انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 44 از 107:  « پیشین  1  ...  43  44  45  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 


به خدایی که از شب تیره
روز روشن همی پدید آرد
بی‌قلم بر بساط آینه فام
صورت آفتاب بنگارد
کز غمت انوری ز آتش دل
آب حسرت ز دیده می‌بارد





ای شاه جهان حیهٔ صندوق خزانت
از هرچه نه خاص تو شود بانگ برارد
وانجا که فتد مال تو در معرض قسمت
دنبک زند و حق طمعها بگزارد
یکماه دگر گر ندهی سوزن عدلش
حقا که گر آن حیه ترا جبه گذارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


طاعت پادشاه وقت به وقت
هرکه در بندگی بجای آرد

رحمت سایهٔ خدای برو
سایهٔ رحمت خدای آرد

خاصه آن پادشا که چترش را
بخت با سایهٔ همای آرد

ستراعلی جلال دولت و دین
که اگر سوی سد ره رای آرد

جبرئیل از پی رکاب رویش
نوبتی بر در سرای آرد

آنکه در حل مشکلات امور
کلک او صد گره‌گشای آرد

کاه با اصطناع انصافش
خدمتیهای کهربای آرد

روز حکمش قضای ملزم را
هر زمان زیر دست رای آرد

رشک دستش سحاب نیسان را
گریهای به های های آرد

آنکه چون عصمتش تتق بندد
دور بینندگی به پای آرد

مردم دیده را ز خاصیتش
آسمان از رمد قبای آرد

باد را سوی حضرتش تقدیر
بسته دست و شکسته پای آرد

نفس نامی ز حرص مدحت او
برگ سوسن سخن‌سرای آرد

ای سلیمان عهد را بلقیس
کس به داود لحن نای آرد

بنده گرچه به دستبرد سخن
با همه روزگار پای آرد

طبع حسان مصطفایی کو
تا ثناهای غمزده‌ای آرد

زانکه مقبول مصطفی نشود
هرچه طیان ژاژخای آرد

از سلیمان و مور و پای ملخ
یاد کن هرچه این گدای آرد

تا بود زادهٔ بنات زمان
هرچه خاک نبات‌زای آرد

باد را جوز دی چو عدل بهار
رنگ‌فرسای مشکسای آرد

لالهٔ ناشکفته بی‌رزمی
رمحهای سنان‌گزای آرد

نرگس نوشکفته بی‌بزمی
جامهای جهان‌نمای آرد

جاهت اندر ترقیی بادا
که مددهای جانفزای آرد

خصمت اندر تراجعی بادا
که خللهای جانگزای آرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


خدایگانرا از چشم زخم ملک چه باک
چو بخت آتش فتح و سپند می‌آرد

هنوز ماه ز تایید تو همی تابد
هنوز ابر ز انعام تو همی بارد

ز خشکسال حوادث چگونه خشک شود
نهال ملک که اقبال جاودان کارد

لگام حکم تو خواهد سر زمانه و بس
که کامش از قبل طاعت تو می‌خارد

اگرچه همت اعلام تو درین درجه است
که جود او به سؤالی جهان کم انگارد

ز بند حکم تو بیرون شدن به هیچ طریق
زمانه می‌نتواند جهان نمی‌یارد

نه دیر زود ببینی که بار دیگر ملک
زمام حکم به دستت چگونه بسپارد

ز روزگار مکن عذر کردهاش قبول
که وام عذر تو جز کردگار نگزارد

ترا خدای چو بر عالم از قضا نگماشت
بجای تو دگری واثقم که نگمارد

مباد روزی جز ملک تو جهان که جهان
به روز روشن از آن پس ستاره بشمارد

در این که هستی مردانه‌وار پای‌افشار
که بر سر تو فلک موی هم نیازارد

در فرج به همه حال زود بگشاید
چو مرد حادثه بر صبر پای بفشارد

ترا هنوز مقامات ملک باز پس است
خطاست آنکه همی حاسد تو پندارد

تو آفتاب ملوکی و سایهٔ یزدان
تویی که مثل تو خورشید سایه بنگارد

چو آفتاب فلک را غروب نیست هنوز
خدای سایهٔ خود را چنین بنگذارد

ز خواب بندهٔ خسرو معبران فالی
گرفته‌اند که غمهای ملک بگسارد

به خواب دید که در پیش تخت شعری خواند
وزان قصیده همین قطعه یاد می‌آرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


ای جهانی پر از مکارم تو
انوری در جهان ترا دارد

چون قوی‌دل بود به رحمت تو
هر زمان زحمتت همی آرد

چکند گرچه نیست بر تو عزیز
خویشتن خوار می‌نپندارد

بسکه کوشد که با تو دم نزند
کرمت خامشش بنگذارد

مبرمی شرط شاعریست ولیک
بنده را زان شمار نشمارد

اینک این مباینت حکمیست
که به انصاف حکم بگزارد

اینکه او پشت دست می‌خاید
همه را پشت پای می‌خارد

چه کنم قصه چون دراز کنم
عیش تلخم همی بیازارد

آب چون آتشم فرست که باد
بر سرم خاک غم همی بارد

آب انگور بوک سعی کند
تا غمم غوره در نیفشارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


اگر در خدمتت تقصیر کردم
مگر لطفت مرا معذور دارد
که بهتر آن کسی باشد که هردم
ز مخدومان گرانی دور دارد




