๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ امید وصل تو کاری درازستامید الحق نشیبی بیفرازستطمع را بر تو دندان گرچه کندستتمنا را زبان باری درازستره بیرون شد از عشقت ندانمدر هر دو جهان گویی فرازستبه غارت برد غمزهت یک جهان جانلبت را گو که آخر ترکتازستدر این ماتمسرا یعنی زمانهبسا عید و عروسی کز تو بازستنگویی کاین چنین عید و عروسیطرب در روزه عشرت در نمازستحدیث عافیت یکبارگی خودچنان پوشیده شد گویی که آزستنیاز ای انوری بس عرضه کردنکه معشوق از دو گیتی بینیازست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ مهرت به دل و به جان دریغستعشق تو به این و آن دریغستوصل تو بدان جهان توان یافتکان ملک بدین جهان دریغستکس را کمر وفا مفرمایکان طرف بهر میان دریغستبا کس به مگوی نام تو چیستکان نام به هر زبان دریغستقدر چو تویی زمین چه داندکان قدر به آسمان دریغستدر کوی وفای تو به انصافیک دل به هزار جان دریغست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ ای برادر عشق سودایی خوشستدوزخ اندر عاشقی جایی خوشستدر بیابان رهروان عشق رازاب چشم خویش دریایی خوشستغمگنان را هر زمان در کنج عشقیاد نام دوست صحرایی خوشستبا خیال روی معشوق ای عجبجام زهرآلود حلوایی خوشستعمرها در رنج چون امروز و دیبر امید بود فردایی خوشست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ کار دل از آرزوی دوست به جانستتا چه شود عاقبت که کار در آنستکرد ز جان و جهان ملول به جورمبا همه بیداد و جور جان جهانستعشوه دهد چون جهان و عمر ستانددر غم او عشوه سود و عمر زیانستعشق چو رنگی دهد سرشک کسی راروی سوی من کند که رسم فلانستبلعجبی میکند که راز نگهدارروی به خون تر چه روز راز نهانستخصم همی گویدم که عاشق زاریخیره چه لعبالخجل کنم که چنانستعاشقی ای انوری دروغ چگوییراز دلت در سخن چو روز عیانست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ عشق تو از ملک جهان خوشترسترنج تو از راحت جان خوشترستخوشترم آن نیست که دل بردهایدل در جان میزند آن خوشترستمن به کرانی شدم از دست هجرپای ملامت به میان خوشترستدل به بدی تن زده تا به شودخوردن زهری به گمان خوشترستوصل تو روزی نشد و روز شدسود نه و مایه زیان خوشترستعمر شد و عشوه به دستم بمانددخل نه و خرج روان خوشترستاز پی دل جان به تو انداختیمبر اثر تیر کمان خوشترستکیسهٔ عمرم ز غمت شد تهیبیرمه مرسوم شبان خوشترستاین همه هست و تو نه با انوریوین همه در کار جهان خوشترست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ عشق تو قضای آسمانستوصل تو بقای جاودانستآسیب غم تو در زمانهدور از تو بلای ناگهانستدستم نرسد همی به شادیتا پای غم تو در میانستدر زاویهای چین زلفتصد خردهٔ عشق در میانستاین قاعده گر چنین بماندبنیاد خرابی جهانستبا حسن تو در نوالهٔ چرخرخسارهٔ ماه استخوانستوز عافیتی چنین مروحدر عشق تو عمر بس گرانستبا آنکه نشان نمیتوان دادکز وصل تو در جهان نشانستدل در غم انتظار خون شدبیچاره هنوز در گمانستگفتم که به تحفه پیش وعدهاشجان مینهم ار سخن در آنستدل گفت که بر در قبولشهرچه آن نرود به دست جانستبازار سپید کاری تواکنون به روایی آنچنانستکانجا سر سبز بیزر سرخچون سیم سیاه ناروانستزر بایدت انوری وگر نیستغم خور که همیشه رایگانستبیمایه همی طلب کنی سودزان گاهی سود و گه زیانست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ هرکه چون من به کفرش ایمانستاز همه خلق او مسلمانستروی ایمان ندیدهای به خداگر به ایمان خویشت ایمانستای پسر مذهب قلندر گیرکه درو دین و کفر یکسانستخویشتن بر طریق ایشان بندکه طریقت طریق ایشانستدست ازین توبه و صلاح بدارکاندرین راه کافری آنستراه تسلیم رو که عالم حکمدام مرغان و مرغ بریانستملک تسلیم چون مسلم گشتبهتر از ملک سلیمانستمردم صومعه مسلمان نیستگر همه بوذرست و سلمانستساقیا در ده آن میی که ازوآفت عقل و راحت جانستحاکی رنگ روی معشوقستراوی بوی زلف جانانستمجلس از بوی او سمنزارستخانه با رنگ او گلستانستاز لطافت هوای رنگینستوز صفا آفتاب تابانستدر قدح همچو عقل و جان در تنآشکارست اگرچه پنهانستتوبهٔ خویش و آن من بشکنکین نه توبه است زور و بهتانستیک زمانم ز خویشتن برهانکز وجودم ز خود پشیمانستچند گویی که می نخواهم خوردکه ز دشمن دلم هراسانستمی خور و مست خسب و ایمن باشمجلس خاص خاص سلطانست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ مرا دانی که بیتو حال چونستبه هر مژگان هزاران قطره خونستتنم در بند هجر تو اسیرستدلم در دست عشق تو زبونستغم عشق تو در جان هیچ کم نیستچه جای کم که هر ساعت فزونستبه وجهی خون همی بارم من از دلکه در عشق توام غم رهنمونستاگر بخشود خواهی هرگز ای جانبر این دل جای بخشایش کنونست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ جمالت بر سر خوبی کلاهستبنامیزد نه رویست آن که ماهستتویی کز زلف و رخ در عالم حسنترا هم نیم شب هم چاشتگاهستبسا خرمن که آتش در زدی باشهنوزت آب خوبی زیر کاهستپی عهدت نیاید جز در آن راهکز آنجا تا وفا صد ساله راهستز عشوت روز عمرم در شب افتادوزین غم بر دلم روز سیاهستپس از چندی صبوری داد باشدکه گویم بوسهای گویی پگاهستشبی قصد لبت کردم از آن شبسپاه کین چشمت در سپاهستبه تیر غمزه مژگانت انوری رابکشتند و برین شهری گواهستلبت را گو که تدبیر دیت کنسر زلفت مبر کو بیگناهست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ عشق تو دل را نکو پیرایهایستدیده را دیدار تو سرمایهایستتیر مژگان ترا خون ریختندر طریق عشق کمتر پایهایستاز وفا فرزند اندوه ترادل ز مادر مهربانتر دایهایستبنده گشت از بهر تو دل دیده راگرچه دل را دیده بد همسایهایستزان مرا وصلت به دست هجر دادکز پی هر آفتابی سایهایست