๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ هرکس که غم ترا فسانهستدستخوش آفت زمانهستهرکس که غم ترا میان بستاز عیش زمانه بر کرانهستتو یار یگانهای و بایستیار تو که همچو تو یگانهستعشق تو حقیقت است ای جانمعلوم دلی و در میانهستدر عشق تو صوفیایم و ما رادیگر همه عشقها فسانهستما را دل پر غمست و گو باشاندی که دل تو شادمانهستدرد دل ما ز هجر خود پرسهجران تو از میان خانهستدارم سخنی هم از تو با تومقصود تویی سخن بهانهستبه زین غم کار دوستان خوروین پند شنو که دوستانهست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ بازماندم در غم و تیمار او تدبیر چیستبازگشتم عاجز اندر کار او تدبیر چیستباز خون عقل و جانم ریخت اندر عشق اودیدهٔ شوخکش خونخوار او تدبیر چیستباز بار دیگرم در زیر بار غم کشیدآرزوی لعل شکربار او تدبیر چیستپیش از این عمری به باد عشق او بر دادهامبازگشتم عاشق دیدار او تدبیر چیستدر میان محنت بسیار گشتم ناپدیداز غم و اندیشهٔ بسیار او تدبیر چیستشیوهٔ عهدش دگر با انوری بخرند بازخویشتن بفروخت در بازار او تدبیر چیست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ دل بیتو به صدهزار زاریستجان در کف صدهزار خواریستدر عشق تو ز اشک دیده دل راالحق ز هزار گونه یاریستدر راه تو خوارتر ز حاکمای بخت بد این چه خاکساریستکردیم به کام دشمن ای دوستدانم که نه این ز دوستاریستهجران سیهگر توام کشتاین نیز هم از سپیدکاریست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ ماه چون چهرهٔ زیبای تو نیستمشک چون زلف گلآرای تو نیستکس ندیدست رخ خوب تراکه چو من بنده و مولای تو نیستکردم از دیده و دل جای تراگرچه از دیده و جان جای تو نیستچه دهی وعدهٔ فردا که مرادل این وعدهٔ فردای تو نیستسینهٔ کس نشناسم به جهانکه در آن سینه تقاضای تو نیست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ از تو بریدن صنما روی نیستزانکه چو رویت به جهان روی نیستتا تو ز کوی تو برون رفتهایکوی تو گویی که همان کوی نیستگرچه غمت کرد چو مویی مرافارغم از عشق تو یک موی نیستروی ترا ماه نگویم از آنکماه چو آن عارض دلجوی نیستزلف ترا مشک نخوانم از آنکمشک بدان رنگ و بدان بوی نیستچون لب تو بادهٔ خوش رنگ نهچون رخ تو لالهٔ خود روی نیستزلف تو چوگان و دلم گوی اوستکیست که چوگان ترا گوی نیستطعنهٔ بدگوی نباشد زیانشهرکه ورا دلبر بدخوی نیستانوری از خوی بد تست خواراز سخن دشمن بدگوی نیست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ روی برگشتنم از روی تو نیستکه جهانم به یکی موی تو نیستزان ز روی تو نگردانم رویکه بجز روی تو چون روی تو نیستهیچ شب نیست که اندر طلبتبسترم خاک سر کوی تو نیستهیچ دم نیست که بر جان و دلمداغی از طعنهٔ بدگوی تو نیستنیست با این همه آزرم ازوزانکه بی تعبیهٔ بوی تو نیست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ جانا دلم از خال سیاه تو به حالیستکامروز بر آنم که نه دل نقطهٔ خالیستدر آرزوی خواب شب از بهر خیالتحقا که تنم راست چو در خواب خیالیستبیروز رخ خوب تو دانم خبرت نیستکاندر غم هجران تو روزیم چو سالیستهردم به غمی تازه دلم خوی فرا کردتا هر نفسی روی ترا تازه جمالیستوامروز غم من چو جمالت به کمالستیارب چه کنم گر پس ازین نیز کمالیستآن کیست که او را چو کف پای تو روییستوان کیست که او را به کف از دست تو مالیستپیغام دهی هر نفسم کانوری از ماستمن بندهٔ این مخرقه هر چند محالیست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ عشق تو بیروی تو درد دلیستمشکل عشق تو مشکل مشکلیستبیتو در هر خانه دستی بر سریستوز تو در هر کوی پایی در گلیستبر در بتخانهٔ حسنت کنوندست صبرم زیر سنگ باطلیستشادی وصلت به هر دل کی رسدتا ترا شکرانه بر هر غم دلیستحاصلم در عشق تو بیحاصلیستهیچ نتوان گفت نیکو حاصلیستاز تحیر هر زمانی در رهتروی امیدم به دیگر منزلیستکشتیی بر خشک میران انوریکاخر این دریای غم را ساحلیست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ در همه مملکت مرا جانیستهر زمان پایبند جانانیستدر کنارم به جای دمسازیتا سحرگه ز دیده طوفانیستدر کجا میخورد مرا غم عشقدر همه خانهام یکی تا نیستیک دم از درد عشق ناسایددادم انصاف رنجکش جانیستگفتم او را که صبر کن که به صبرهر غمی را که هست پایانیستاین همه هست کاشکی باریکار او را سری و سامانیست
๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑๑۩۞۩๑ مکن ای دل که عشق کار تو نیستبار خود را ببر که بار تو نیستمردی از عشق و در غم دگریگرچه این هم به اختیار تو نیستدیده راز تو فاش کرد ازآنکدیده در عشق رازدار تو نیستنوبهار آمد و جهان بشکفتزان ترا چه چو نوبهار تو نیست