انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 45 از 107:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 


شادمانی گزین و نیک خویی
که زمانه وفا نخواهد کرد
از سر روزگار گرد برآر
پیش از آن کز سرت برآرد گرد




تابش رای سایهٔ یزدان
منت آفتاب باطل کرد
آنچه بامن زلطف کرد امروز
دربهار آفتاب با گل کرد
کرمش پایمرد گشت و مرا
منت دستبوس حاصل کرد
خدمت خاک درگهش همه عمر
جان من بنده در همه دل کرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


به خدایی که آب حکمت او
از دل خاک می‌دماند ورد
دست تقدیر او ز دامن شب
بر رخ روز می‌فشاند گرد
که رهی در فراق وصلت تو
زندگانی نمی‌تواند کرد




به خدایی که درسپهر بلند
اختر و مهر و مه مرکب کرد
دایهٔ صنع و لطف قدرت او
رونق حسن تو مرتب کرد
که جهان بر من غریب اسیر
اشتیاق جمال تو شب کرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


مرکب من که دادهٔ شه بود
جان فدای مراکب شه کرد
بنده را با پیادگان سپاه
درچنین جایگاه همره کرد
اندر آمد ز بی جوی از پای
رویم از غم به گونهٔ که کرد
سالها گفت باز نتوانم
آنچه با من فلک درین مه کرد




آنکه او دست و دلت را سبب روزی کرد
درگهت را در پیروزی و بهروزی کرد

یافت از دست اجل جان گرامیش خلاص
هر کرا خدمت جان‌پرور تو روزی کرد

ای ولی‌نعمت احرار سوی نعمت و ناز
آز را داعی جود تو ره‌آموزی کرد

با جهانی کفت آن کرد که با خاک و نبات
باد نوروزی و باران شبانروزی کرد

فضلهٔ بزم توفراش به نوروز برفت
باغ را مایه به دست آمد و نوروزی کرد

بخت پیروز ترا گنبد فیروزهٔ چرخ
تاقیامت سبب نصرت و پیروزی کرد

زبدهٔ گوهر آن شاه که از گوشهٔ تخت
سالها گوهر تاجش فلک‌افروزی کرد

پاسبانی جهان گر تو بگویی بکند
فتنه بی‌عدل کزین پیش جانسوزی کرد

وز سراپردهٔ آن شاه کز انگشت نفاذ
ماه را پرده دری کرد و قبادوزی کرد

از شب و روز میندیش که با تست بهم
آنکه از زلف شبی کرد و ز رخ روزی کرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


در جهان با مردمان دانی که چون باید گذاشت
آن قدر عمری که یابد مردم آزاد مرد
کاستینها در غم او ترکنند از آب گرم
فی‌المثل گز بگذرد بر دامن او باد سرد




گرچه شب سقطهٔ من هر که دید
پاره‌ای از روز قیامت شمرد

عاقبت عافیت‌آموز را
گنج بزرگست پس از رنج خرد

من چو نیم دستخوش آسمان
کی برم از گردش او دستبرد

نقش طبیعی سترد روزگار
نقش الهی نتواند سترد

پی نبری خاصه در این حادثه
تانشوی بر سر پی همچو کرد

واقعه از سر بشنو تا به پای
پای براین راه جه باید فشرد

سوی فلک می‌شدم الحق نه زانک
تا بشناسم سبب صاف و درد

منزلتت گفت شوی بنگری
تا کلهیت آید از این هفت برد

خاک چو از عزم من آگاه شد
روح برو از غم هجرم بمرد

حلم مرا باز برو دل بسوخت
راه نکو عهدی ویاری سپرد

از فلکم باز عنان باز تافت
بار دگر زی کرهٔ خاک برد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


قلتبانی هم به خواهر هم بزن
نیست پیدا گرچه کس پنهان نکرد
چند گویی خواهر من پارساست
گپ مزن گرد حدیث او مگرد
پارسا در خانهٔ تو نان تست
زانکه نانت را نه زن بیند نه مرد




جهان گر مضطرب شد گو همی شو
من و می تا جهان آرام گیرد
دلم را انده امروز بس نیست
که می اندوه فردا وام گیرد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


هر که به ورزیدن کمال نهد روی
شیوهٔ نقصان ز هیچ روی نورزد
زلزلهٔ حرص اگر زهم ببرد کوه
گرد قناعت بر آستانش نلرزد
رفعت اهل زمانه کسب کند زانک
صحبت اهل زمانه هیچ نه ارزد




امیرالجبال آنکه با جاه جودش
نه گردون براند نه دریا ستیزد

چو دست گهر بار او نیست گردون
به پرویزن ابر گوهر چه بیزد

پلنگ خلافش نزد هیچ کس را
که درحال موش اجل برنمیزد

فلک ساغر ماه نو پیش دارد
که از جام همت جراعی بریزد

مگر سیم سیماب شد دستش آتش
هر آنجا که این آمد آن می‌گریزد

که از موج دریای دستش کم آمد
که گوید که از کوه دریا نخیزد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


کی بود کین سپهر حادثه زای
جمله از یکدگر فرو ریزد

تا چو پرویز نست او که مدام
بر جهان آتش بلا بیزد

در جهان بوی عافیت نگذاشت
چند از این رنگ فتنه آمیزد

برنخیزد مگر به دست ستم
مکن ندانم کزین چه برخیزد

می نیارم گریخت گرنه نه من
دیو از این روزگار بگریزد

به بیوسی چو گربه چند کنم
زانکه چون سگ ز بد نپرهیزد

بالله از بس که این لئیم ظفر
با مقیمان خاک بستیزد

آنچنان شد که بر فلک به مثل
شیر با گاو اگر برآویزد

زانکه باشد که درمزاج فلک
چون پلنگان فسادی انگیزد

هر کجا در دل زمین موشی است
سرنگون سار بر فلک میزد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


به خدایی که وصف بی چونش
همه اسباب عقل بر هم زد

کاف کن در مشیتش چو بگشت
صنع بی‌رنگ هر دو عالم زد

روح را قبهٔ مقدس بست
طبه را خرگه مجسم زد

شحنهٔ امر و نهی تکلیفش
خیمه بر آب و خاک آدم زد

که اگر بنده انوری هرگز
به خلاف رضای تو دم زد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


مقبلی آنکه روز و شب ادبار
از سر و ریش او همی ریزد

دست بر نبض هر کسی که نهاد
روح او از عروق بگریزد

هر کجا کو نشست از پی طب
درزمان بانگ مرگ برخیزد

ملک‌الموت کوفته دارد
اندر آن دارویی که آمیزد
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


روز را رایگان ز دست مده
نیست امکان آنکه باز رسد

دست این روزهای کوتاهست
که بدان دولت دراز رسد

آنچ از آن چاره نیست آنرا باش
به سرت گرچه ترکتاز رسد

سایه بر قحبهٔ جهان مفکن
تا برت آفتاب ناز رسد

باری از راه خویشتن برخیز
چون که کارت به احتراز رسد

مفس با بند آرزو بر پای
دیر درعقل بی‌نیاز رسد

مهر و حقه است ماه و سپهر
که به شاگرد حقه‌باز رسد

مستعدان به کام خویش رسند
کارها چون به کارساز رسد

عمر بر ناگریز تفرقه کن
تا ازو قسم آز رسد

هر کرا درد ناگزیر گرفت
کی به غم خوردن مجاز رسد

یک غذا شو که مایه چندان نیست
که همه چیز را فراز رسد
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 45 از 107:  « پیشین  1  ...  44  45  46  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA