پنج قالاشیم در بیغولهایبا حریفی کو رباب خوش زندچرخ مردمخوار گویی خصم ماستتا چو برخیزیم بر هر شش زندبیشرابی آتش اندر ما زدستکیست کو آتش در این آتش زند بیخ دو غماز برانداختنداصل بشد فرع چه تن میزنداسعد بندار به دوزخ رسیدمخلص غزال چه فن میزند
ای نمودار آفتاب بلندگشته ایمن چو آسان ز گزندصورت فتح و قبهٔ ظفریاینچنین دلگشای دشمن بندساحتت آب قندهار ببردصنعتت بیخ نوبهار بکندسقف تو با سپهر همسایهصحن تو با بهشت خویشاوندآسمانی که نیستت همتایا بهشتی که نیستت ماننداز تو آباد باد و فرخ بادآنکه بنیاد فرخ تو فکندمجد دین بوالحسن هست عقیممادر عالم از چو او فرزندآنکه دستش به دادن روزیآمد اندر زمانه روزی مندتا ز تاریخها شود معلومکز فلان چند شد ز بهمان چندعدد سالهای عمرش بادهمچو تاریخ پانصد و چل و اند
به خدایی که دست قدرت اوناوک مجری قدر فکنددست قهرش مگر ز وعد و وعیدجوز در مغز معصیت شکندکز ملافات مردک جاهلبیخ شادی ز جان و دل بکند احکام دین چو از شرفالدین شرف گرفتآنرا عنایت ازلی تقویت کندآن کاملست او که نماند جهان جهلگر علم را به کلک و نظر تربیت کنداز رای اوست تابش خورشید عاریتمه زان به طبع تابش ازو عاریت کندهردم ز غایت و رعش کاتب یمینشهمسایه را به عزل همی تعزیت کندنشگفت اگر به قوت فتویش بعد از اینباگرگ میش کشته لجاح دیت کندهان تا به منصبش نکنی تهنیت که دینخود را به منصب شرف تهنیت کند
ای کریمی که رای همت توعدم سایلان وجود کندشرم دارد زمانه با چو توییکه ز حاتم حدیث جود کندحاتم از خاک گربرآرد سرخاک پای ترا سجود کند گنبد پیروزه گون بااختران سیم رنگهر شبی تا روز وصف بی نوایی من کندروزگار بینوایی وصل را هجران دهداتفاق تنگ دستی دوست را دشمن کندصعب و تاریکست دوراز وصل تو شبهای منشمعها باید که این تاریک را روشن کندپارهای ازاعتقاد خویش نزد من فرستتاشبم را روشن و این حجره را گلشن کندورنه فراش سرای مکرمت را نصب کنتا دو دانگی در وجوه یک منی روغن کند
ای خداوندی که از دریای دستت روزگارآز مفلس را چو کان تا جاودان قارون کندگر سموم قهر تو بر بحر و کان یابد گذردر این بیجاده و بیجادهٔ آن خون کندور نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزدشعلهٔ او فعل آب دجله و جیحون کندکلک تو میزان حشر آمد که در بازار ملکزشت و خوب از هم جدا و خیر و شر موزون کندعقل را حیرت همی آید ز کلکت گاهگاهکو به تنهایی همی ترتیب عالم چون کنددانکه تشریف خداوند خراسان آیتیستکز بزرگی نسخ آیتهای گوناگون کندپاسبانش ز انبساط نسبت همسایگیکسوت خود را شبی گر تحفهٔ گردون کنداز نشاط اینکه این تشریف خدمتگار اوستدر زمان دراعهٔ کحلی ز سر بیرون کندگرنه این بودی روا بودی که در تشریف توآنکه روز عالمی ذکری همی میمون کنداز ولوع خویش بر مدح تو ناگه گفتمیپایگاه کعبه را کسوت کجا افزون کندشادبادی تا جهان صد سال دیگر بر درتهمچنین خدمت کند از جان همی کاکنون کند
دوستی گفت صبر کن ایراکصبر کار تو خوب و زود کندآب رفته به جوی باز آیدکار بهتر از آنکه بود کندگفتم آب ار به جوی باز آیدماهی مرده را چه سود کند به خدایی که قدر قدرت اوماه را عاجز محاق کندکاین دل ریش آرزومندمتا که با وصلت اتفاق کندگر زند خیمه بر دروغ زندور کند شادی نفاق کند
ای خداوندی که پیش لطف خاک پای توآب حیوان از وجود خویش بیزاری کندپای باست زین اگر بر خنگ ایام افکندفتنه نتواند که در ظلمش ستمکاری کندروی هر خاکی که از موزهت جمالی کسب کردتاابد با زمزم و کوثر کله داری کندموزهٔ خاص ترادستار کردم از شرفموزهٔ خاص ترا زیبد که دستاری کندنام میمون تو تا بر ساق او بنوشتهاندساف عرش از رشک آن دولت همی زاری کندموزهای کز افسری بیش است در پایش کنمحاش لله بنده هرگز این سبکساری کندآ سمان از بهر تاج خسرو سیارگانروزها شد تاهمی از من خریداری کندهر کرا ای دست موزهاش از تفاخر دست دادبرهمه عالم زبر دستی و جباری کندشاد و دولت یار بادی تا به سعی آ فتابدر نما نفس نباتی را صبا یاری کند
ترا هجا نکند انوری معاذاللهنه او که از شعرا کس ترا هجا نکندنه از بزرگی تو زانک از معایب توچه جای هجو که اندیشه هم کرانکند کامل العصر نیک نیک بدانبا من این سیف نیک مینکندغرضم حاصل و دلم فارغمیتواند ولیک مینکندمرغزیوار گر چه قافیه نیستخود سلام علیک مینکند
بافلک دی نیازمندی گفتچون منت گر نیازمند کنندزان ستمها که گردش تو کندتوچه گویی که باتو چند کنندآخر این اختران بی معنیتچند بخت مرانژند کنندبی سبب هر زمان چو پایهٔ خویشپایهٔ طاقتم بلند کنندبه زمستان گر آتشی یابمهفت عضوم برو سپند کنندحلقهٔ جیب کهنه در حلقمهر زمان حلقهٔ کمند کنندعالمی ناپسند احوالندتا کی احوال ناپسند کننددر احسان چرا بنگشایندچارهٔ چند مستمند کنندفلکش گفت بربروت مخندکه جهانیت ریشخند کننددر احسان بگو که بگشایدبوالحسن را چو تختهبند کنندما در آنیم تا قضا و قدرزهر آن فتنه باز قند کنندکه به مویی فلک بیاویزدگر به مویی برو گزند کنند
ای خداوندی که از روی تفاخر بندهوارنعل اسبت اختران در گوش نه گردون کنندآفتاب رای و ابر دست گوهربار توآز را از بینیازی جاودان قارون کنندلمعهٔ رخسار جاه و عکس اشک دشمنتکهربا را چون عقیق از خاصیت گلگون کنندبنده را شاگرد خوارزمی است شیطان هیکلیکان چنان هیکل نه در کوه و نه در هامون کنندمعدهای دارد که سیری را درو امید نیستدر علاج جوع کلبی کوه اگر معجون کننداز نهیب او نهنگان رخت بر خشکی کشندگر شیاطین صورت امعاش بر جیحون کنندیک دم ار خالی شود حلقش که زهرش باد و مارراست چون دیوی بود کش انکژه در ... کننداز شره گویی همی حلوای صابونی خوردگر خمیر نان او خود جمله از صابون کنندحاش لله گر بماند یک مه دیگر به مروآه و واویلا که تا این چند مسکین چون کنندکز نهیب معدهٔ او هر شبی تا بامداداهل شهر و روستا بر نان همی افسون کنندمخت سوب و بکند او که از بیخم بکندطبع موزونم همی زاندیشه ناموزون کنندصاحبا یارب جزایت خیر بادا خیر کنکندرین موسم بسی خیرات گوناگون کنندیا غلامی چند را از روی حسبت بر گمارتا شبیخون آورند و دفع این ملعون کنندیا بکش این کافر زن روسبی را آشکارپادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنندیا بگو زان پیش کز عالم برآرد قحط کلتا به سیلی از حدود عالمش بیرون کنندیا بفرما اهل دیوان را که تا من بنده رازانچه مجری دارم اجرا یکنفر افزون کنند