آلودهٔ منت کسان کم شوتا یک شبه در وثاق تو نانستراضی نشود به هیچ بد نفسیهر نفس که از نفوس انسانستای نفس به رستهٔ قناعت شوکانجا همه چیز نیک ارزانستتا بتوانی حذر کن از منتکاین منت خلق کاهش جانستزین سود چه سود اگر شود افزوندر مایهٔ نفس نقص نقصانستدر عالم تن چه میکنی هستیچون مرجع تو به عالم جانستشک نیست که هرکه چیزکی داردوانرا بدهد طریق احسانستلیکن چو کسی بود که نستانداحسان آنست و سخت آسانستچندان که مروتست در دادندر ناستدن هزار چندانست
ای سعد سپهر دین کجاییکاثار سعادتت نهانستبازم ز زمانه کم گرفتیوین هم ز کیادت زمانستاین عادت قلةالمبالاتآیین کدام دوستانستزین گونه بضاعت مودتدر حمل کدام کاروانستما را باری غم تو هر شبهمخوابهٔ مغز استخوانستزان روی که روزی از فراقتبا سال تمام توامانستسالیست که دیدهٔ پر آبمبر طرف دریچه دیدبانسترخسارهٔ کاهرنگم از اشکدر هجر تو راه کهکشانستروزم سیهست از آنکه چشمماز آتش سینه پر دخانستخود صحبت اندساله بگذارگو مرد غریب ناتوانستگرچه زدهٔ سپهر پیرستآخر نه چو بخت ما جوانستبرخیزم و بنگرم که حالشدر حبس تکبر از چه سانستاز دست مشو ز سقطهٔ منپای تو اگرچه در میانستسری دارم که گر بگویمگویی بحقیقت آن چنانستآن شب که دو عالم از حوادثگویی که دو محنت آشیانستو اجرام نحوس را به یکباردر طالع عافیت قرانستوز عکس شفق هوای گیتییک معرکه لمعهٔ سنانستگفتم که چو شب گرانرکابستتدبیر می سبک عنانستمهمان تو آمدیم یالیتیالیتم از آن دو میهمانستتا از در مجلست که خاکشهمتای بهشت جاودانستسر در کردم اشارتت گفتدر صدر نشین که جایت آنستمن نیز به حکم آنکه حکمتبر جان و روان من روانستبنشستم و گفتم ارچه صدر اوستعیبی نبود که میزبانستالقصه چو جای خود بدیدمکز منطقه نیک بر کرانستبا خود گفتم که انوری هیهرچند که خانهٔ فلانستلیکن به حضور او که حدشحاضر شدن همه جهانستدانی که تصدری بدین حدنه حد تو خام قلتبانستفیالجمله ز خود خجل شدم نیکخود موجب خجلتم عیانستاندازهٔ رسم دانی منداند آن کس که رسم دانستبر پای نشستم آخرالامرچونان که گمان همگنانستپی کورکنان حریف جویانزانگونه که هیچکس ندانستگفتم که چو شب سبکترک شداکنون گه ساغر گرانستچون تو به سه گانه دست بردیبرجستم و این سخن نشانستاز گوشهٔ طارمت که سمکشمعیار عیار آسمانستبر خاک درت نثار کردمشخصی که برو نثار جانستیعنی که گرم ز روی تمکینبر سدرهٔ منتهی مکانستدرگاه سپهر صورتت راتا حشر سرم بر آستانست
کمال دین محمد محمد آنکه برایجمال حضرت و صدر و وزیر سلطانستنفاذ حکم و قضا و قدرت قدر وسع آنکبه حل و عقد ممالک منوب دورانستسپهر برشده تا رای روشنش دیدستز بر کشیدن خورشید و مه پشیمانستزمانه در دل کتم عدم ضمیری داشتکه در وجود نگنجد کمال او آنستمدار جنبش قدرش ورای خورشیدستدر سرای کمالش فراز کیوانستبه رای روشن پاک آفتاب گردونستبه قدر و جاه و شرف آسمان گردانستوزارت از سخن او چو جان باجسمستنیابت از قلم او چو جسم با جانستبه پیش آینهٔ طبعش آشکار شودهر آن لطیفه که از روزگار پنهانستز اتصال کواکب وز امتزاج طباعهر آن اثر که ببینی هزار چندانستکه او مشیر همه کارهای اقبالستکه او مدار همه کارهای دیوانستبجز حمایتش از حادثات امان ندهدکه این چو کشتی نوحست و او چو طوفانستبه کار خادمش اندیشهای همی بایدبه از گذشته که اندیشه ناک و حیرانستبه بنده وعدهٔ الوان چه بایدش بستنکه از زمانه برو بندهای الوانستبه زیر ضربت خایسک محنت و شیونصبور نیست ولی صبر کار سندانستبه طول قطعه گرانی نکردم از پی آنکزین متاع درین عرضگاه ارزانستهمیشه تا ز فرود سپهر ارکانندهماره تا ز ورای کمال نقصانستمباد هیچ بدی از سپهر و ارکانشکه از کمال بزرگی سپهر و ارکانستز طوق طوعش خالی مباد گردن دهرکه بس یگانه و فرزانه و سخندانست
بهشت را چه کنی عرضه بر قلندریانبهشت چیست نشانی ز بود انسانستبه سر سینهٔ پاک و به جان معصومانبدان خدای که دانای سر و اعلانستکه نقل رند ز مستان لمیزل خوشترز میوهای بهشت و نعیم رضوانست
کلبهای کاندرو به روز و به شبجای آرام و خورد و خواب منستحالتی دادم اندرو که در آنچرخ در غبن و رشک و تاب منستآن سپهرم درو که گوی سپهرذرهای نور آفتاب منستوان جهانم درو که بحر محیطوالهٔ لمعهٔ سراب منستهرچه در مجلس ملوک بودهمه در کلبهٔ خراب منسترحل اجزا و نان خشک بروگرد خوان من و کباب منستشیشهٔ صبر من که بادا پرپیش من شیشهٔ شراب منستقلم کوته و صریر خوششزخمه و نغمهٔ رباب منستخرقهٔ صوفیانهٔ ارزقبر هزار اطلس انتخاب منستهرچه بیرون از این بود کم و بیشحاش للسامعین عذاب منستگنده پیر جهان جنب نکندهمتی را که در جناب منستزین قدم راه رجعتم بستستآنکه او مرجع و مب منستخدمت پادشه که باقی بادنه به بازوی باد و آب منستاین طریق از نمایشست خطاچه کنم این خطا صواب منستگرچه پیغام روحپرور اوهمه تسکین اضطراب منستنیست من بنده را زبان جوابجامه و جای من جواب منست
ای به دندان دولت آمده خوشدرد دندانت هیچ بهتر هستدارد از غصه آسمان دندانبر که بر نفس همتت پیوستزانکه هرگز به هیچ دندان مزدبر سر خوان آسمان ننشستتیز دندانی حرارت میدرد دندانت چون به خیره بخستباز بنمود آسمان دندانتا الم باز پس کشیدی دستسر دندان سپید کرد قضاگفتش ای جور خوی عشوهپرستآب دندان حریفی آوردیکوش تا رایگان توانی جستاز چنین صید برمکش دندانمرغ چربست و آشیانی پستمن نگویم که جامه در دندانزانتقامش به جان بخواهی رستخیز و دندانکنان به خدمت شوآسمان دیرتر میان دربستگفت هم عشوه پشت دست بزددو سه دندان آسمان بشکست
میر یوسف سخن دراز مکشوقت میبین چگونه کوتاهستگرچه مستغنیم از این سوگندحق تعالی گواه و آگاهستکین چنین جود اگر بحق گویینه سزاوار آن چنان جاهستراه آن هیچ گونه مینرویکین جوان مرد بر سر راهستتا نگویی که اینت طالب سیمکهربا نیز جاذب کاهستاحتیاج ضرورتی مشماراینک اشتباه را به اشتباهستگر تویی یوسف زمانه چرادل من ز انتظار در چاهستور منم معطی سخن ز چه رویبه عطا نام تو در افواهستزانچنان بیتها که کس را نیستکز پی پنچ دانگ پنجاهستحاش لله مباد یعنی هجوراستی جای حاش لله استدوش بیتی دو میتراشیدمخردم گفت خیز بیگاهستاین یک امشب مکن به قول هواکیست کورا هوا نکو خواهستبو که فردا وگرنه با این عزمتا به فردای حشر زین ماهستهان و هان بیش از این نمیگویمشیر در خشم و رشته یکتاهستروز طوفان و باد حزم نکوستخاصه آنرا که خانه خرگاهست
با آنکه چند سال بدیدم بتجربتکز کل خواجگان جهان بوالحسن بهستپنداشتم که بازوی احسان قویترستآنجا که بر کتف علم پیرهن بهستیا همچو سرو نش در آزادگی کندآنرا که باغ و برکه و سرو و چمن بهستیا همچو شمع نور به هرکس رساند آنکدر پیش او نهاده به گوهر لگن بهستمودود احمد عصمی عشوهایم دادگفتم که او سر است و سر آخر ز تن بهستراغب شدم به خدمت او تا شدم چنانکحال سگان بوالحسن از حال من بهست
در جهان چندان که گویی بیشمارنیستی و محنت و ادبیر هستوز فلک چندان که خواهی بیقیاسنفرت آهو و خشم شیر هستگر ز بالای سپهر آگه نهایزین قیاسش کن که اندر زیر هستدورها بگذشت بر خوان نیازکافرم گر جز قناعت سیر هستنام آسایش همی بردم شبیچرخ گفتا زین تمنی دیر هستگفتمش چون گفت آن اندر گذشتگر کنون رغبت نمایی ... هست
با یکی مردک کناس همی گفتم دیتو چه دانی که ز غبن تو دلم چون خستستصنعت و حرفت ما هر دو تو میدانی چیستآن چرا تیزرو و این ز چه روی آهستستگفت از عیب خود و از هنر ما مشناساینک ما را ز خیار آتش وزنی جستستکار فرمای دهد رونق کار من و توداند آن کس که دمی با من و تو بنشستستکار فرمای مرا پایهٔ من معلومستلاجرم جان من از بند تقاضا رستستباز چون گاو خراس از تو و از پایهٔ توکارفرمای ترا دیده چنان بربستستکه چنان ظن برد او کانچ تو ترتیب کنیکردهٔ دانم و پرداخته و پیوستستیا چنان داند کین عمر عزیز علماهمچو روز و شب جهال متاع رستستاو چه داند که در آن شیوه چه خون باید خوردکه ترا از سر پندار در آن پی خستستانوری هم ز تو برتست که بر بیخ درختعقل داند که ستم نز تبرست از دستستغصه خور غصه که خود بر فلک از غصه توتیر انگشت گزیدست و قلم بشکستست