هر که زی خویشتن گران آیدبه بر دیگران گران نبودوانکه گوید که من سبکروحمزو گرانتر درین جهان نبوداز سبک روح راحت افزایدوز گران جز فساد جان نبود
گفتم ترا مدیح دریغا مدیح منخود کردهام ندارد باکرد خویش سودچون احتلام بود مرا مدح گفتنتبیدار گشتم آب نه درجای خویش بود کرد عالی بنای این مجدوداختر سعد و طالع مسعوداز برای نزول میر عمیدصدر دنیا ضیاء دین مودودآنکه حکمش دهد ز روی نفاذآتش و آب را نزول وصعودبه تفکر رسد به سر فلکبه تجسس رسد به وهم حسوددل او برده بارنامهٔ بحرکف او کرده کارنامهٔ جودهست فرمانش رهنمای قضاهست احسانش نقش بند وجودنیست بر رای او غلط ممکننیست از عقل کل خطا معهودای ز حزم تو در حوالی ملکدولت و فتنه در قیام و قعودوی ز عدل تو در نواحی دهرجور و انصاف در صدور و ورودپیش ذهن تو غیب برده رکوعپیش کلک تو کرده وحی سجودبه کمال خدای گر بجز اویهست کاملتر از تو یک موجودتا که افلاک را در این حرکتنیست کون و فساد کس مقصودباد عمر تو درحصول مرادهمچو دوران چرخ نامعدود
زهی صاحب ملک پرور که گیتیسخای ترا چرخ یک روزه آیدزلعل نگین تو درحکم مطلقهمی لرزه در چرخ پیروزه آیدچو وهم تو در سیر برهان نمایدازو باد را سنگ در موزه آیداگر آز من نعمت تو بدانددر ایام تو نوبت روزه آیدزدهر سیه کاسه الحق چنانمکه از پشت من دستهٔ کوزه آیدهوا ماه دیگر چنان گرم گرددکه دوزخ به دنیا به دریوزه آیداگر آن نخواهم که از پیله باشدبباید مرا آنچه از قوزه آید
ای خداوندی که از ایام اگر خواهی بیابیجز نظیر خویش دیگر هرچت از خاطر برآیدتاد اگر خاک سم اسبت به دوزخ برفشاندتا ابد از آتش او فعل آب کوثر آیدکمترین بندگانت انوری بر در به پایستچون حوادث باز گردد یا چو اقبال اندر آید
شاهدی دارم ای بزرگ چنانکچاکرش آفتاب میبایدتا دلم تل سیم او بیندیک جهان زر ناب میبایدنشود راست تا بود هشیارگند مستی خراب میبایدتا ستونم رسد به خیمهٔ اوسه قدح می طناب میبایدنقل و اسباب و لوت حاصل شدیک صراحی شراب میبایدتو بده تا ترا ثواب بودگر دلت را ثواب میباید
جاییست نشسته چاکر توجایی که درو طرب افزایدبا مطربهای چو ماه تابانچنگی تر و خوش همی سرایداسباب نشاط جمله داریمجز طلعت تو که میببایددرخواست همی کنیم هر دوتشریف دهد سبک بیاید
مفتی شرع کرم عاقلهٔ ملت جودآنکه از مادر احرار چنو کم زایدفتوی بنده چو از روی کرم برخواندحکم فتوی بکند مشکل آن بگشایدخواجهای بندهٔ خود را نه به تکلیف سؤالبه مراد دل خود مکرمتی فرمایدمدتی بنده نیابد خبری زان انعامهم در آن بیخبری عمر همی فرسایدچون خبر یافت هم از خواجه بپرسد کانکیستکه مراآنچه تو فرمودی ازو میبایدخواجه گوید که فلانست برو زو بطلببنده دم در کشد و هیچ بدان نفزایدچون دگر روز بپرسد که فلان خواجه کجاستتا بدو بگرود و پس به ادا بگرایدمردکی بیند از این بیهده گو چاکرکیمشت کلپتره و بیهوده به هم درخایدگویدش خواجهٔ ما رفت کنون ده روزستتا رسیدست برو دایه و زن میگایدبنده چون از پس آن رفته نخواهد رفتنعوض آن اگر از خواجه بخواهد شایدور نشاید که عوض خواهد ازو آیدش آنکه حوالت نپذیرد پس از آن تا ناید
خدای کار چو بر بندهای فرو بنددبه هرچه دست زند رنج دل بیفزایدوگر به طبع شود زود نزد همچو خودیز بهر چیزی خوار و نژند باز آیدچو اعتقاد کند کز کسش نباید چیزخدای قدرت والای خویش بنمایدبه دست بنده ز حل و ز عقد چیزی نیستخدای بندد کار و خدای بگشاید
ای بدیعالزمان بیا و ببینکه ز بدعت جهان چه میزایددوستان را به رنج بگذاریتا فلکشان به غم بفرسایدمن بدین دوستی شدم راضیکه ترا این چنین همی بایدگرچه در محنتی فتادستمکه دل از دیده میبپالایدبه سر تو که هیچ لحظه دلماز تقاضای تو نیاسایدبه درم هر که دست باز نهدگویم این بار او همی آیدتو ز من فارغ و دلم شب و روزچشم بر در ترا همی پایدخود به از عقل هیچ مفتی نیستزانکه او جز به عدل نگرایدقصه با او بگوی تات برینبنکوهد اگرت نستایداین ندانم چه گویمت چو فلکپایم از بند باز نگشایدبا سر و روی و ریش تو چه کنمرحمت تو کنون همی بایدکاهنم پشت پای میدوزدوافتم پشت دست میخایداین دو بیتک اگرچه طیبت رفتتا دگر صورتیت ننمایدگر بدین خوشدلی و آزادیخود دلم عذرهات فرمایدورنه باز اندر آستینم نهگر همی دامنت بیالایدجد بیهزل زیرکان گویندجان بکاهد ملامت افزایدطعنهٔ دشمنان گزاینده استطیبت دوستان بنگزایدپوستینم مکن که از غم و دردفلکم پوست میبپیرایدآسیای سپهر دور از توهر شبم استخوان همی سایدعکس اشک و رخم چو صبح و شفقسقف گردون همی بیارایدنالهایی کنم چنانکه به مهرسنگ بر حال من ببخشایددستم اکنون جز آن ندارد کارکز رخم رنگ اشک بزدایدکیل غم شد دلم که چرخ بدوعمرها شادیی نپیمایددر عمرم فلک به دست اجلمیبترسم که گل براندایدچه کنم تا بلا کرانه کندیا مرا از میانه برباید
ای خاک درت سرمه شده چشم ولی رااز بسکه کف پای تو بر خاک در آیدبر درگه تو بند به پایست به خدمتدستوری او چیست رود یا که درآید ای به جود و به قدر بر ز فلکگر سجودت برد فلک شایددست جودت جهان همی بخشدپای قدرت فلک همی سایدفلکت پشت پای از آن بوسدحاسدت پشت دست از این خایدهمتت از سر علو و سموبه جهان دست مینیالایداخترت از پی سعود و شرفبه فلک بر همی نیاسایدشبه تو چرخ هم ترا آردمثل تو دهر هم ترا زایدهرکه را در دل از هوای تو مهربا دلش چرخ راز بگشایدهرکرا برتن از قبول تو حرزالمش چون شفا بنگرایددشمنت دشمن خودست چنانکه برو ذات او نبخشایدخنجر کین او چه پیراییخود زیانش سرش بپیرایدای نیاز از می سخای تو مستبا توام کی به کس نیاز آیدمشربی دادیم که شربت آنغم بکاهد طرب بیفزایداز لطافت چنانکه جز به عرضجوهرش سوی سفل نگرایدظل او بر زمین نبیند کسزانکه او چون هوا بننمایدبا منش چون خرد بدید چه گفتگفت چون تو ترا که بستایدچون به شکلت نگه کنم گویمکس به گل آفتاب اندایدگر به جرمت نگه کنم گویمکس به گز ماهتاب پیمایدتا درآن مشرب آن بود شربتکه زدل رنگ رنج بزدایدباد بر دست تو میی که به عکسرنگ رخسار لاله بربایدصرف و پالودهای چنانکه به لطفزابگینه چو ضو بپالایدرای و فرمانت بر زمانه روانتا خرد رای بد نفرمایدجامهٔ عمر تو بفرسودهتا قضا آسمان نفرسایدسخن آرای مدح تو چو خردتا سخن را خر بیارایدای به جاه تو جان ما خرمروح را راح تو همی بایدجام از بهر می همی بایستجسم از بهر جان همی باید