صاحبا ماجرای دشمن توکه کسش در جهان ندارد دوستگفتهام در سه بیت چار لطیفزان چنانها که خاطرم را خوستطنز میکرد با جهان کهندر جهان گفتیی که تازه و نوسترنگ او با زمانه درنگرفترونق رنگ با قیاس رکوستروزگارش گلی شکفت و بروهمچو بر باقلی کفن شد پوستآسمان در تنعمش چو بدیدگفت اسراف بیش از این نه نکوستهمچو ریواج پروریده شدستوقت از بیخ برکشیدن اوست
مقلوب لفظ پارس به تصحیف از کفتدارم طمع که علت با من ز دست کوستتصحیف قافیه که به مصراع آخرستگر ضم کنی بر آنچه مسماست همنکوستآن دو لطیف را سیمی هست هم لطیفوانچش کنی تو قلب به مقلوب او هم اوستامروز اگر از این سه برون آریم به جودفردا ز شکر هر سه برون آرمت ز پوست
بفرستم ای امیر به تعجیل شربتیزان کز قوام و نفع چو لفظ بدیع اوستشیرین و ترش گشته دو جوهر به هم رفیقاین چون حدیث دشمن و آن چون عتاب دوستآورده زیر کان ز پی فایده برونرز را یکی ز سینه و نی را یکی ز پوست به خدایی که معول به همه چیز بدوستبه رسولی که چو ایزد بگذشتی همه اوستکه به اقطاع نخواهم نه جهان بلکه فلکنه فلک نیز مجرد فلک و هرچه دروست
بازآمد آنکه دولت و دین در پناه اوستدور سپهر بندهٔ درگاه جاه اوستمودودشه موئید دین پهلوان شرقکامروز شرق و غرب جهان در پناه اوستگردون غبار پایهٔ تخت بلند اوستخورشید عکس گوهر پر کلاه اوستسیر ستارگان فلک نیست در بروجبر گوشهای کنگرهٔ بارگاه اوستچشم مسافران ظفر نیست بر قدربر سمت ظل رایت و گرد سپاه اوستای بس همای بخت که پرواز میکنددر سایهای که بر عقب نیکخواه اوستهم سبز خنگ چرخ کمین بارگیر اوستهم دستگاه بحر بهین دستگاه اوستبر آستان چرخ به منت قدم نهدگردی که مایه و مددش خاک راه اوستانصاف اگر گواه دوام است لاجرمانصاف او به دولت دایم گواه اوستروزش چنین که هست همیشه به گاه بادکین ایمنی نتیجهٔ روز به گاه اوستمنصور باد رایت نصرتفزای اوکین عافیت ز نصرت تشویش کاه اوست
بوطیب آنکه سرد و جفا گفت مر مرابگذاشتم که مرد سفیهست و عقربی استور زانکه از سفه به همه عمر در جهاندشنام من دهد چه کنم گرچه مصعبی استاز حرمت علیکم او تا به قد سلفهرچ از تبار اوست پلیدست و روسبی است نیامدست مرا خویشتن دگر مردماز آن زمان که بدانستهام که مردم چیستگرم نشان دهی از روی مردمی چه شودچو بخت نیک نشانت دهم که مردم کیست
با فلک دوش به خلوت گلهای میکردمکه مرا از کرم تو سبب حرمان چیستاین همه جور تو با فاضل و دانا ز چه جاستوین همه لطف تو با بیهنر و نادان چیستفلکم گفت که ای خسرو اقلیم سخنبا منت بیهده این مشغله و افغان چیستشکر کن شکر که در معرض فضلی که تراستگنج قارون چه بود مملکت خاقان چیست
نشنیدهای که زیر چناری کدو بنیبرجست و بر دوید برو بر به روز بیستپرسید از چنار که تو چند روزهایگفتا چنار عمر من افزونتر از دویستگفتا به بیست روز من از تو فزون شدماین کاهلی بگوی که آخر ز بهر چیستگفتا چنار نیست مرا با تو هیچ جنگکاکنون نه روز جنگ و نه هنگام داوریستفردا که بر من و تو زد باد مهرگانآنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست
نشوی سرور اندرین گیتیگرچه در هر فنیت چالاکیستبشنو از من اگر سری طلبیکاین سخن سر علم افلاکیستسینه بر خاک نه مربعوارکه قران در مثلث خاکیست خسروا این چه حلم و خاموشیستصاحبا این چه عجز و مایوسیستآخر افسوستان نیاید از آنکملک در دست مشتی افسوسیستاولا نایبی که نیست به کارراست چون پیر کافر روسیستثانیا این کمال مستوفینیک سیاح روی و سالوسیستثالثا این قوام رعنا ریشبر سر منهی و جاسوسیسترابعا این کریم گنده دهنمردکی حیلتی و ناموسیستخامسا این محمد رازیبتر از رهزنان چپلوسیستسادسا این ثقیل مفسد عزکز گرانی چو کوه بعلوسیستهمه ناز و کرشمه و کبرستگوییا از نژاد کاووسیستسابعا این فرید عارض لنگاز در صدهزار طرطوسیستثامنالقوم آن یمین سرخسراست چون میل گور قابوسیستکیست تاسع نتیجهٔ مخلصکه به رخ همچو زر بر موسیستمردکی اشقراست و رومی رویگویی از راهبان ناقوسیستعاشر آن اکرم معاشر شرگویی از گبرکان ناووسیستاکرم اکرم نعوذ بالله ازوهیکل مدبری و منحوسیستچاکر خام قلتبانی اوستهیچ گویی کمال عبدوسیستما فرحنا معین حدادیهست محبوس و اهل محبوسیستاحمد لیث آن مخنث فشکه همه خز و توزی وسوسیستاز کمال خری و بیخردیجل اسبش کتان قبروسیستهریکی را از این رهی مذهبکفر محض این نجیبک طوسیستهمه از روزگار معکوسستهرچه در کار ملک معکوسیست
برترین مایه مرد را عقلستبهرین پایه مرد رد تقویستبر جمادات فضل آدمیانهیچ بیرون از این دو معنی نیستچون از این هر دو مرد خالی ماندآدمی و بهیمه هر دو یکیستکافران را که آدمی نسبندنص بل هم اضل از این معنیست
عنصری گربه شعر می صله یافتنه ز ابناء عصر برتری ایستنیست اندر زمانه محمودیورنه هرگوشه صد چو عنصریایست ز مردمان مشمر خویش را به هیات و شکلکه مردمی نه همین هیکل هیولا نیستبه حسن ظاهر و باطن مسلمت نکنندکه این دو هم ز صفتهای روح حیوانیستوگر تو گویی نطقست مر مرا گویمکه این حدیث هم از احمقی و کمدانیستاگر به نطق همی حرف و صوت را خواهیزنخ مزن نه قیاسیست این نه برهانیستکه این نتیجهٔ جانست و آن دو قرع هواهوا مجسم و جان نز جهان جسمانیستبرابری چه کنی با کسی که در ملکشامیر شهر تو در آرزوی سگبانیستبه شغل دیوان بر من تکبرت نرسدکه دیوی ارچه ترا صد مثال دیوانیستترا اگر عملی داد روزگار چه شدمرا به جای عمل عملهای یونانیستبه شهوتی که براندی همی چه پنداریکه در وجود همان لذتست و آسانیستبه روح من نشوی زنده تات ننمایمکه از چه نوع مرا عیشهای روحانیستوگر تو گویی عیش من و تو هر دو یکیستغلط کنی که مرا عقلی و ترا نانیستترا به روح بهیمیست زندگی و مرابه فیض علت اولی و نفس انسانیستبدین دلیل که گفتم یقین شدت باریکه ملک و ملک مرا باقی و ترا فانیستبدین شرف که تو داری و این کرم که تراستچه جای اینهمه ما در غری و کشخانیستگذشت ظلم تو ز اندازه بر مسلمانانز کردگار بترس این چه نامسلمانیستخدای شر تو از روی خلق دور کنادکه با وجود تو روی جهان به ویرانیست