درخت دولت شاه عجم سر بر فلک دارد
بلی سر بر فلک یازد چو بیخ اندر سمک دارد

سرافرازی و غواصی سزد شاخی و بیخی را
که آب چشمهٔ شمشیر تیز خاصبک دارد

سپهداری که در قهر بداندیشان شه طوطی
سپاهش را ظفر منهی و از نصرت یزک دارد

مخالف کی تواند دیدعز عز دین هرگز
چو اندر دیده از پیکان او دایم خسک دارد

خیال تیغ فتح‌انگیز او دشمن گداز آمد
مگر این دستبرد آب و آن طبع نمک دارد

ز بهر بخششی کان هر زمان حشر دگر سازد
مگر کان آنچ دارد با کف او مشترک دارد

بقا باداش اندر عز و دولت با فلک همبر
که اندر خدمت خسرو هنر بیش از فلک دارد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


جور یکسر جهان چنان بگرفت
که همی بوی عدل نتوان برد

وز بزرگی که نفس حادثه راست
می‌شناسم که فاعلیست نه خرد

وز طریق دگر شناخته‌ام
که ره جور جابران بسپرد

ماند یک چیز اینکه او چو بکرد
تختهٔ دیگران چرا بسترد

نه همه مغز به که لختی پوست
نه همه صاف به که بعضی درد

ور تو بر اتفاق و بخت نهی
چون کلاهی ببایدش زد و برد

عقل آغاز کار کم نکند
نه در این ماجرا کم است از کرد

وانکه قسمی به خویشتن بربست
خویشتن را شریک ملک شمرد

وانکه دست از چرا و چون بکشید
وقت تسلیم هم قدم نفشرد

خواجه دانی که چیست حاصل کار
تا نباید عنان به دیو سپرد

متفکر همی بباید زیست
متحیر همی بباید مرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 



ای زتو بنهاده کلاه منی
هر که نیاید کلهش از دو برد

نام تو اوراق سعادت نبشت
جاه تو الواح نحوست سترد

ازخلفات ذات دویم چون برفت
نام مبارک پدرت را سپرد

جز تو کرا در صف عرض جهان
عارض تقدیر جهانی شمرد

باد صبای کرمت چون بجست
آتش آز بنی‌آدم بمرد

قدر فلک باتو چه گر سخت باخت
نرد تقدم نتواتنست برد

رو که دراین عهد ز می تلخ‌تر
صاف تویی باقی خم جمله درد

در شکم خاک کسی نیست کو
پشت زمین چون تو به واجب سپرد

بار بزرگیت زمین کی کشد
کیک و عماری نه محالیست خرد

ای که ز تو آز شود پایمال
وی که ز تو حرص برد دستبرد

من که ره از حادثه گم کرده‌ام
پی سپری می‌شوم اکنون چو کرد

عزم بر آنست که عهدی رود
پای بر آن عهد بخواهم فشرد

خرقه بپوشم به همین قافیت
قافیت اول یعنی که برد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


به کلاهی بزرگ کرد مرا
آنکه گیتی به چشمشس آمد خرد

آنکه آب کلاهداری چرخ
آب دستار خواجگیش ببرد

هر که پیشش کمر به خدمت بست
بر کله گوشهٔ زمانه سپرد

... در زهرهٔ سپهر نمود
تا کلاهه بخورد و لب بسترد

پس چو از قلهٔ‌المبالاتش
پس از آن کس مرا به کس نشمرد

دست از صحبتم چنان بکشید
پای بر فرق من چنان بفشرد

که نه محرم شدم به شادی و غم
نه حریف آمدم به صافی و درد

گفتم آن را کله چگونم نهم
که کلاهی ببایدش زد و برد

خیز پیرا که راه ما غلط است
به سر راه باز گرد چو کرد

آن جوان بخت را بپرس و بگوی
که سفینه بده کلاه بمرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


شمس بی نور و خواجهٔ بی‌اصل
چند از این دفع گرم و وعدهٔ سرد

از سر جوی عشوهٔ آب ببند
بیش از این گرد پای حوض مگرد

تا مرا در میان تابستان
مر ترا پوستین نباید کرد




ای برادر نسل آدم را خدی از روی لطف
نامها دادست پیش ازتر و خشک و گرم و سرد

هر کسی را کنیت و نام و لقب در خورد اوست
پس در آوردست‌شان اندر جهان خواب و خورد

حاسدا مودود شاه ناصرالدین را لقب
گرموئید شد تو زین معنی چرا باشی به درد

دان که او را نعمت دیگر نو نیامد زاسمان
زانکه از روز ولادت خود موئید بود مرد

بیش از این چیزی دگر حادث نشد در نام او
آن به نیکونامی اندر جملهٔ آفاق فرد

چون پدر مودود نامش کرد تایید خدای
از سیم حرف و چهارم حرف او یک حرف کرد

باد نامش درجان باقی وذاتش همچو نام
ملک گیتی دستگاه و حفظ مردان پایمرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


میر طغرل بمرد و من گفتم
ملک‌الموت کار مردان کرد
برهانید مردمان را زو
مردمی کرد و سخت نیک آورد
قلتبانی که شصت سال بزیست
یک درم سنگ نان خویش نخورد




ه خدایی که کوه و دریا را
خازن در و لعل رخشان کرد
که من از درد فرقت لب تو
آن کشید م که شرح نتوان کرد
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 44 از 107:  « پیشین  1  ...  43  44  45  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA