای صاحب‌قران
بر که می‌بندد که او شایستهٔ این زیورست

گفت بر سلطان دین سنجر که از روی حساب
عقد ای صاحب‌قران چون عقد سلطان سنجرست

شاد باش ای پادشا کز حفظ یزدان تا ابد
بر سر تو سایهٔ چترست و نور افسرست

تا موالید جهان را سیزده رکن است اصل
زانکه نه علوی پدر وان چار سفلی مادرست

بادی اندر خسروی در شش جهت فرمان‌روا
تا بر اوج آسمان لشکرگه هفت اخترست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


قطعهٔ صدر اجل قاضی قضاة شرق و غرب
آنکه بر عالم نفاذ او قضای دیگرست

خواجهٔ ملت حمیدالدین که از روی قوام
دین و ملت را مکانش چون عرض را جوهرست

آنکه قاضی فلک یعنی که جرم مشتری
روز بارش از عداد پرده‌داران درست

چاکران حضرتش نزد من آوردند دی
چاکران حضرتی کو را چو من صد چاکرست

چون نهادم بر سر و بر دیده آن تشریف را
کز عزیزی راست همچون دیدگانم در سرست

دیده از حیرت همی گفت این چه کحل و توتیاست
تارک از دهشت همی گفت این چه تاج و افسرست

بر زبانم رفت کین درج سراسر نکته‌بین
عقل گفت ای هرزه‌گو این درج تا سر گوهرست

زان سخن پروردنم یکبارگی معلوم شد
کانچه عالی رای ملک‌آرای معنی پرورست

خاطر وقادش اندر نسبت آب سخن
آتشی آمد که دودش جمله آب کوثرست

عالم معنیش خواندم عالمم خاموش کرد
گفت عامل چون بود آن کو ز عالم برترست

مهر و کینش موجب بدبختی و نیک‌اختریست
چون از این بدبخت شد انصاف از آن نیک‌اخترست

از خط شیرینش اندر فکرتم کایا مگر
آهوان چین و ماچین را چراگه عسکرست

با خرد گفتم توانی گفت این اعجوبه چیست
گفت پندارم که بحری پر ز مشک و شکرست

عشق ازو به گفت گفتا نیک دور افتاده‌اند
یادگاری از لب معشوق و زلف دلبرست

دیر زی ای آنکه بعد از پانصد و پنجاه سال
نظم و خطت بر نبوت حجت پیغامبرست
من هم خدایی دارم
     
  ویرایش شده توسط: plangton31   
زن

 


حاجبت رگ ز دست دانستم
از چه معنی از آنکه محرورست

رگ زند هرکه او بود محرور
عذر عذرت مخواه معذورست

خیری خانه گر خراب شدست
غم مخور تابحانه معمورست

من ز خیری به تابخانه شوم
که نه من لنگم و نه ره دورست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


تا مشقت ره طاعت نبرد هرگز گفت
که ز آمد شد خدمت عصبم رنجورست

چون چنان شد که به هر گام دوره بنشیند
گر به خدمت نرسد در دو جهان معذورست

همه جور من از این کهنه دو صندوق تهیست
که به پریش گمان همه کس مغرورست

خانه چون خانهٔ بوبکر ربابیست ولیک
اندرو هیچ طرب نیست که بی‌طنبورست

ای دریغا که برون رفت بدر عمر و هنوز
در و دیوار تمنی همه نامعمورست

حال او دور مشو با کرم خویش بگو
تات گوید که چنین‌ها ز مروت دورست

صلت و بخشش و مرسوم و مواجب بگذار
آخر ار مزد نباشد کم اگر مزدورست

عید بگذشت و عروسی شد و سور آمده گیر
زانکه کابین شود آن را خلفی مقدورست

دانم این قطعه چو برخواند خواهد گفتن
تا چنین عید و عروسی است چه جای سورست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


ای خداوندی کز غایت احسان و سخا
ابر در جنب کفت باطل و دریا زورست

جود و بخل از کف تو هر دو مخنث شده‌اند
مگرش طبع سقنقور و دم کافورست

بنده را خدمت پیوستهٔ ده ساله مگیر
کز قرابات نفور و ز وطن مهجورست

ده قصیده است و چهل قطعه همه مدحت تو
که به اطراف جهان منتشر و مشهورست

با چنین سابقه کس را به چنین روز که دید
کز غم راتبه روزش چو شب دیجورست

سعی کن سعی که در باب چنین خدمتگار
سعی تو اندک و بسیار همه مشکورست

بر سرش سایه فکن هین که در افواه افتاد
که ز تقصیر فلان کار فلان بی‌نورست

اندرین شدت گرما که ز تاثیر تموز
بانگ جزد از تف خورشید چو نفخ صورست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


شمس را چیزکی است بر گردن
واندرور چیزها نه یک چیزست
هیچ دانی درو چه شاید بود
باش در زیر ریش او تیزست
آنچه بر گردن است ترکاج است
وانچه در زیر ریش تر تیزست






رئیس دولت و دین ای اسیر دست اجل
شدی و رفت بهین حاصل جهان از دست

زمانه نی در مردی در کرم بشکست
سپهر نی دم شخصی دم هنر دربست

دلم حریق وفاتت چو کرد خاکستر
یتیم‌وار برو جان به ماتمت بنشست

فغان ز عادت این رنج ساز راحت سوز
فغان ز گردش این جان شکار جورپرست

که صورتی که به عمری نگاشت خود بسترد
که گوهری که به سی سال سفت خود بشکست

زمانه عقد کمالی گسست و ای دریغ
که آسمان نتواند نظیر آن پیوست

ز دامگاه عناصر چه فایده‌ست بگو
وزین کشنده دو دام سیه سپید که هست

که روزگار پس از انتظار نیک دراز
بدین دو دام همین مرغ صید کرد و بجست

اگرچه در غم هجرت به نوک ناخن اشک
نماند مردمک دیده‌ای که دیده نخست

وگرچه هیچ شبی نیست تا ز دست دماغ
هزار دیده نگردد ز اشک میگون مست

زبان حال همی گوید اینت مقبل مرد
که از چه عید و عروسی کرانه کرد و برست

تو پروریدهٔ کابوک آسمان بودی
از آن قرار نکردی در آشیانهٔ پست

زمانه دل به تو زان درنبست می‌دانست
که ماهی فلکی را فرو نگیرد شست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 37 از 107:  « پیشین  1  ...  36  37  38  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA