ای کریمی که از نوال کفتکان و دریا همیشه ناله کنندروزی خلق چون مقدر شدبه کف دست تو حواله کنندعیش خوش بر دلم حرام شدستبامنش باز می حلاله کنندزر نابم ده ازپی کابینشزانچه از شیشه در پیاله کنندشادزی تا که دایگان فلکدر کنارت هزار ساله کنند
ای بزرگی که کلک وهمت توروی امید را چو لاله کننداز یک احسان تو شکستهدلانجبر کسر هزار ساله کنندبه نماز در تو بگرایندآن کسان کز نیاز ناله کنندقحط فرموده قلتبانی چندکه خری را به یک نواله کننددر وثاق من آمدند امروزتا بلا را به من حواله کننددفع ایشان نمیتوانم کردجز به چیزی که در پیاله کنند
پس دریده بریده پیشی چندکه ندیمان حضرت شاهنداز چپ و راست خلق میرانندکه کسی چند پاره در راهند خدایگانا آنی که دوستدارانتز نور رای تو دانم ستاره رای شوندقبول درگه تو چون بیافتند به قدرچو ساکنان مجره سپهرسای شوندبه بنده خانهٔ تو بر امید آنکه مگربه یمن طائر بختت طربفزای شوندنشسته چار حریفند شاهد و شیرینبدانکه تا ز می لعل سرگرای شوندشرابشان نرسیدست زان همی ترسمکه شاهدان همه ناگاده باز جای شوندبه یک دو ساغر پر شان که دردهد ساقیبه کام بنده همین هر سه چار پای شونداگر عزیز کنی شان به شیشهای دو شرابحریف و بندهٔ تو تا شراب گای شوند
به خشک ریش گری در هری ندیدستیز هجو روی سیاهی که نوبتی بیندکنون به خیمه زدن دانهای پراکندیکه مرغ ذکر تو تا جاودان از آن چینددر آن دو لفظ سخن چاردست و پای شترچنان نشنید کان شیوه عقل بگزیندمکن به عذر و تلطف دل مرا دریابکه چوب خیمه در آن نیز نیک بنشیند
آسمان آن بخیل بدفعلستکه ازو جز که فعل بد نجهدنان و آبش مخور که هرکه خوردهرگز از دست او به جان نرهدخاک از او به که گر کسی به مثلمشتکی جو به نزد او بنهدچون کریمان از او قبول کندپس به هر دانه بیست باز دهد
خسروا آب آسمان نشودکه کمال تو نور خور ندهدلقمهٔ بی جگر نمییابمشد چنین عمر او نظر ندهدگردهگاه جهان شکافته بادکه یکی گرده بیجگر ندهدملکالموت را ملامت نیستکه به بیمار گل شکر ندهدتو جهان نیستی جهانداریاین اشارت به تو ضرر ندهدتو بکن زیبد ار قضا نکندتوبده شاید از قدر ندهدکمر عمر تو مبادا سستتافلک را قبا کمر ندهدنقش نام زمانه افروزتسکه از دوستی به زر ندهدکافران را چه باک باشد اگرخشم تو مایهٔ سقر ندهدداد بنده نمیدهد در توحبذا گر دهد وگر ندهدجود تو حق از آن فراوانستکار او بود اگر وگر ندهددست میمون تو از آن دستستکه به کشت طمع مطر ندهدوای آن رزمگه که حملهٔ تودهد و نصرت وظفر ندهدجز تو کس را نشاید آدم گفتعقل مشاطگی به خر ندهدگرچه بسیار درد دل داردجز به اندازه درد سر ندهدحرمت تو نه آن درخت بودکه به سالی هزار برندهدخاک در گاه تو نه آن سرمه استکه به چشم هنر بصر ندهد
زن چو میغست و مرد چون ماهستماه را تیرگی زمیغ بودبدترین مرد اندر این عالمبه بهینه زنان دریغ بودهر که او دل نهد به مهر زنانگردن او سزای تیغ بود
تویی آن صدر که بر پایهٔ قدرت نرسدبه مثل گر سر خصم تو بر افلاک بوددست در دامن جاه تو زند هرکه ورادامن دولتش از دست فلک چاک بودزهر آسیب زمانه نکند هیچ خللهر کرا خدمت درگاه تو تریاک بودزاستین کرم تست اگر درهمه عمردامنی بینی کزگرد فلک پاک بودپس پسندی ز پسندیده خصالت که سه روزپای من چون سر بد خواه تو بر خاک بودچه خبر باشد از لشکر جاهت که دروبه حسب مشرف و عارض دهد باک بود
چه خیر باشد در خیل و لشکری که درونجیب مشرف و عارض فرید لنگ بودشکست پای یکی زود تا نه دیر رسدخبر که دست دگر نیز زیر سنگ بود یک چند روزگار نه از راه مکرمتبر ما دری ز نعمت گیتی گشاده بودچون چیز اندکی به هم افتاد باز بردگفتی که نزد ما به امانت نهاده بودوامروز هرکه گویدم آن نیم ثروتیکز مادر زمانه به تدریج زاده بودچون با تو نیست گویمش آن بازخواست زودگویی دهنده از سر جودی نداده بودگردون چو سگ به فضلهٔ خود بازگشت کردبیچاره او که کارش با این فتاده بود
کسی را که بد مست باشد، قفاچنان کن به سیلی که نیلی بودکه پیران هشیار دل گفتهاندکه درمان بدمست سیلی بود ای شاه ز نقدها که باشددر کیسهٔ صبح و شام موجوددر کیسهٔ عمر انوری نیستالا نفسی سه چار معدودوان نیز به بند و مهر او نیستتا خرج کند چو نقد معهودگیرم که یکی دو زان بدزددتا رای فلک رسد به مقصودنی دست تصرفش ببرندوین عاقبتی بود نه محمودآنگه چه زند چو دست نبوددر دامن جست و جوی معبوددانی که چو حال بنده این استای عنصر عدل و رحمت و جودشب خوش بادیش کن به کلینه شاعر و شعر هست مفقودای تا به ابد شب تمنیتآبستن روزهای مسعود