شادمانی گزین و نیک خوییکه زمانه وفا نخواهد کرداز سر روزگار گرد برآرپیش از آن کز سرت برآرد گرد تابش رای سایهٔ یزدانمنت آفتاب باطل کردآنچه بامن زلطف کرد امروزدربهار آفتاب با گل کردکرمش پایمرد گشت و مرامنت دستبوس حاصل کردخدمت خاک درگهش همه عمرجان من بنده در همه دل کرد
به خدایی که آب حکمت اواز دل خاک میدماند ورددست تقدیر او ز دامن شببر رخ روز میفشاند گردکه رهی در فراق وصلت توزندگانی نمیتواند کرد به خدایی که درسپهر بلنداختر و مهر و مه مرکب کرددایهٔ صنع و لطف قدرت اورونق حسن تو مرتب کردکه جهان بر من غریب اسیراشتیاق جمال تو شب کرد
مرکب من که دادهٔ شه بودجان فدای مراکب شه کردبنده را با پیادگان سپاهدرچنین جایگاه همره کرداندر آمد ز بی جوی از پایرویم از غم به گونهٔ که کردسالها گفت باز نتوانمآنچه با من فلک درین مه کرد آنکه او دست و دلت را سبب روزی کرددرگهت را در پیروزی و بهروزی کردیافت از دست اجل جان گرامیش خلاصهر کرا خدمت جانپرور تو روزی کردای ولینعمت احرار سوی نعمت و نازآز را داعی جود تو رهآموزی کردبا جهانی کفت آن کرد که با خاک و نباتباد نوروزی و باران شبانروزی کردفضلهٔ بزم توفراش به نوروز برفتباغ را مایه به دست آمد و نوروزی کردبخت پیروز ترا گنبد فیروزهٔ چرختاقیامت سبب نصرت و پیروزی کردزبدهٔ گوهر آن شاه که از گوشهٔ تختسالها گوهر تاجش فلکافروزی کردپاسبانی جهان گر تو بگویی بکندفتنه بیعدل کزین پیش جانسوزی کردوز سراپردهٔ آن شاه کز انگشت نفاذماه را پرده دری کرد و قبادوزی کرداز شب و روز میندیش که با تست بهمآنکه از زلف شبی کرد و ز رخ روزی کرد
در جهان با مردمان دانی که چون باید گذاشتآن قدر عمری که یابد مردم آزاد مردکاستینها در غم او ترکنند از آب گرمفیالمثل گز بگذرد بر دامن او باد سرد گرچه شب سقطهٔ من هر که دیدپارهای از روز قیامت شمردعاقبت عافیتآموز راگنج بزرگست پس از رنج خردمن چو نیم دستخوش آسمانکی برم از گردش او دستبردنقش طبیعی سترد روزگارنقش الهی نتواند ستردپی نبری خاصه در این حادثهتانشوی بر سر پی همچو کردواقعه از سر بشنو تا به پایپای براین راه جه باید فشردسوی فلک میشدم الحق نه زانکتا بشناسم سبب صاف و دردمنزلتت گفت شوی بنگریتا کلهیت آید از این هفت بردخاک چو از عزم من آگاه شدروح برو از غم هجرم بمردحلم مرا باز برو دل بسوختراه نکو عهدی ویاری سپرداز فلکم باز عنان باز تافتبار دگر زی کرهٔ خاک برد
قلتبانی هم به خواهر هم بزننیست پیدا گرچه کس پنهان نکردچند گویی خواهر من پارساستگپ مزن گرد حدیث او مگردپارسا در خانهٔ تو نان تستزانکه نانت را نه زن بیند نه مرد جهان گر مضطرب شد گو همی شومن و می تا جهان آرام گیرددلم را انده امروز بس نیستکه می اندوه فردا وام گیرد
هر که به ورزیدن کمال نهد رویشیوهٔ نقصان ز هیچ روی نورزدزلزلهٔ حرص اگر زهم ببرد کوهگرد قناعت بر آستانش نلرزدرفعت اهل زمانه کسب کند زانکصحبت اهل زمانه هیچ نه ارزد امیرالجبال آنکه با جاه جودشنه گردون براند نه دریا ستیزدچو دست گهر بار او نیست گردونبه پرویزن ابر گوهر چه بیزدپلنگ خلافش نزد هیچ کس راکه درحال موش اجل برنمیزدفلک ساغر ماه نو پیش داردکه از جام همت جراعی بریزدمگر سیم سیماب شد دستش آتشهر آنجا که این آمد آن میگریزدکه از موج دریای دستش کم آمدکه گوید که از کوه دریا نخیزد
کی بود کین سپهر حادثه زایجمله از یکدگر فرو ریزدتا چو پرویز نست او که مدامبر جهان آتش بلا بیزددر جهان بوی عافیت نگذاشتچند از این رنگ فتنه آمیزدبرنخیزد مگر به دست ستممکن ندانم کزین چه برخیزدمی نیارم گریخت گرنه نه مندیو از این روزگار بگریزدبه بیوسی چو گربه چند کنمزانکه چون سگ ز بد نپرهیزدبالله از بس که این لئیم ظفربا مقیمان خاک بستیزدآنچنان شد که بر فلک به مثلشیر با گاو اگر برآویزدزانکه باشد که درمزاج فلکچون پلنگان فسادی انگیزدهر کجا در دل زمین موشی استسرنگون سار بر فلک میزد
به خدایی که وصف بی چونشهمه اسباب عقل بر هم زدکاف کن در مشیتش چو بگشتصنع بیرنگ هر دو عالم زدروح را قبهٔ مقدس بستطبه را خرگه مجسم زدشحنهٔ امر و نهی تکلیفشخیمه بر آب و خاک آدم زدکه اگر بنده انوری هرگزبه خلاف رضای تو دم زد
مقبلی آنکه روز و شب ادباراز سر و ریش او همی ریزددست بر نبض هر کسی که نهادروح او از عروق بگریزدهر کجا کو نشست از پی طبدرزمان بانگ مرگ برخیزدملکالموت کوفته دارداندر آن دارویی که آمیزد
روز را رایگان ز دست مدهنیست امکان آنکه باز رسددست این روزهای کوتاهستکه بدان دولت دراز رسدآنچ از آن چاره نیست آنرا باشبه سرت گرچه ترکتاز رسدسایه بر قحبهٔ جهان مفکنتا برت آفتاب ناز رسدباری از راه خویشتن برخیزچون که کارت به احتراز رسدمفس با بند آرزو بر پایدیر درعقل بینیاز رسدمهر و حقه است ماه و سپهرکه به شاگرد حقهباز رسدمستعدان به کام خویش رسندکارها چون به کارساز رسدعمر بر ناگریز تفرقه کنتا ازو قسم آز رسدهر کرا درد ناگزیر گرفتکی به غم خوردن مجاز رسدیک غذا شو که مایه چندان نیستکه همه چیز را فراز رسد