در حدود ری یکی دیوانه بودسال و مه کردی به سوی دشت گشتدر تموز و دی به سالی یک دو بارآمدی در قلب شهر از طرف دشتگفتی ای آنان کتان آماده بودزیر قرب و بعد ازین زرینه طشتقاقم و سنجاب در سرما سه چارتوزی و کتان به گرما هفت و هشتگر شما را با نوایی بد چه شدورچه ما را بود بیبرگی چه گشتراحت هستی و رنج نیستیبر شما بگذشت و بر ما هم گذشت
سراجی ای ز مقیمان حضرت ترمدرسید نامهٔ تو همچو روضهای ز بهشتحدیث فخری منحول اندرو کردهکه دست و طبعش جز دوک آن حدیث نرشتغرض چه یعنی دزدیست بیحیا آخرمن این ندانم کز ماده گاو ناید کشتبه کعبهٔ سخن اندر چه ذکر او رانیکه ذکر او نکند هیچ کافری به کنشتگواهیش که گواهی خود در این محضرز ننگ او به همه شهر خود دو کس ننوشت
مکرم مفصل سدیدالدین سپهر سروریای کفت باغ امل را بهترین اردیبهشتآنچنان افزون ز روی مرتبت ز ابنای عصرکافتاب از ماه و چرخ از خاک و کعبه از کنشتدست قدرت صورت آدم همی کردی نگارذکر اقبال تو بر اوراق گردون مینبشتنه که خود آدم به ذکر تو تقرب مینمودچون صور بخش هیولی خاک آدم میسرشتسرورا وقت ضرورت خاصه چون من بنده رابردن حاجت به نزدش چون کریمان نیست زشتچون ندارم آنچه با قارون فروشد در زمیندر دلم آنست کانرا قبله کردن زرد هشتدر چنین وقتی مرا چون بندهٔ امر تواماز کف رادت که او جز تخم آزادی نکشتگر نباشد آنچه اسمعیل را زو بد خلاصزان بنگریزم که آدم را برون کرد از بهشت
نیز مدح و غزل نخواهم گفتگرچه طبعم به شعر موی شکافتکانک معشوق بود پیر شدستوانک ممدوح بود فرمان یافت من به الماس طبع تا بزیمگوهر مدحت تو خواهم سفتتو عطا گر دهی و گر ندهیبالله ار جز ثنات خواهم گفت خسروا گوهر ثنای تراجز به الماس عقل نتوان سفتدی چو خورشید در حجاب غروبروی از شرم رای تو بنهفتبیتی از گفته باز میگفتمرای عالی بر امتحان آشفتگردی ار عقل داشت صحن دماغجان به جاروب هیبت تو برفتنطقم اندر حجاب شرم بماندخرم اندر خلاف عجز بخفتحیرتم بر بدیهه خار نهادتا به باغ بدیهه گل نشکفتعذر مستی مگیر و بیخردیآشکارست این سخن نه نهفتخود تو انصاف من بده چو منیچون تویی را ثنا تواند گفت؟عقل الحق از آن شریفترستکه شود با دماغ مستان جفت
گفتی اجل شهاب موئید که آن فلانرفت و نگفت رفتم و این ناصواب رفتاز بادهٔ نعیم تو شد چون به خانه مسترفتم چگونه گوید آن کو خراب رفت ای ز جانم عزیزتر خاکیگر زمین عطف دامن تو برفتاز تو باز آمدن که یارد خواستعذر این آمدن که داند گفت صفیالدین موفق را چو بینیبگویش کانوری خدمت همی گفتهمی گفت ای به وقت کودکی رادهمی گفت ای به گاه خواجگی زفتاگر از من بپرسد کو چه میکردبگو در وصف تو دری همی سفتبه وصف حجرهٔ پیروزه در بودکه آمد گنبد پیروزه را جفتبه شب گفت اندرو بودم ز نورشسواد شب ز چشمم ذره ننهفتغلو میکرد کز حسنش زمین رابهاری تا به روز حشر نشکفتسحاب از آب چشمش صحن میشستصبا از تاب زلفش فرش میرفتدرین بود انوری کامد غلامشکه هیزم نیست چون آتش برآشفتمرا گفت از چهار انگشت مردمکه بر چارم فلک طنزش زند سفتبه استدعای خرواری دو هیزمزمستانی چو خر در گل همی خفت
گفتم آن تو نیست خواجه صلاحگفت چه گفتم آن دو خلقانتگفت چون نیست گفتم از پی آنکگر بدو نافذست فرمانتچون گذاری که بر زند هر روزقلتبانی سر از گریبانت خسروا روزی ز عمرم گر سپهر افزون کندیا نگیرد بسته مرگم چون مگس را عنکبوتگر توانم سجدهگاه شکر سازم ساحتتچون مسیح مریم از صفر حمل تا پای حوتپس چه گویی صرف یارم کرد بر درگاه توهریکی این روزها را از پی یکروزه قوتبخت را دانی که یارد کرد حی لایناماعتکاف سدهٔ درگاه حی لایموتطالب مقصود را یک سمت باید مستویمرد را سرگشته دارد اختلافات سموتمن چو کرم پیلهام قانع به یک نوع از غذاتوامان با صبر چون وتر حنیفی با قنوتفضلهٔ طبعم نسیجالوحد از این معنی شدستفضلهٔ کرمک نسیجالالف شد با برگ توتانوری لاف سخن تا کی زنی خاموش باشبو که چون مردان مسلم گرددت ملک سکوت
ای خواجه رسیدست بلندیت به جاییکز اهل سموات به گوشت برسد صوتگر عمر تو چون قد تو باشد به درازیتو زنده بمانی و بمیرد ملکالموت ای به تو مخصوص اعجاز سخنچون به وترای وتر در معنی قنوتسمت درگاهت سعود چرخ راگشته در دوران کل خیرالسموتروزگاری در کمال ناقصانروزگار اطلس کند ز برگ توتما چو قرص ارزن و حوت غدیرتو چو قرص آفتا و برج حوتصعوهٔ ما مرد سیمرغ تو نیستتو قوی بازو به فضلی ما به قوتپیش نظم چون نسیج الوحد توچیست نظم ما نسیج النعکبوتگرچه در تالیف این ابیات نیستبیسمین غثی و قسبی بیکروترای عالی در جواب این مبندلایق اینجا السکوتست السکوتای به حق بخت تو حی لاینامبادی اندر حفظ حی لایموت
صاحبا رای رفیعت که به معیار خردهست پیوسته چو میزان فلک حادثهسنجپیش شطرنجی تدبیر چو بر نطع اموراز پی نظم جهان کرد بساط شطرنجچرخ را اسب و رخی طرح کند در تدبیرفتنه را بر در شه مات نشاند بیرنجباز چون دست به شطرنج تفرج یازیای ز دست تو طمع رقصکنان بر سر گنجشاه شطرنج که در وقت ضرورت ستده استبارها خانهٔ فرزین و پیاده به سپنجچون ببیند که ترا دست بود بر سر اوهم در آن معرکه با پیل کند نوبت پنج
هزار مدح شکر طعم وصف تو گفتمکزو نگشت مرا تازه یک صبوح فتوحبرادرم که دو تن تاک را نهد نیروهمی گسسته نگردد غبوق او ز صبوحدرست شد که دو تن تاک به ز صد ممدوحیقین شدم که دو ممدوح به ز صد ممدوح اندرین عصر هرکه شعر بردبه امید صلت بر ممدوحچار آلت بیایدش ورنهگردد از رنج غم دلش مجروحدانش خضر و نعمت قارونصبر ایوب و زندگانی نوح
ای خداوندی که هر کز خدمتت گردن کشیداز ره جنبش فلک در گردنش افکند فخهم نکو خواهانت را دایم به روی تو نشاطهم بداندیشانت را دایم به ... من زنخساحت آفاق را اکنون که فراش سپهراز حزیران صدره گسترد و تموز و آب یخبر سپهر اول از تاثیر نور آفتابحدت خوی از عذار مه فرو شوید وسخمیوها سر درکشند از شدت گرما به شاخماهیان بیرون فتند از جوشش دریا به شخوحش را گردد زبان در کام چون پشت کشفطیر را گردد نفس در حلق چون پای ملخدر چنین گرما ز بختم هیچ سردی نی که نیستجز یکی کان نسبتی دارد به من یعنی که یخ