چار شهرست خراسان را در چارطرفکه وسطشان به مسافت کم صد در صد نیستگرچه معمور و خرابش همه مردم دارندبر هر بیخردی نیست که چندین دد نیستمصر جامع را چاره نبود از بد و نیکمعدن در و گهر بیسرب و بسد نیستبلخ شهریست در آکنده به اوباش و رنوددر همه شهر و نواحیش یکی بخرد نیستمرو شهریست به ترتیب همه چیز دروجد و هزلش متساوی و هری هم بد نیستحبذا شهر نشابور که در ملک خدایگر بهشتیست همانست و گرنه خود نیست
ای سروری که چون تو به رادی سحاب نیستچون رای روشن تو بلند آفتاب نیستمهمان رسیدهاند تنی چندم این زمانقومی که شان برفتن از اینجا شتاب نیستداریم کودکی که چو روی و چو موی اوگلبرگ نوشکفته و مشک به تاب نیستدربند خواب او همه حیران بماندهایماو نیم مست گشته و ما را شراب نیست
کیمیایی ترا کنم تعلیمکه در اکسیر و در صناعت نیسترو قناعت گزین که در عالمکیمیایی به از قناعت نیست تو مرا گر پیادهام منکوهکه مرا از پیادگی گله نیستجنبش آسمان به نفس خودستپایبند طویله و گله نیستدر سواری تو لاف فخر مزنکه ترا جای لاف و مشغله نیستتو چو کوهی و در مفاصل کوهحرکت جز به سعی زلزله نیست
نیست یک تن در همه روی زمینکو به نوعی از جهان فرسوده نیستنیست بیغصه به گیتی هیچ کاردر زمانه هیچ شخص آسوده نیسترنده میباید چنانک آید ز پیشکار گیتی بر کسی پیموده نیست به خدایی که بیارادت اوخلق را رنج و شادمانی نیستکاندرین روزگار زن کردنبجز از محض قلتبانی نیست
بهاء الدین علی کز چرخ جودشدمی دریا و کان را خوشدلی نیستدلش با بحر اخضر توامانستولیکن او بدین بیساحلی نیستبه نادر معدهٔ آزی بیابیکه از انعام عامش ممتلی نیستبرو در سایهٔ اقبال او روکز آن به کیمیای مقبلی نیستحسودش گفت کز امثال این مردجهان آخر بدین بیحاصلی نیستکرم گفتا بلی لیک از هزارانیکی همچون بهاء الدین علی نیست
ای جوانمردی که هرگز چرخ پیرگام حکم الا به کامت برنداشتاز کفایت آنچه دارد طبع توخاطر لقمان و اسکندر نداشتدوستی دارم که در روی زمینکس ازو در حسن نیکوتر نداشتبارها میگفت کایم نزد تواین سخن از وی دلم باور نداشتاین زمان آمد ولیکن کمتریندر همه کیسه طسویی زر نداشتگوشتی و نقل و نان ترتیب کردلیک وجه بادهٔ احمر نداشتبادهٔ نابم فرست ای آنکه دهردر سخاوت چون تویی دیگر نداشتور نداری از کس دیگر بخروین مثل برخوان که جحی خر نداشت
هر کرا ریدنی بگیرد سخترید بایدش و کارها بگذاشتزانکه ما تجربت بسی کردیمتا نریدیم هیچ سود نداشتتیز دادیم و گندها کردیمعقلها نیز هم برین بگماشت جهان ز رفتن مودود شه موئید دینبه ما نمود مزاج و به ما نمود سرشتجریدهایست نهاد سیه سپید جهانکه روزگار درو جز قضای بد ننوشتچه سود از آنکه از این پیش خسروان کردندزرزمگاه قیامت به بزمگاه بهشتچو عاقبت همه را تا به سنجر اندر مروشدست بستر خاک و شدست بالین خشتکدام جان که قضاش از ورای چرخ نبردکدام تن که فناش از فرود خاک نهشتبگو که خوشه آسانی از کجا چینمکه گاو چرخ از این تخم و بیخ هیچ نکشتبگو که جامهٔ آسایش از کجا پوشمچو دوک زهره از این تاروپود هیچ نرشتمسافران بقا را چو نیست روی مقامدوروزه منزل و آرامگه چه خوب و چه زشتخدای ناصر دین را بزرگ اجرای دادکه دهر خرد بساطی ز ملک در ننوشت
شکلی نهادهاند حکیمان روزگاراعداد آن به رمز بخواهم همی نوشتجشن عرب به سال درو اختران چرخنقش مهین کعب ببین این نکو سرشتمیعاد وضع حمل و نماز و خدای عرشیاران مصطفی و طلاق و در بهشت جریدهایست نهاد سیه سپید جهانکه روزگار درو جز قضای بد ننوشتجهان نثار گل تیره کرد آب سیاهوزان زمانه نهفت آنکه سالها بسرشتزمانه روزی چند از طریق عشوه گریدهد بهار بقای ترا جمال بهشتولیک باد خزانش چو شاخ عمر شکستبه موت بستر و بالین کند ز خاک و ز خشت
چاشتگه در شهر مرو آن نامور فخر زمانخسرو روی زمین سنجر ز عالم درگذشترفته از تاریخ هجرت پانصد و پنجاه و دوروز شنبه از ربیعالاول از بعد سه هشت به خدایی که از صنایع اوروی هر بوستان منقش گشتکه مرا در فراق خدمت توزندگانی چو مرگ ناخوش گشت
ای بزرگی کز آب و خاک چو تودست دوران آسمان نسرشتتخمی از لطف در زمین کمالچو تو حراث روزگار نکشتیاد کردی ز انوری به کرمباز بر پشت روزگار نبشتغرض او تویی و خدمت تونه ملاقات چوب و صحبت خشتدر سرایی که تو نخواهی بوددر و دیوار او چه خوب و چه زشتبه خدایی که کعبه خانهٔ اوستکه بود کعبه بیتوام چو کنشتمیزبان اول آنگهی خانهروئیة الله نخست باز بهشت