انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 47 از 107:  « پیشین  1  ...  46  47  48  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 


ای آنکه لقب تاش ثاقب تو
هر شب ز فلک اهرمن رماند

موئمن به زبان بر پس اذاجاء
نام پسر و کنیت تو خواند

خورشید جهان را به هر وظیفت
نور دگر از رای تو ستاند

بر چهرهٔ گیتی اگر بخواهی
خالی ز سیاهی شب نماند

گیتی به لب خشک نامرادان
بی‌دست تو آبی نمی‌رساند

وز معرکهٔ آز بی‌محابا
بی‌وجود تو کس را نمی‌رهاند

وز قدر تو اندر حروف معجم
کلک تو نهد زانکه او تواند

منشی فلک با فنون انشاء
پیش قلمت هر ز بر نداند

بر سدهٔ تو کاسمان به رغبت
آن خواهد کانجم برو فشاند

چون سایهٔ نشاندست انوری را
عشق تو وزین گونه او نشاند

گر نیست اجازه به ادخلوها
باز آیت الراحلون بخواند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


خداوندا تو می‌دانی که بنده
نیارد هیچ زحمت تا تواند

ولیکن چون به چیزی حاجت افتد
ز گیتی مرجع دیگر نداند

نیابد همتش از نفس رخصت
که از کس جز شما چیزی ستاند

نه آن دامن کشیدست از تکبر
که گردون گرد منت برفشاند

کم از بیتی بود وا و با
که گر امروز بر افلاک خواند

بحمدا به اقبال خداوند
که بختش هرچه باید می‌چشاند

فذلک چون تو کردی عزم جنبش
قرار کارها چونین نماند

اگرچه راتب معهود بنده
اجل معتمد هر مه رساند

تو آنی کز جفا و جور گردون
به یک صولت دلت بازش رهاند

بمان در نعمت و شادی همه عمر
که آن نعمت بدین نعمت بماند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


با جلال تو ای حمیدالدین
رونق ماه و آفتاب نماند

طلعت فضل و چهرهٔ دانش
از ضمیر تو در نقاب نماند

بی‌تو ما را به حق نعمت تو
در دل و چشم صبر و خواب نماند

تا من از تو جدا شدم به خطا
در دلم فکرت صواب نماند

جامهٔ عیش را طراز برفت
خیمهٔ لهو را طناب نماند

شخص اقبال را حیات بشد
جام لذات را شراب نماند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


بسا سخن که مرا بود وان نگفته بماند
ز من نخواست کس آنرا و آن نهفته بماند
سخن که گفته بود همچو در سفته بود
مرا رواست گر این در من نسفته بماند




جفای گنبد گردان به پایه‌ای برسید
کز آن فرازتر اندر ضمیر پایه نماند

خرد چو مورچه در تشت حیرتست ازآنک
مدبران را تدبیر تشت و خایه نماند

از آفتاب حوادث چنان بسوخت جهان
که کوه را به مثل دستگاه سایه نماند

کدام طفل تمنی کنون رسد به بلوغ
چو در سواد و بیاض زمانه دایه نماند

طمع ببر ز سرایی که نظم عیش درو
به هم سرایه توان داد و هم سرایه نماند

جهان وظایف روزی و امن باز گرفت
مجاهزان فلک را مگر که مایه نماند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 



آن بزرگانی که در خاک خراسان خفته‌اند
این در معنی که خواهم گفت ایشان سفته‌اند
عاقلان با تجارب عالمان ذوفنون
دوستی با غزنوی چون آب و روغن گفته‌اند




ایمنی را و تندرستی را
آدمی شکر کرد نتواند
در جهان این دو نعمت است بزرگ
داند آن کس که نیک و بد داند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


ای خداوندی که بر درگاه جاهت بنده‌وار
چرخ و انجم سالها اجری و راتب خورده‌اند

بنده را فخرالزمان اسحق و چندین کس جز او
تازه از انعام تو چیزی حکایت کرده‌اند

گر درستست این سخن معلوم کن تا آن برات
خود که آوردست و کی باری به من ناورده‌اند




گر خداوند عصمةالدین را
عارضه رنجه داشت روزی چند
آن بدان از بد ستارهٔ نحس
یا جفای سپهر بد پیوند
دولتی داشت بس به غایت تیز
چون قضا قادر و چو چرخ بلند
بخت بیدار مهربانش گفت
که بود در کمال بیم گزند
دفع چشم بد جهانی را
همچنین نرم نرم و خنداخند
داشت از روی مصلحت دو سه روز
دل او را که شاد باد نژند
ور تو کفارتی نهی آنرا
من نباشم بدان سخن خرسند
کادمیزاده‌ای که بی‌گنه است
کی به کفار تست حاجتمند
وانکه معصوم هست دست گناه
پای او را نیارد اندر بند
معصیت را به عالم عصمت
وهم هم درنیاورد به کمند
پس چه کفارت این چه کفر بود
یا چه بیهوده باشد و ترفند
لفظ کفارت ای سلیم القلب
بپذیر از من مسلمان پند
هیچ معصوم را چو نپسندی
عصمت صرف را مکن به پسند
ای ز آباء و امهات وجود
چون تو هرگز نزاده یک فرزند
به خدایی که نیست مانندش
گرچه مستغنیم از این سوگند
که ز انصاف روزگار امروز
همه چیزیت هست جز مانند
وانکه در عرضگاه کون و فساد
چرخ را نیست هیچ خویشاوند
نظم پروین نداد کاری را
تا به شکل بنات نپراکند
گر نگاری نگاشت باز بشست
ور نهالی نشاند باز بکند
باری از طوبی تو طوبی لک
سالها رفت و بر گلی نفکند
روزگارت جگر نخواهد داد
خصم گو روز و شب جگر می‌رند
گر گشاید زمانه ور بندد
دل بجز در خدای هیچ مبند
پایت اندر رکاب تاییدست
درنیتفی از این سیاه و سمند
تو که در حفظ ایزدی چه کنی
حرز و تعویذ اهل جند و خجند
حرف و صوت ار قضا بگرداند
مرحبا زند و حبذا پازند
از که کرد آتش حوادث دور
در سرای سپنج دود سپند
تا که در نطع دهر در بازیست
رخ بهرام و اسب مار اسفند
باد فرزین عز و عمرت را
از پیاده دوام فرزین بند
شخص و دینت ودیعت ایزد
بی‌نیاز از طبیب و دانشمند
عدد سالهای مدت تو
همچو تاریخ پانصد و چل و اند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


ممسکی جست مر مرا در بلخ
که همه شهر اندر آن بندند
تا ببینند خواجه کجاست
کس ندیدست و جمله خرسندند
من ندیدم ولیک تا نه چرا
می‌ببرند تا بپیوندند




کهتر و مهتر و وضیع و شریف
همه سرگشته‌اند و رنجورند
دوستان گر به دوستان نرسند
اندرین روزگار معذورند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


سرورا از می سخاوت تو
عالمی شاد و خرم و مستند

هرکه هستند در نشیمن خاک
همه بر بوی جود تو هستند

بنده با شاهدی و مطربکی
این زمان از سه قلتبان جستند

به امیدی تمام بعد الله
هر سه همت در آن کرم بستند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


یکی و پنج و سی وز بیست نیمی
وگر قدرت بود فرسنگکی چند
چو زین بگذشت و ما و مطرب و می
گناه از بنده و عفو از خداوند




صاحبا دین و ملک بی‌تو مباد
کز جهان کار این و آن دارند
زانکه این دو ودیعتند که خلق
از خدای و خدایگان دارند
ملک و دین را زمان زمان تو باد
کاب و رونق درین زمان دارند
تویی آنکس که ذکر مدت تست
تا که گویندگان زبان دارند
عالمی دئر پناه نعمت تو
شکر شکر در دهان دارند
امتی در وفای خدمت تو
کمر عهد بر میان دارند
دامن عرصه‌ایست جاه ترا
این که این چار قهرمان دارند
گوشهٔ طارمی است قدر ترا
این که این هفت پاسبان دارند
دوستان از تواتر کرمت
خانه چون راه کهکشان دارند
دشمنان از تراکم سخطت
فتنه در مغز استخوان دارند
ضبط عالم به تیغ و کلک کنند
که اثرهای بی کران دارند
کلک فرزانگان کارگزار
تیغ ترکان کاردان دارند
زین کروه آنکه اهل انعامند
همه از نعمت تو جان دارند
زان گروه آنکه اهل اقطاعند
همه از دست تو جهان دارند
جود می‌گفت با کرم روزی
که کسانی که این مکان دارند
گر جهانداری به شرط کنند
چه نکوتر که بر چه سان دارند
کرم از سوی تو اشارت کرد
که کریمان جهان چنان دارند
کیسه پرداز بحر و کان کف تست
که بدو خرج جاودان دارند
طاعت آموز انس و جان در تست
کش همه سر بر آستان دارند
همه در مهر خازنت بادا
هرچ اضافت به بحر و کان دارند
همه با داغ طاعتت بادند
هرکه نسبت به انس و جان دارند
پای بر خاک هر زمین که نهی
منتی تا بر آسمان دارند
من هم خدایی دارم
     
  
زن

 


دوستی در سمر کتابی داشت
یک دو صفحه به پیش من برخواند

که فلان شخص در فلان تاریخ
به یکی بیت بدره‌ای بفشاند

وان دگر پادشه به یک نکته
عالمی را فراز تخت نشاند

گفتم ای دوست نرهاتست این
این سخن بر زبان نشاید راند

آخر این قوم عادیان بودند
که خود از نسلشان کسی بنماند
من هم خدایی دارم
     
  
صفحه  صفحه 47 از 107:  « پیشین  1  ...  46  47  48  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA