ای ملک پادشه شده ثابتقدم به توبر امر و نهی تو قدمش را ثبات باددر ذمت ملوک جهان دین طاعتتواجبتر از ادای صیام و صلات بادواندر زمین مملکت از حرص خدمتتمردم گیاه رسته به جای نبات بادنعال بارگاه ترا گرد دستگاهبر جای نعل و میخ هلال و بنات باددر استخوان هرکه ز مهر تو مغز نیستاز پای مال خاک رمیم و رفات بادبس بر جگر چو جان به لب آید ز تشنگیشآب ار رود ز نایژهٔ حادثات باداز آبهای دشمن تو اشک روشنسترخسارهٔ چو نیلش ازو چون فرات بادهر باد عارضه که به عرضت گذر کندبا نامهٔ شفا و نسیم نجات بادای پادشا سکندر ثانی و خضر تواین شربت مبارکت آب حیات باد
ای مقر عز تو از خرمی دارالقراردایم از اقبال چون دارالقرار آباد بادآن مکان کز تو فلک قدر و زمین بسطت شده استدر نهاد خود فلک سقف و زمین بنیاد بادگفتهای از روی آزادی نزولی کن دروجاودان جانت ز بند حادثات آزاد بادوانکه گفتی طبع ما را شاد گردان گاهگاهگاه و بیگاهت دل صافی و طبع شاد بادپایهٔ شعر از عذوبت بردهای بر آسمانآشمان را کمترین شاگرد تو استاد بادباد شهرت را که دارد نسبت از باد بهشتبر سر از تشویر طبعت خاک و در کف باد بادکمترین بندگان از بندگان خاص توای خداوندیت عام از بندگانت یاد باد
مجد دین ای جهان جود و کرمدست جود تو ابر و باران بادساحت عالم از طراوت توچون رخ باغ در بهاران بادنظر چشم و بوسههای لبتبه لب و چشم گلعذاران بادشربت خوشگوار امروزتچون همه عمر خوشگواران باد
ای زمان فرع زندگانی توزندگانیت جاودانی بادوی جهان شادمان به صحبت توهمه عمرت به شادمانی بادامر و نهی تو بر زمین و زمانچون قضاهای آسمانی بادبر در و بام حضرت عالیتکه بهشتش بنای ثانی بادروز و شب خدمت قضا و قدرپردهداری و پاسبانی بادبا فلک مرکب دوام تراهم رکابی و هم عنانی بادخضر و اسکندری به دانش و دادشربتت آب زندگانی بادتو توانا و ناتوانی رابا مزاج تو ناتوانی بادتا به پایان رسد زمانهٔ پیرجاه و بخت ترا جوانی بادهست فرمانت بر زمانه رواندایمش همچنین روانی بادملک و اقبال و دولت و شرفتاین جهانی و آن جهانی باد
مبشر آمد و اخبار فتح ختلان دادنشاط باده کن ای خسرو خراسان شاددرخت رقصکنان گشت و مرغ نعرهزنانچو برد مژدهٔ فتحت به باغ و بستان بادتویی که هرچ بخواهی خدات آن بدهدبدان دلیل کزو هرچه خواستی آن دادتویی که تیغ تو چون سیل خون برانگیزدکنند انجم و ارکان ز روز طوفان یادبه عون عدل تو از شیر و یوز بستانندگوزن و آهو در بیشه و بیابان دادز سنگ ریز در تست دست دریا پرز فتح باب کف تست ابر نیسان رادجهان ز خصم تو مخذولتر نیابد کسمگر ز مادر محنت برای خذلان زادچنانکه نصرت دین میکنی ز رایت و رایبه هرچه روی نهی ناصر تو یزدان باد
آن خداوندی که سال و ماه راتکیه بر اجزای روز و شب نهادمر موالید جهان را سیزدهاصل و فرع و منشاء و مطلب نهادچار سفلی را از آن ام نام کردنام آن نه علویان را آب نهادهرچه از عالم بخیلی جمع کردیک مکانشان مطعم و مشرب نهادآن بخیل آباد ممسک خانه راروز فطرت نام او نخشب نهاد
مذلت از طمع خیزد همیشهوجودش در جهان نامنتفع بادطمع آرد به روی مرد زردیکه لعنتهای رکنی بر طمع باد ای ریاحین ملک تازه به توراحت از راح قسم روحت بادشهپر فکرت جهانپیماقدم قاصد فتوحت باداز تو بر فتنه نوحه کرده فلکزندگانی و عمر نوحت بادنسبت عشق و رغبت بادهمانع توبهٔ نصوحت بادتا بود راح کارساز صبوحکار هر صبح با صبوحت باد
ای خداوندی که بنای جهان یعنی خدایگوهر پاک ترا اصل نکوکاری نهادآستان ساحت جاه ترا چون برکشیدعقل کل هم پای بر خاکش بدشواری نهادفتنه را خواب ضروری دیده از گیتی بدوختچون قضا در دیدهٔ بخت تو بیداری نهاددی حیات تو نهادستی مرا در تن چنانکبالله ار در خاک هرگز ابر آذاری نهادعذر آن اقدام چون خواهم که خاکش را سپهرسرمهٔ چشم خداوندی و جباری نهادشاد باش ای مصطفی سیرت که خلق شاملتبیتکلف بر تکبر داغ بیزاری نهاداز شرف در عرض من عرقی نهادستی چنانکمصطفی در نسل بوایوب انصاری نهاد
مثال عالی دستور چون به بنده رسیدقیام کرد و ببوسید و بر دو دیده نهادخدای عزوجل را چو کرد سجدهٔ شکرزبان به شکر خداوند و ذکر او بگشادچه گفت گفت زهی ساکن از وقار تو خاکچه گفت گفت زهی سایر از نفاذ تو بادتویی که عاشق عهد بقای تست جهانمگر که عهد تو شیرین شد و جهان فرهادتویی که بر در امروز دی و فردا رااگر بخواهی حاضر کنی ز روی نفاذمرا به خدمت شه خواندهای که خدمت اونه من سپهر کند آن زمانه را بنیادعماد دولت و دین آنکه حصن دولت و دینپس از وفور خرابی شدند ازو آبادشه مظفر فیروز شه که فتح و ظفرز سایهٔ علم و شعلهٔ سنانش زادکدام دولت باشد چو بندگی شهیکه بندگیش کند سرو و سوسن آزادچو سرو و سوسن آزاد بندهٔ شاهندهزار بنده چو من بنده بندهٔ شه بادبه سمع و طاعت و عزم درست و رای قویتنی به خدمت کوژ و دلی ز دولت شادبه روز یازدهم از رجب روانه شدمکه کط ز شهر تموزست ویج از مرداداگر زمانه با تمام عزم باشد راموگر ستاره با عطای عمر باشد رادبه شکل باد روم زانکه باد در حرکتنیاورد ز بیابان و آب جیحون یادچو زیر ران کشم آن مرکبی که رایض اوگه ریاضت او بود باد را استادعنان صولت جیحون چنان فرو گیرمکه از رکاب گرانم برآورد فریادچو بگذرم به در خسروی فرود آیمکه هم مربی دینست و هم مراقب دادبه امر یار سلیمان به عزم شبه کلیمبه فر قرین فریدون به ملک مثل قبادبه عون دولتش از بخت داد بستانمکه داد بخت من از چرخ دولت او دادبقاش باد نه چندان که در شمار آیدکه رونقی ندهد هرچه در شمار افتاد
اگر بخت یاری دهد چون منی راجنیبت بدو شاه سنجر فرستددو دست و دو پای خر استغفراللهکه او دوستان را چنین خر فرستد اگر عالم سراسر ظلم گیردنیابد هیچ مظلوم از فلک دادهمه ظلم از نجوم و از فلک دانکه لعنت بر نجوم و بر فلک باد تو آن کریمی کز التفات خاطر تونیاز تا به ابد در نعیم و ناز افتدخرد سزای تو نا معنییی به دست آردهزار سال در اندیشهٔ دراز افتدبه بیست بیت مدیح تو در کرم بینیچنان فتد که به اصلاح آن نیاز افتدعجب مدار که اندر سرای عالم کونگهی نشیب فتد کار و گه فراز افتدز حرص مدح تو باشد که از درخت سخنلطیفهای مثلا نیم پخته باز افتد