به خدایی که از شب تیرهروز روشن همی پدید آردبیقلم بر بساط آینه فامصورت آفتاب بنگاردکز غمت انوری ز آتش دلآب حسرت ز دیده میبارد ای شاه جهان حیهٔ صندوق خزانتاز هرچه نه خاص تو شود بانگ براردوانجا که فتد مال تو در معرض قسمتدنبک زند و حق طمعها بگزاردیکماه دگر گر ندهی سوزن عدلشحقا که گر آن حیه ترا جبه گذارد
طاعت پادشاه وقت به وقتهرکه در بندگی بجای آردرحمت سایهٔ خدای بروسایهٔ رحمت خدای آردخاصه آن پادشا که چترش رابخت با سایهٔ همای آردستراعلی جلال دولت و دینکه اگر سوی سد ره رای آردجبرئیل از پی رکاب رویشنوبتی بر در سرای آردآنکه در حل مشکلات امورکلک او صد گرهگشای آردکاه با اصطناع انصافشخدمتیهای کهربای آردروز حکمش قضای ملزم راهر زمان زیر دست رای آردرشک دستش سحاب نیسان راگریهای به های های آردآنکه چون عصمتش تتق بندددور بینندگی به پای آردمردم دیده را ز خاصیتشآسمان از رمد قبای آردباد را سوی حضرتش تقدیربسته دست و شکسته پای آردنفس نامی ز حرص مدحت اوبرگ سوسن سخنسرای آردای سلیمان عهد را بلقیسکس به داود لحن نای آردبنده گرچه به دستبرد سخنبا همه روزگار پای آردطبع حسان مصطفایی کوتا ثناهای غمزدهای آردزانکه مقبول مصطفی نشودهرچه طیان ژاژخای آرداز سلیمان و مور و پای ملخیاد کن هرچه این گدای آردتا بود زادهٔ بنات زمانهرچه خاک نباتزای آردباد را جوز دی چو عدل بهاررنگفرسای مشکسای آردلالهٔ ناشکفته بیرزمیرمحهای سنانگزای آردنرگس نوشکفته بیبزمیجامهای جهاننمای آردجاهت اندر ترقیی باداکه مددهای جانفزای آردخصمت اندر تراجعی باداکه خللهای جانگزای آرد
خدایگانرا از چشم زخم ملک چه باکچو بخت آتش فتح و سپند میآردهنوز ماه ز تایید تو همی تابدهنوز ابر ز انعام تو همی باردز خشکسال حوادث چگونه خشک شودنهال ملک که اقبال جاودان کاردلگام حکم تو خواهد سر زمانه و بسکه کامش از قبل طاعت تو میخارداگرچه همت اعلام تو درین درجه استکه جود او به سؤالی جهان کم انگاردز بند حکم تو بیرون شدن به هیچ طریقزمانه مینتواند جهان نمییاردنه دیر زود ببینی که بار دیگر ملکزمام حکم به دستت چگونه بسپاردز روزگار مکن عذر کردهاش قبولکه وام عذر تو جز کردگار نگزاردترا خدای چو بر عالم از قضا نگماشتبجای تو دگری واثقم که نگماردمباد روزی جز ملک تو جهان که جهانبه روز روشن از آن پس ستاره بشمارددر این که هستی مردانهوار پایافشارکه بر سر تو فلک موی هم نیازارددر فرج به همه حال زود بگشایدچو مرد حادثه بر صبر پای بفشاردترا هنوز مقامات ملک باز پس استخطاست آنکه همی حاسد تو پنداردتو آفتاب ملوکی و سایهٔ یزدانتویی که مثل تو خورشید سایه بنگاردچو آفتاب فلک را غروب نیست هنوزخدای سایهٔ خود را چنین بنگذاردز خواب بندهٔ خسرو معبران فالیگرفتهاند که غمهای ملک بگساردبه خواب دید که در پیش تخت شعری خواندوزان قصیده همین قطعه یاد میآرد
ای جهانی پر از مکارم توانوری در جهان ترا داردچون قویدل بود به رحمت توهر زمان زحمتت همی آردچکند گرچه نیست بر تو عزیزخویشتن خوار مینپنداردبسکه کوشد که با تو دم نزندکرمت خامشش بنگذاردمبرمی شرط شاعریست ولیکبنده را زان شمار نشمارداینک این مباینت حکمیستکه به انصاف حکم بگزارداینکه او پشت دست میخایدهمه را پشت پای میخاردچه کنم قصه چون دراز کنمعیش تلخم همی بیازاردآب چون آتشم فرست که بادبر سرم خاک غم همی باردآب انگور بوک سعی کندتا غمم غوره در نیفشارد
اگر در خدمتت تقصیر کردممگر لطفت مرا معذور داردکه بهتر آن کسی باشد که هردمز مخدومان گرانی دور دارد درخت دولت شاه عجم سر بر فلک داردبلی سر بر فلک یازد چو بیخ اندر سمک داردسرافرازی و غواصی سزد شاخی و بیخی راکه آب چشمهٔ شمشیر تیز خاصبک داردسپهداری که در قهر بداندیشان شه طوطیسپاهش را ظفر منهی و از نصرت یزک داردمخالف کی تواند دیدعز عز دین هرگزچو اندر دیده از پیکان او دایم خسک داردخیال تیغ فتحانگیز او دشمن گداز آمدمگر این دستبرد آب و آن طبع نمک داردز بهر بخششی کان هر زمان حشر دگر سازدمگر کان آنچ دارد با کف او مشترک داردبقا باداش اندر عز و دولت با فلک همبرکه اندر خدمت خسرو هنر بیش از فلک دارد
جور یکسر جهان چنان بگرفتکه همی بوی عدل نتوان بردوز بزرگی که نفس حادثه راستمیشناسم که فاعلیست نه خردوز طریق دگر شناختهامکه ره جور جابران بسپردماند یک چیز اینکه او چو بکردتختهٔ دیگران چرا بستردنه همه مغز به که لختی پوستنه همه صاف به که بعضی دردور تو بر اتفاق و بخت نهیچون کلاهی ببایدش زد و بردعقل آغاز کار کم نکندنه در این ماجرا کم است از کردوانکه قسمی به خویشتن بربستخویشتن را شریک ملک شمردوانکه دست از چرا و چون بکشیدوقت تسلیم هم قدم نفشردخواجه دانی که چیست حاصل کارتا نباید عنان به دیو سپردمتفکر همی بباید زیستمتحیر همی بباید مرد
ای زتو بنهاده کلاه منیهر که نیاید کلهش از دو بردنام تو اوراق سعادت نبشتجاه تو الواح نحوست ستردازخلفات ذات دویم چون برفتنام مبارک پدرت را سپردجز تو کرا در صف عرض جهانعارض تقدیر جهانی شمردباد صبای کرمت چون بجستآتش آز بنیآدم بمردقدر فلک باتو چه گر سخت باختنرد تقدم نتواتنست بردرو که دراین عهد ز می تلخترصاف تویی باقی خم جمله درددر شکم خاک کسی نیست کوپشت زمین چون تو به واجب سپردبار بزرگیت زمین کی کشدکیک و عماری نه محالیست خردای که ز تو آز شود پایمالوی که ز تو حرص برد دستبردمن که ره از حادثه گم کردهامپی سپری میشوم اکنون چو کردعزم بر آنست که عهدی رودپای بر آن عهد بخواهم فشردخرقه بپوشم به همین قافیتقافیت اول یعنی که برد
به کلاهی بزرگ کرد مراآنکه گیتی به چشمشس آمد خردآنکه آب کلاهداری چرخآب دستار خواجگیش ببردهر که پیشش کمر به خدمت بستبر کله گوشهٔ زمانه سپرد... در زهرهٔ سپهر نمودتا کلاهه بخورد و لب بستردپس چو از قلهٔالمبالاتشپس از آن کس مرا به کس نشمرددست از صحبتم چنان بکشیدپای بر فرق من چنان بفشردکه نه محرم شدم به شادی و غمنه حریف آمدم به صافی و دردگفتم آن را کله چگونم نهمکه کلاهی ببایدش زد و بردخیز پیرا که راه ما غلط استبه سر راه باز گرد چو کردآن جوان بخت را بپرس و بگویکه سفینه بده کلاه بمرد
شمس بی نور و خواجهٔ بیاصلچند از این دفع گرم و وعدهٔ سرداز سر جوی عشوهٔ آب ببندبیش از این گرد پای حوض مگردتا مرا در میان تابستانمر ترا پوستین نباید کرد ای برادر نسل آدم را خدی از روی لطفنامها دادست پیش ازتر و خشک و گرم و سردهر کسی را کنیت و نام و لقب در خورد اوستپس در آوردستشان اندر جهان خواب و خوردحاسدا مودود شاه ناصرالدین را لقبگرموئید شد تو زین معنی چرا باشی به درددان که او را نعمت دیگر نو نیامد زاسمانزانکه از روز ولادت خود موئید بود مردبیش از این چیزی دگر حادث نشد در نام اوآن به نیکونامی اندر جملهٔ آفاق فردچون پدر مودود نامش کرد تایید خدایاز سیم حرف و چهارم حرف او یک حرف کردباد نامش درجان باقی وذاتش همچو نامملک گیتی دستگاه و حفظ مردان پایمرد
میر طغرل بمرد و من گفتمملکالموت کار مردان کردبرهانید مردمان را زومردمی کرد و سخت نیک آوردقلتبانی که شصت سال بزیستیک درم سنگ نان خویش نخورد ه خدایی که کوه و دریا راخازن در و لعل رخشان کردکه من از درد فرقت لب توآن کشید م که شرح نتوان کرد