اعتقادی درست دار چنانکاعتمادت بدان نباشد سستبنده را بیشک از عذاب خداینرهاند جز اعتقاد درست ای کریمی که در زمین امیدهرچه رست از سحاب جود تو رستلغزی گفتهام که تشبیهشهست زاحوال بدسگال تو چستآنچه از پارسی و تازی اوچون مرکب کنی دو حرف نخستدر مزان هرکه بیندش گویدنامی از نامهای دشمن تستباز چون با ز پارسیش افتاددر ... مادرش چه سخت و چه سستوانچه باقی بماند از تازیشهست همچون شمایلش به درستمر مرا در شبی که خدمت توروی بختم به آب لطف بشستدادهای آن عدد که بر کف راستپشت ابهام از رکوع آن جستبده ار پخته شد و گر نی نینه تو در بصرهای نه من در بستدر دو هستیت نیستی مرسادتا که مرفوع هست باشد هست
ای بزرگی که جود بحر محیطدر کف چون سحاب تو بستستمشکل و حل آسمان و زمیندر سؤال و جواب تو بستستخبرت هست کز جماعی چنددر منی ده شراب تو بستست با خرد گفتم که دستور جهاندست میزد گفت چه دستور و دستدست نتوان خواندن او را زینهارپنج کان بر پنج دریا میزدست
تو کس خواجهای و هرکه چو توکس دیگر کسست همچو خسستمن کس کس نیم به نفس خودملاجرم هرکه چون منست کسستنسبت ما دو تن به عیب و هنرگر همین هر دو بیش نیست بسست بوالحسن ای کسی که در احسانوعده از رغبت تو مایوسستدل و دستت که شاد باد و قویبحر معقول کان محسوسستنکبتت عام نکبتی است کزوشرع منکوب و ملک منکوسستداغ آسیب دور تو داردهر اساس ستم که مدروسستدوش آز از نیاز میپرسیدکه کنون دور دهر معکوسستگفت نی گفتش آخر از چه سببطالع مکرمات منحوسستمکرمت بانگ برگرفت از حبسکه کریم زمانه محبوسست
ای سروری که کوکبهٔ کبریات راکمتر جنیبت ابلق ایام سرکشسترای تو در نظام ممالک براستیتیری که جیب گنبد گردونش ترکشستاکنون که از گشاد فلک بر مسام ابرپیکان باد را گذر تیر آرشستوز برف ریزه گوشهٔ هر ابر پارهایتیغست گوییا که به گوهر منقشستبرحسب حال مطلع شعری گزیدهامواوردهام به صورت تضمین و بس خوشستگویم کسی که چهرهٔ روزی چنین بدیدخاصه چنین که طرهٔ شبها مشوشستبر خاطرش هر آینه این شعر بگذردکامروز وقت باده و خرگاه و آتشستچندان بقات باد ز تاثیر نه سپهرکاندر زمانه طبع چهار و جهت ششست
ای به همت بر آفتابت دستآسمان با علو قدر تو پستبهتر از گوهر تو دست قضاهیچ پیرایه بر زمانه نبستهیچ دل با تو بد نشد که فلکآرزوهاش در جگر نشکستهیچ سر آستان تو بنسودکه کله گوشه بر سپهر نخستباز در طاعت تو کبک نوازدیو در دولت تو حرزپرستآن شهابست کلک مسرع توکه ازو هیچ دیو فتنه نجستابر عدل تو نایژه بگشادگرد تشویش از جهان بنشستهمتت دامن کرم بفشاندآز هم در زمان ز فاقه برستای به جایی که از علو بفکندبیم دست تو چرخ را از دست
انوری را ز حرص خدمت توچون بر آتش بود قدم پیوستنتواند که زحمتت ندهدگاه و بیگه چه هوشیار و چه مستهست اینک ندیم حلقهٔ درای جهان بر در تو بارش هست دی گفت به طنز نجم قوالکای بنده سپهر آبنوستدر زنگولهٔ نشید دانیگفتم چه دهند از این فسوستدر پردهٔ راست راه دانموانگاه به خانهٔ عروست
ای بزرگی که در بزرگی و جاهقدرت از چرخ هفتمین بیشستعقل با دانش تو بیدانشچرخ با همت تو درویشستدیدهٔ دیدهٔ ذکاء تو استهرچه در خاطر بداندیشستباز بیپاس دولتت کبک استگرگ بیداغ طاعتت میشستنور در چشم دشمنت نارستنوش در کام حاسدت نیشستعالمی در حمایت کف تستکف تو در حمایت خویشستبنده را گرچه کمترین هنرستاینکه نقش جهان بدکیشستجز به سعی تو برنخواهد گشتبنده را این مهم که در پیشست
هر جمال و شرف که دارد ملکاز جمال و جلال اشرافستخواجه منصور عامر آنکه کفشاز عطا یادگار اسلافستدخل مدحش ز شرق تا غربستخرج جودش ز قاف تا قافسترسمش اندر زمانه تصنیف استواندرو از بزرگی انصافستای هنرمند مهتری که خردبا هنرهای تو ز اجلافستشکر شکر تو در افواهستسمر رسم تو در اطرافستتیر در حضرت تو مستوفیزهره در مجلس تو دفافستگرچه از غایت فصاحت و ذهنهمه دیوان شعرم اوصافستوصف احسان تو چو من نکندهرکه اندر زمانه وصافستنیستی مسرف و ز غایت جودخلق را در تو ظن اسرافستبده ای خواجه کز پی بذلتخاک بزاز و کوه صرافستتا اثیر از هوا لطیفترستتا هوا چون اثیر شفافستباد صافیتر از هوای اثیردلت از غم که از حسد صافست
این مجلس خواجهٔ جهانستیا شکل بهشت جاودانستیا منشاء ملک و نشو دین استیا موقف عرض انس و جانستاوجش فلکیست کز بلندیمعیار عیار آسمانستصحنش حرمی که در حریمشاز سایه و آفتاب امانستراز دل زهره و عطارددر زخمهٔ مطربش نهانستسقفش به صدا پس از دو هفتهبیهیچ مدد نشید خوانستخورشید مروق ار ندیدیدر ساغر ساقیانش آنستتا قبهٔ آسمان گردانگرد کرهٔ زمین روانستاین قبله نشانهٔ زمین بادچونانکه نشانهٔ جهانستخرم ز نشستن وزیریکز مرتبه پادشا نشانست
ه خدایی که بذل جان او راپایهٔ اولین احسانستکمترین پایه لطف و صنعش راباد نوروز و ابر نیسانستکه مرا در فراق خدمت توزندگانی و مرگ یکسانستاز هر آسانیی که بیتو بودخاطر و طبع من هراسانستمیکشم در فراق سختیهاهجر یاران به گفتن آسانستدل و جان تا مقیم خوارزمندوای بر تن که در خراسانستخوشدلی در جهان طمع کردنهم ز سودای طبع انسانست