ای آنکه لقب تاش ثاقب توهر شب ز فلک اهرمن رماندموئمن به زبان بر پس اذاجاءنام پسر و کنیت تو خواندخورشید جهان را به هر وظیفتنور دگر از رای تو ستاندبر چهرهٔ گیتی اگر بخواهیخالی ز سیاهی شب نماندگیتی به لب خشک نامرادانبیدست تو آبی نمیرساندوز معرکهٔ آز بیمحابابیوجود تو کس را نمیرهاندوز قدر تو اندر حروف معجمکلک تو نهد زانکه او تواندمنشی فلک با فنون انشاءپیش قلمت هر ز بر نداندبر سدهٔ تو کاسمان به رغبتآن خواهد کانجم برو فشاندچون سایهٔ نشاندست انوری راعشق تو وزین گونه او نشاندگر نیست اجازه به ادخلوهاباز آیت الراحلون بخواند
خداوندا تو میدانی که بندهنیارد هیچ زحمت تا تواندولیکن چون به چیزی حاجت افتدز گیتی مرجع دیگر نداندنیابد همتش از نفس رخصتکه از کس جز شما چیزی ستاندنه آن دامن کشیدست از تکبرکه گردون گرد منت برفشاندکم از بیتی بود وا و باکه گر امروز بر افلاک خواندبحمدا به اقبال خداوندکه بختش هرچه باید میچشاندفذلک چون تو کردی عزم جنبشقرار کارها چونین نمانداگرچه راتب معهود بندهاجل معتمد هر مه رساندتو آنی کز جفا و جور گردونبه یک صولت دلت بازش رهاندبمان در نعمت و شادی همه عمرکه آن نعمت بدین نعمت بماند
با جلال تو ای حمیدالدینرونق ماه و آفتاب نماندطلعت فضل و چهرهٔ دانشاز ضمیر تو در نقاب نماندبیتو ما را به حق نعمت تودر دل و چشم صبر و خواب نماندتا من از تو جدا شدم به خطادر دلم فکرت صواب نماندجامهٔ عیش را طراز برفتخیمهٔ لهو را طناب نماندشخص اقبال را حیات بشدجام لذات را شراب نماند
بسا سخن که مرا بود وان نگفته بماندز من نخواست کس آنرا و آن نهفته بماندسخن که گفته بود همچو در سفته بودمرا رواست گر این در من نسفته بماند جفای گنبد گردان به پایهای برسیدکز آن فرازتر اندر ضمیر پایه نماندخرد چو مورچه در تشت حیرتست ازآنکمدبران را تدبیر تشت و خایه نمانداز آفتاب حوادث چنان بسوخت جهانکه کوه را به مثل دستگاه سایه نماندکدام طفل تمنی کنون رسد به بلوغچو در سواد و بیاض زمانه دایه نماندطمع ببر ز سرایی که نظم عیش دروبه هم سرایه توان داد و هم سرایه نماندجهان وظایف روزی و امن باز گرفتمجاهزان فلک را مگر که مایه نماند
آن بزرگانی که در خاک خراسان خفتهانداین در معنی که خواهم گفت ایشان سفتهاندعاقلان با تجارب عالمان ذوفنوندوستی با غزنوی چون آب و روغن گفتهاند ایمنی را و تندرستی راآدمی شکر کرد نتوانددر جهان این دو نعمت است بزرگداند آن کس که نیک و بد داند
ای خداوندی که بر درگاه جاهت بندهوارچرخ و انجم سالها اجری و راتب خوردهاندبنده را فخرالزمان اسحق و چندین کس جز اوتازه از انعام تو چیزی حکایت کردهاندگر درستست این سخن معلوم کن تا آن براتخود که آوردست و کی باری به من ناوردهاند گر خداوند عصمةالدین راعارضه رنجه داشت روزی چندآن بدان از بد ستارهٔ نحسیا جفای سپهر بد پیونددولتی داشت بس به غایت تیزچون قضا قادر و چو چرخ بلندبخت بیدار مهربانش گفتکه بود در کمال بیم گزنددفع چشم بد جهانی راهمچنین نرم نرم و خنداخندداشت از روی مصلحت دو سه روزدل او را که شاد باد نژندور تو کفارتی نهی آنرامن نباشم بدان سخن خرسندکادمیزادهای که بیگنه استکی به کفار تست حاجتمندوانکه معصوم هست دست گناهپای او را نیارد اندر بندمعصیت را به عالم عصمتوهم هم درنیاورد به کمندپس چه کفارت این چه کفر بودیا چه بیهوده باشد و ترفندلفظ کفارت ای سلیم القلببپذیر از من مسلمان پندهیچ معصوم را چو نپسندیعصمت صرف را مکن به پسندای ز آباء و امهات وجودچون تو هرگز نزاده یک فرزندبه خدایی که نیست مانندشگرچه مستغنیم از این سوگندکه ز انصاف روزگار امروزهمه چیزیت هست جز مانندوانکه در عرضگاه کون و فسادچرخ را نیست هیچ خویشاوندنظم پروین نداد کاری راتا به شکل بنات نپراکندگر نگاری نگاشت باز بشستور نهالی نشاند باز بکندباری از طوبی تو طوبی لکسالها رفت و بر گلی نفکندروزگارت جگر نخواهد دادخصم گو روز و شب جگر میرندگر گشاید زمانه ور بندددل بجز در خدای هیچ مبندپایت اندر رکاب تاییدستدرنیتفی از این سیاه و سمندتو که در حفظ ایزدی چه کنیحرز و تعویذ اهل جند و خجندحرف و صوت ار قضا بگرداندمرحبا زند و حبذا پازنداز که کرد آتش حوادث دوردر سرای سپنج دود سپندتا که در نطع دهر در بازیسترخ بهرام و اسب مار اسفندباد فرزین عز و عمرت رااز پیاده دوام فرزین بندشخص و دینت ودیعت ایزدبینیاز از طبیب و دانشمندعدد سالهای مدت توهمچو تاریخ پانصد و چل و اند
ممسکی جست مر مرا در بلخکه همه شهر اندر آن بندندتا ببینند خواجه کجاستکس ندیدست و جمله خرسندندمن ندیدم ولیک تا نه چرامیببرند تا بپیوندند کهتر و مهتر و وضیع و شریفهمه سرگشتهاند و رنجورنددوستان گر به دوستان نرسنداندرین روزگار معذورند
سرورا از می سخاوت توعالمی شاد و خرم و مستندهرکه هستند در نشیمن خاکهمه بر بوی جود تو هستندبنده با شاهدی و مطربکیاین زمان از سه قلتبان جستندبه امیدی تمام بعد اللههر سه همت در آن کرم بستند
یکی و پنج و سی وز بیست نیمیوگر قدرت بود فرسنگکی چندچو زین بگذشت و ما و مطرب و میگناه از بنده و عفو از خداوند صاحبا دین و ملک بیتو مبادکز جهان کار این و آن دارندزانکه این دو ودیعتند که خلقاز خدای و خدایگان دارندملک و دین را زمان زمان تو بادکاب و رونق درین زمان دارندتویی آنکس که ذکر مدت تستتا که گویندگان زبان دارندعالمی دئر پناه نعمت توشکر شکر در دهان دارندامتی در وفای خدمت توکمر عهد بر میان دارنددامن عرصهایست جاه ترااین که این چار قهرمان دارندگوشهٔ طارمی است قدر ترااین که این هفت پاسبان دارنددوستان از تواتر کرمتخانه چون راه کهکشان دارنددشمنان از تراکم سخطتفتنه در مغز استخوان دارندضبط عالم به تیغ و کلک کنندکه اثرهای بی کران دارندکلک فرزانگان کارگزارتیغ ترکان کاردان دارندزین کروه آنکه اهل انعامندهمه از نعمت تو جان دارندزان گروه آنکه اهل اقطاعندهمه از دست تو جهان دارندجود میگفت با کرم روزیکه کسانی که این مکان دارندگر جهانداری به شرط کنندچه نکوتر که بر چه سان دارندکرم از سوی تو اشارت کردکه کریمان جهان چنان دارندکیسه پرداز بحر و کان کف تستکه بدو خرج جاودان دارندطاعت آموز انس و جان در تستکش همه سر بر آستان دارندهمه در مهر خازنت باداهرچ اضافت به بحر و کان دارندهمه با داغ طاعتت بادندهرکه نسبت به انس و جان دارندپای بر خاک هر زمین که نهیمنتی تا بر آسمان دارند
دوستی در سمر کتابی داشتیک دو صفحه به پیش من برخواندکه فلان شخص در فلان تاریخبه یکی بیت بدرهای بفشاندوان دگر پادشه به یک نکتهعالمی را فراز تخت نشاندگفتم ای دوست نرهاتست ایناین سخن بر زبان نشاید راندآخر این قوم عادیان بودندکه خود از نسلشان کسی بنماند