انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 39 از 107:  « پیشین  1  ...  38  39  40  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 


آلودهٔ منت کسان کم شو
تا یک شبه در وثاق تو نانست

راضی نشود به هیچ بد نفسی
هر نفس که از نفوس انسانست

ای نفس به رستهٔ قناعت شو
کانجا همه چیز نیک ارزانست

تا بتوانی حذر کن از منت
کاین منت خلق کاهش جانست

زین سود چه سود اگر شود افزون
در مایهٔ نفس نقص نقصانست

در عالم تن چه می‌کنی هستی
چون مرجع تو به عالم جانست

شک نیست که هرکه چیزکی دارد
وانرا بدهد طریق احسانست

لیکن چو کسی بود که نستاند
احسان آنست و سخت آسانست

چندان که مروتست در دادن
در ناستدن هزار چندانست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


ای سعد سپهر دین کجایی
کاثار سعادتت نهانست
بازم ز زمانه کم گرفتی
وین هم ز کیادت زمانست
این عادت قلةالمبالات
آیین کدام دوستانست
زین گونه بضاعت مودت
در حمل کدام کاروانست
ما را باری غم تو هر شب
همخوابهٔ مغز استخوانست
زان روی که روزی از فراقت
با سال تمام توامانست
سالیست که دیدهٔ پر آبم
بر طرف دریچه دیدبانست
رخسارهٔ کاه‌رنگم از اشک
در هجر تو راه کهکشانست
روزم سیهست از آنکه چشمم
از آتش سینه پر دخانست
خود صحبت اندساله بگذار
گو مرد غریب ناتوانست
گرچه زدهٔ سپهر پیرست
آخر نه چو بخت ما جوانست
برخیزم و بنگرم که حالش
در حبس تکبر از چه سانست
از دست مشو ز سقطهٔ من
پای تو اگرچه در میانست
سری دارم که گر بگویم
گویی بحقیقت آن چنانست
آن شب که دو عالم از حوادث
گویی که دو محنت آشیانست
و اجرام نحوس را به یکبار
در طالع عافیت قرانست
وز عکس شفق هوای گیتی
یک معرکه لمعهٔ سنانست
گفتم که چو شب گران‌رکابست
تدبیر می سبک عنانست
مهمان تو آمدیم یالیت
یالیتم از آن دو میهمانست
تا از در مجلست که خاکش
همتای بهشت جاودانست
سر در کردم اشارتت گفت
در صدر نشین که جایت آنست
من نیز به حکم آنکه حکمت
بر جان و روان من روانست
بنشستم و گفتم ارچه صدر اوست
عیبی نبود که میزبانست
القصه چو جای خود بدیدم
کز منطقه نیک بر کرانست
با خود گفتم که انوری هی
هرچند که خانهٔ فلانست
لیکن به حضور او که حدش
حاضر شدن همه جهانست
دانی که تصدری بدین حد
نه حد تو خام قلتبانست
فی‌الجمله ز خود خجل شدم نیک
خود موجب خجلتم عیانست
اندازهٔ رسم دانی من
داند آن کس که رسم دانست
بر پای نشستم آخرالامر
چونان که گمان همگنانست
پی کورکنان حریف جویان
زانگونه که هیچکس ندانست
گفتم که چو شب سبکترک شد
اکنون گه ساغر گرانست
چون تو به سه گانه دست بردی
برجستم و این سخن نشانست
از گوشهٔ طارمت که سمکش
معیار عیار آسمانست
بر خاک درت نثار کردم
شخصی که برو نثار جانست
یعنی که گرم ز روی تمکین
بر سدرهٔ منتهی مکانست
درگاه سپهر صورتت را
تا حشر سرم بر آستانست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


کمال دین محمد محمد آنکه برای
جمال حضرت و صدر و وزیر سلطانست

نفاذ حکم و قضا و قدرت قدر وسع آنک
به حل و عقد ممالک منوب دورانست

سپهر برشده تا رای روشنش دیدست
ز بر کشیدن خورشید و مه پشیمانست

زمانه در دل کتم عدم ضمیری داشت
که در وجود نگنجد کمال او آنست

مدار جنبش قدرش ورای خورشیدست
در سرای کمالش فراز کیوانست

به رای روشن پاک آفتاب گردونست
به قدر و جاه و شرف آسمان گردانست

وزارت از سخن او چو جان باجسمست
نیابت از قلم او چو جسم با جانست

به پیش آینهٔ طبعش آشکار شود
هر آن لطیفه که از روزگار پنهانست

ز اتصال کواکب وز امتزاج طباع
هر آن اثر که ببینی هزار چندانست

که او مشیر همه کارهای اقبالست
که او مدار همه کارهای دیوانست

بجز حمایتش از حادثات امان ندهد
که این چو کشتی نوحست و او چو طوفانست

به کار خادمش اندیشه‌ای همی باید
به از گذشته که اندیشه ناک و حیرانست

به بنده وعدهٔ الوان چه بایدش بستن
که از زمانه برو بندهای الوانست

به زیر ضربت خایسک محنت و شیون
صبور نیست ولی صبر کار سندانست

به طول قطعه گرانی نکردم از پی آن
کزین متاع درین عرضگاه ارزانست

همیشه تا ز فرود سپهر ارکانند
هماره تا ز ورای کمال نقصانست

مباد هیچ بدی از سپهر و ارکانش
که از کمال بزرگی سپهر و ارکانست

ز طوق طوعش خالی مباد گردن دهر
که بس یگانه و فرزانه و سخندانست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


بهشت را چه کنی عرضه بر قلندریان
بهشت چیست نشانی ز بود انسانست

به سر سینهٔ پاک و به جان معصومان
بدان خدای که دانای سر و اعلانست

که نقل رند ز مستان لم‌یزل خوشتر
ز میوهای بهشت و نعیم رضوانست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


کلبه‌ای کاندرو به روز و به شب
جای آرام و خورد و خواب منست

حالتی دادم اندرو که در آن
چرخ در غبن و رشک و تاب منست

آن سپهرم درو که گوی سپهر
ذره‌ای نور آفتاب منست

وان جهانم درو که بحر محیط
والهٔ لمعهٔ سراب منست

هرچه در مجلس ملوک بود
همه در کلبهٔ خراب منست

رحل اجزا و نان خشک برو
گرد خوان من و کباب منست

شیشهٔ صبر من که بادا پر
پیش من شیشهٔ شراب منست

قلم کوته و صریر خوشش
زخمه و نغمهٔ رباب منست

خرقهٔ صوفیانهٔ ارزق
بر هزار اطلس انتخاب منست

هرچه بیرون از این بود کم و بیش
حاش للسامعین عذاب منست

گنده پیر جهان جنب نکند
همتی را که در جناب منست

زین قدم راه رجعتم بستست
آنکه او مرجع و مب منست

خدمت پادشه که باقی باد
نه به بازوی باد و آب منست

این طریق از نمایشست خطا
چه کنم این خطا صواب منست

گرچه پیغام روح‌پرور او
همه تسکین اضطراب منست

نیست من بنده را زبان جواب
جامه و جای من جواب منست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


ای به دندان دولت آمده خوش
درد دندانت هیچ بهتر هست

دارد از غصه آسمان دندان
بر که بر نفس همتت پیوست

زانکه هرگز به هیچ دندان مزد
بر سر خوان آسمان ننشست

تیز دندانی حرارت می
درد دندانت چون به خیره بخست

باز بنمود آسمان دندان
تا الم باز پس کشیدی دست

سر دندان سپید کرد قضا
گفتش ای جور خوی عشوه‌پرست

آب دندان حریفی آوردی
کوش تا رایگان توانی جست

از چنین صید برمکش دندان
مرغ چربست و آشیانی پست

من نگویم که جامه در دندان
زانتقامش به جان بخواهی رست

خیز و دندان‌کنان به خدمت شو
آسمان دیرتر میان دربست

گفت هم عشوه پشت دست بزد
دو سه دندان آسمان بشکست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


میر یوسف سخن دراز مکش
وقت می‌بین چگونه کوتاهست

گرچه مستغنیم از این سوگند
حق تعالی گواه و آگاهست

کین چنین جود اگر بحق گویی
نه سزاوار آن چنان جاهست

راه آن هیچ گونه می‌نروی
کین جوان مرد بر سر راهست

تا نگویی که اینت طالب سیم
کهربا نیز جاذب کاهست

احتیاج ضرورتی مشمار
اینک اشتباه را به اشتباهست

گر تویی یوسف زمانه چرا
دل من ز انتظار در چاهست

ور منم معطی سخن ز چه روی
به عطا نام تو در افواهست

زانچنان بیتها که کس را نیست
کز پی پنچ دانگ پنجاهست

حاش لله مباد یعنی هجو
راستی جای حاش لله است

دوش بیتی دو می‌تراشیدم
خردم گفت خیز بی‌گاهست

این یک امشب مکن به قول هوا
کیست کورا هوا نکو خواهست

بو که فردا وگرنه با این عزم
تا به فردای حشر زین ماهست

هان و هان بیش از این نمی‌گویم
شیر در خشم و رشته یکتاهست

روز طوفان و باد حزم نکوست
خاصه آنرا که خانه خرگاهست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


با آنکه چند سال بدیدم بتجربت
کز کل خواجگان جهان بوالحسن بهست

پنداشتم که بازوی احسان قوی‌ترست
آنجا که بر کتف علم پیرهن بهست

یا همچو سرو نش در آزادگی کند
آنرا که باغ و برکه و سرو و چمن بهست

یا همچو شمع نور به هرکس رساند آنک
در پیش او نهاده به گوهر لگن بهست

مودود احمد عصمی عشوه‌ایم داد
گفتم که او سر است و سر آخر ز تن بهست

راغب شدم به خدمت او تا شدم چنانک
حال سگان بوالحسن از حال من بهست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


در جهان چندان که گویی بی‌شمار
نیستی و محنت و ادبیر هست

وز فلک چندان که خواهی بی‌قیاس
نفرت آهو و خشم شیر هست

گر ز بالای سپهر آگه نه‌ای
زین قیاسش کن که اندر زیر هست

دورها بگذشت بر خوان نیاز
کافرم گر جز قناعت سیر هست

نام آسایش همی بردم شبی
چرخ گفتا زین تمنی دیر هست

گفتمش چون گفت آن اندر گذشت
گر کنون رغبت نمایی ... هست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


با یکی مردک کناس همی گفتم دی
تو چه دانی که ز غبن تو دلم چون خستست

صنعت و حرفت ما هر دو تو می‌دانی چیست
آن چرا تیزرو و این ز چه روی آهستست

گفت از عیب خود و از هنر ما مشناس
اینک ما را ز خیار آتش وزنی جستست

کار فرمای دهد رونق کار من و تو
داند آن کس که دمی با من و تو بنشستست

کار فرمای مرا پایهٔ من معلومست
لاجرم جان من از بند تقاضا رستست

باز چون گاو خراس از تو و از پایهٔ تو
کارفرمای ترا دیده چنان بربستست

که چنان ظن برد او کانچ تو ترتیب کنی
کردهٔ دانم و پرداخته و پیوستست

یا چنان داند کین عمر عزیز علما
همچو روز و شب جهال متاع رستست

او چه داند که در آن شیوه چه خون باید خورد
که ترا از سر پندار در آن پی خستست

انوری هم ز تو برتست که بر بیخ درخت
عقل داند که ستم نز تبرست از دستست

غصه خور غصه که خود بر فلک از غصه تو
تیر انگشت گزیدست و قلم بشکستست
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 39 از 107:  « پیشین  1  ...  38  39  40  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA