گر اندک صلتی بخشد امیرتازو بستان کزو بسیار باشدعطای او بود چون ختنه کردنکه اندر عمر خود یکبار باشد شعر تر و خوب بنده گویدانعام نصیب غیر باشداین رسم نو آمدست امسالان شاء الله که خیر باشد به خدایی که بیشناس مقیمدردل و دیده آتشم باشدمرگ هر چند خوش نباشد لیکبی رخ دوستان خوشم باشد
غلام توام چون غلامت نباشدهر آنکس که در نام نام تو باشدچنین صد حوادث تو دانم که دانیکه در عهدهٔ یک پیام تو باشدچه باشد که کامم درین برنیایدچو امروز گیتی به کام تو نباشدگرفتم غلامت نباشد غلامتنه آخر غلام غلام تو باشد
مدت عالم به آخر میرسد بیهیچ شکطالع عالم نمیبینی که چون منحوس شداحتباس روزی خلق آسمان آغاز کردآدمیزاد از بقا یکبارگی مایوس شدخلق رابیوجه روزی عمر خواهد بود نهوجه روزی از کجا چون بوالحسن محبوس شدای جهان را بوده بنیاد از طریق مکرمتچون تو مستاصل شدی یکبارگی مدروس شد
دعاگو اسبکی دارد که هر روزز بهر کاه تا شب میخروشدغزل میگویم و در وی نگیرددو بیتی نیز کمتر مینیوشدتوقع دارد از اصطبل مخدومکه اورا کولواری کاه نوشدوگر که نیست در اصطبل مخدومدر این همسایه شخصی میفروشد
خداوندا رهی را شاهدی هستکه چرخ از عشق او پروین فروشدمدام از شاخ زلف و باغ رخساربه عاشق سنبل و نسرین فروشدمرا گوید به مستی هرزه بفروشکه عاشق وقت مستی آن فروشدبه پیران سر نکو ناید که چاکربرای لوت او سرگین فروشد
گفتم چو لطف بار خدایم قبول کردجانم ز قهر و غصهٔ ایام رسته شدگفتم چو صبح وعدهٔ انعام او دمیدروزیم فاضل آمد و روزم خجسته شدخود بعد انتظار درازم گلو گرفتنومیدیم که جانم از آن درد خسته شدگیرم که سنت صله برخاست از جهانآخر در زکوة چرا نیز بسته شد
ای خداوندی که درمعراج قدر و منزلتتا به جایی همتت برشد که فکرت بر نشدخاکپای تست آنکش کیمیا داند خردبر مسی هرگز فکندش آسمان کان زر نشدنوک کلک تاست آن کش جوهری داند صدفقطرهای هرگز بدو پیوست کو گوهر نشدبر هوای دولتت مرغ خلافی کی گذشتکز سموم انتقامت عاقبت بیپر نشددر بهار خدمتت شاخ وفاقی کی شکفتکز صبای اصطناعت جفت برگ و بر نشدماجرایی خردهوار اندر میان خواهم نهادباورم کن گرچه کس را از من این باور نشددستهای ده کاغذم فرمودهای زان روزهادر تقاضا گرچه زان پس نوک کلکم تر نشدخواستم تا قطعهای پردازم امروز اندر آنزین مطولتر ولیکن زین مطولتر نشدزانکه چون اندیشه کردم از بباضش چاره نیستحالی از بیکاغذی دستم به نظمش درنشدلاغری ناید شگفت از بخت من آن بخت تستکز دوام آرزو پهلوی او لاغر نشد
من واین نفس که با قحبهٔ رعنای جهانچون خسان عشق نبازم نه به سهو و نه بعمدقدرت دادن اگر نیست مرا باکی نیستهمت ناستدن هست و لله الحمد اوحدالدین که در سؤال و جواببدهد داد علم و بستاندبه بزرگی جواب این فتویبکند چون به فضل برخواندآنکه داند که حال عالم چیستپس تواند کز آن بگرداندهم بر آن گر بماند از چه سببعقل اینجا همی فروماند
افتخار جهان حمیدالدینکه خرد مدح تو همی خوانددانکه از هیچ روی نتوان گفتکه نداند همی و نتواندماند یک چیز آنکه خود نکندگرچه حالی تواند و داندزانکه بر بینیاز واجب نیستکز پی نفع کس قضا راندلم در افعال او نیاید از آنکه سبب در میانه بنشاندغنی مطلق از غرض دورستفعل او کی به فعل ما ماندهیچ تدبیر نیست جز تسلیمخویشتن بیش از این نرنجاند
انوری را خدایگان جهانپیش خود خواند و دست داد و نشاندباده فرمود و شعر خواست ازوواندر آن سحر کرد و در افشاندچون به مستی برفت بار دگرکس فرستاد و پیش تختش خواندهمه بگذار این نه بس که ملکنام او بر زبان اعلی راندبیش از این در زمانه دولت نیستهیچ باقیش در زمانه نماند