انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 41 از 107:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 


چار شهرست خراسان را در چارطرف
که وسطشان به مسافت کم صد در صد نیست

گرچه معمور و خرابش همه مردم دارند
بر هر بی‌خردی نیست که چندین دد نیست

مصر جامع را چاره نبود از بد و نیک
معدن در و گهر بی‌سرب و بسد نیست

بلخ شهریست در آکنده به اوباش و رنود
در همه شهر و نواحیش یکی بخرد نیست

مرو شهریست به ترتیب همه چیز درو
جد و هزلش متساوی و هری هم بد نیست

حبذا شهر نشابور که در ملک خدای
گر بهشتیست همانست و گرنه خود نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


ای سروری که چون تو به رادی سحاب نیست
چون رای روشن تو بلند آفتاب نیست

مهمان رسیده‌اند تنی چندم این زمان
قومی که شان برفتن از اینجا شتاب نیست

داریم کودکی که چو روی و چو موی او
گلبرگ نوشکفته و مشک به تاب نیست

دربند خواب او همه حیران بمانده‌ایم
او نیم مست گشته و ما را شراب نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


کیمیایی ترا کنم تعلیم
که در اکسیر و در صناعت نیست
رو قناعت گزین که در عالم
کیمیایی به از قناعت نیست






تو مرا گر پیاده‌ام منکوه
که مرا از پیادگی گله نیست

جنبش آسمان به نفس خودست
پای‌بند طویله و گله نیست

در سواری تو لاف فخر مزن
که ترا جای لاف و مشغله نیست

تو چو کوهی و در مفاصل کوه
حرکت جز به سعی زلزله نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


نیست یک تن در همه روی زمین
کو به نوعی از جهان فرسوده نیست
نیست بی‌غصه به گیتی هیچ کار
در زمانه هیچ شخص آسوده نیست
رنده می‌باید چنانک آید ز پیش
کار گیتی بر کسی پیموده نیست





به خدایی که بی‌ارادت او
خلق را رنج و شادمانی نیست
کاندرین روزگار زن کردن
بجز از محض قلتبانی نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


بهاء الدین علی کز چرخ جودش
دمی دریا و کان را خوشدلی نیست

دلش با بحر اخضر توامانست
ولیکن او بدین بی‌ساحلی نیست

به نادر معدهٔ آزی بیابی
که از انعام عامش ممتلی نیست

برو در سایهٔ اقبال او رو
کز آن به کیمیای مقبلی نیست

حسودش گفت کز امثال این مرد
جهان آخر بدین بی‌حاصلی نیست

کرم گفتا بلی لیک از هزاران
یکی همچون بهاء الدین علی نیست
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


ای جوانمردی که هرگز چرخ پیر
گام حکم الا به کامت برنداشت

از کفایت آنچه دارد طبع تو
خاطر لقمان و اسکندر نداشت

دوستی دارم که در روی زمین
کس ازو در حسن نیکوتر نداشت

بارها می‌گفت کایم نزد تو
این سخن از وی دلم باور نداشت

این زمان آمد ولیکن کمترین
در همه کیسه طسویی زر نداشت

گوشتی و نقل و نان ترتیب کرد
لیک وجه بادهٔ احمر نداشت

بادهٔ نابم فرست ای آنکه دهر
در سخاوت چون تویی دیگر نداشت

ور نداری از کس دیگر بخر
وین مثل برخوان که جحی خر نداشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


هر کرا ریدنی بگیرد سخت
رید بایدش و کارها بگذاشت

زانکه ما تجربت بسی کردیم
تا نریدیم هیچ سود نداشت

تیز دادیم و گندها کردیم
عقلها نیز هم برین بگماشت





جهان ز رفتن مودود شه موئید دین
به ما نمود مزاج و به ما نمود سرشت

جریده‌ایست نهاد سیه سپید جهان
که روزگار درو جز قضای بد ننوشت

چه سود از آنکه از این پیش خسروان کردند
زرزمگاه قیامت به بزمگاه بهشت

چو عاقبت همه را تا به سنجر اندر مرو
شدست بستر خاک و شدست بالین خشت

کدام جان که قضاش از ورای چرخ نبرد
کدام تن که فناش از فرود خاک نهشت

بگو که خوشه آسانی از کجا چینم
که گاو چرخ از این تخم و بیخ هیچ نکشت

بگو که جامهٔ آسایش از کجا پوشم
چو دوک زهره از این تاروپود هیچ نرشت

مسافران بقا را چو نیست روی مقام
دوروزه منزل و آرامگه چه خوب و چه زشت

خدای ناصر دین را بزرگ اجرای داد
که دهر خرد بساطی ز ملک در ننوشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


شکلی نهاده‌اند حکیمان روزگار
اعداد آن به رمز بخواهم همی نوشت

جشن عرب به سال درو اختران چرخ
نقش مهین کعب ببین این نکو سرشت

میعاد وضع حمل و نماز و خدای عرش
یاران مصطفی و طلاق و در بهشت





جریده‌ایست نهاد سیه سپید جهان
که روزگار درو جز قضای بد ننوشت

جهان نثار گل تیره کرد آب سیاه
وزان زمانه نهفت آنکه سالها بسرشت

زمانه روزی چند از طریق عشوه گری
دهد بهار بقای ترا جمال بهشت

ولیک باد خزانش چو شاخ عمر شکست
به موت بستر و بالین کند ز خاک و ز خشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


چاشتگه در شهر مرو آن نامور فخر زمان
خسرو روی زمین سنجر ز عالم درگذشت
رفته از تاریخ هجرت پانصد و پنجاه و دو
روز شنبه از ربیع‌الاول از بعد سه هشت




به خدایی که از صنایع او
روی هر بوستان منقش گشت
که مرا در فراق خدمت تو
زندگانی چو مرگ ناخوش گشت
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


ای بزرگی کز آب و خاک چو تو
دست دوران آسمان نسرشت

تخمی از لطف در زمین کمال
چو تو حراث روزگار نکشت

یاد کردی ز انوری به کرم
باز بر پشت روزگار نبشت

غرض او تویی و خدمت تو
نه ملاقات چوب و صحبت خشت

در سرایی که تو نخواهی بود
در و دیوار او چه خوب و چه زشت

به خدایی که کعبه خانهٔ اوست
که بود کعبه بی‌توام چو کنشت

میزبان اول آنگهی خانه
روئیة الله نخست باز بهشت
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 41 از 107:  « پیشین  1  ...  40  41  42  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA