طبع مهتاب را دو خاصیت استکه ببندد بدان و بگشایدبه یکی جان چو جور بخراشدبه دگر دل چو عدل بزدایدماهتابیست این علی مهتابکه اخس الخواص میزایدسیب انصاف را ببندد رنگقصب عهد را بفرسایدگل آزادگی نکرده فزوندر زکام جفا بیفزایدمد دریای مکرمت نکندتا به جوی ثنا برون نایدباز در جزر میکند تاثیرتا چو آب و گلشن بیالایداین چنین ماهتاب دانی چهگازر حادثات را شایدتا گرش در حساب کون و فسادکز شش و هفت جام دربایدبه ذراع فجی به دست قضاناگهان بر فناش پیماید
ای بزرگی که رای روشن توهمه کار صواب فرمایدهر سؤالی که در زمانه کنندجودت آنرا جواب فرمایدکهتران را چو مهتران به کرمیک صراحی شراب فرماید
بر کار جهان دل منه ایرا که نشایدکین خوبی و ناخوبی هم دیر نپایدچندان که بگفتم مهل کاخر روزیآن سیم سیه گردد و آن حلقه بسایدپندم نپذیرفتی و خوکی شدی آخروامروز در این شهر کسی خوک نگایدهم با دل پر دردی و هم با رخ پر مویای سرو لقا محنت از این بیش نیاید
در مرثیهٔ موئیدالدینهرکس اثری همی نمایدگفتم که تشبهی کنم نیزباشد که تسلیی فزایدلیکن پس از آن جهان معنیخود طبع سخن همی نزایدبا این همه شرح حال شرطستشرطی نه که طبع هرزه لایددر جوف سپهر تنگدل بودعنقا به قفس درون نیایدمیگفت کجاست باد فضلیکم زین سر خاک در ربایدیزدان که گرهگشای فضلشبند قدر و قضا گشایدبشنید به استماع لایقچونان که جز آنچنان نشایدلطفش به رسالت اجل گفتکاین زبدهٔ صنع می چه بایدبر شاخ مزاج بلبل جانتتا چند نوای غم سرایدگر مختصرست عالم کونرای تو بدو نمیگرایدبخرام که سکنهٔ دگر هستتا آن دگرت چگونه آید
خدایگانا نزدیک شد که صبح ظفرزظل گوهر چترت شود سیاه وسفیدایا وجود ترا فیض جود واهب کلبه عمر ملک سلیمان و نوح داده نویدتویی که سایه عدلت چنان بسیط شدهکه رخنه کردن آن مشکل است برخورشیدنهیب رزم تو بگسست جوشن بهرامشکوه بزم تو بشکست بربط ناهیدشود چو غنچهٔ گل چاک ترک دشمن توگرش به نام تو بر سر زنند خنجر بیدبرد یمین ترا سجده خامهٔ تقدیردهد یسار ترا بوسه خاتم جمشیدبدان خدای که خورشید آسمان را دادجوار سکنهٔ بهرام و حجرهٔ ناهیدبدان خدای که در کارگاه صنعت کردرخ سیاه مه از نور آفتاب سفیدکه در مفارقت بازگاه چون فلکتمرا ز سایه به خورشید عمر نیست امید
صاحبا سقطهٔ مبارک تونه ز آسیب حادثات رسیددوش این واقعه چو حادث شدمنهیی زاسمان به بنده دویدماجرایی از آن حکایت کردبنده برگویدت چنان که شنیدگفت دی خواجهٔ جهان زچمنناگهانی چو سوی قصر چمیدمگر اندر میان آن حرکتچین دامن زخاک ره برچیدخاک در پایش اوفتاد وبه دردروی در کفش او همی مالیدیعنی از بنده در مکش دامنآسمان انبساط خاک بدیدغیرت غیر برد بر پایشقوت غیرتش چو درجنبیدرخ ترش کرد و آستین بر زدسیلی خصموار باز کشیدخاک مسکین زبیم سیلی اومضطرب گشت و جرم در دزدیدپای میمونش از تزلزل خاکمگر از جای خویشتن بخزیدهم از این بود آنکه وقت سحردوش گیسوی شب زبن ببریدهم از این بود آنکه زاول روزصبح برخویشتن قبا بدریدیا ربش هیچ تلخییی مچشانکه از این سهل شربتی که چشیدنور بر جرم آفتاب فسردخوی ز اندام آسمان بچکید
به خدایی که دست قدرت اونیل شب برعزار روز کشیدکین برادر ندید یک لحظهبیشما راحت و نخواهد دیدبیشما هیچ بر گل دل اوباد شبگیری صبا نوزیدهیچ یک از دریچهٔ جانشمرغ لذات و عیش خوش نپرید
بنده گر درهنر عطارد نیستای به رامش قوی تر از ناهیدهر زمان از کدام زهره و دلبار خواهد به مجلس خورشید روزی پسری با پدر خویش چنین گفتکان مردک بازاری از آن زرق چه جویدگفتا چه تفحص کنی احوال گروهیکز گند طمعشان سگ صیاد نبویدعاقل به چنان طایفهٔ دون نگرایدمردم به سوی مزبله و جیفه نپویدبازار یکی مزرعهٔ تخم فسادستزان تخم در آن خاک چه پاشی که چه رویدامید مکن راستی از پشت بنفشهتا روی تو چون لاله به خونابه نشویدقولی نبود راستتر از قول شهادتزان در همه بازار یکی راست نگوید
اگر انوری خواهد از روزگارکه یک لحظه بیزاء زحمت زیدمگس را پدید آورد روزگارکه تا بر سر راء رحمت رید خسرو از اصطبل معمورت که آن معمور بادکامور اعمار اسبان شیخ ابوعامر رسیدمرکب میمون ادام الله توفیقه که هستیادگار نوح پیغمبر که در کشتی کشیدگفتم ای پیر مبارک خیر مقدم مرحباقصهٔ آن کو که گوش و چشم تو دید وشنیداز خبرهای صریر آسمان گوشت چه یافتوز خطرهای سپهری دیدهٔ سرت چه دیداندر آن وقتی که عالم جمله اسبان داشتندمجلس شیخالشیوخی سبزها چون میچریدحال آدم گوی و نوح و قصهٔ ذبح خلیلناقهٔ صالح چه بود و رخش رستم چون دویدشهسوار سر اسری در شبی هفت آسمانبر براق تیز تک ره چون بپیمود و بریدبیعت بوبکر و آن فضل اقیلونی چه بودمصلحت دید علی وان فتنها چون خوابنیدحیدر کرار حرب عمرو عنتر چون شکسترستم دستان صف گردان لشکر چون دریداسب اندر خشم شد الحق ندانی تا چه گفتپشت دست از غبن من آنجا به دندان میگزیدگفت ای استغفرالله این سؤال از چون منیوه وه این اشکال بین کاین بر سر من آوریدگفتمش اسبا قدیما خرنهای آخر بگویتا مبارک مقدمت در دور عالم کی رسیدگفت تو بسیار ماندی هیچ میدانی کدامآن نخستین جانور کایزد تعالی آفرید
ای برادر پند من بشنو اگر خواهی صلاحدر معاش خویش بر قانون من کن یک مدارور قرارت نیست بر گفتم یقین دان کز اسفبر فوات آن نگردی ناصبور و بی قرارمرد باش و ترک زن کن کاندرین ایام مازن نخواهد هیچ مرد باتمیز و هوشیارباشد اندر اصل خود خر پس شود تصحیف حرآنکه خواهد اصل هر اندوه مر تیماردارور اسیر شهوتی باری کنیزک خر به زرسروقدی ماه رویی سیم ساقی گلعذاراین قدردانی که چون خیزی به وقت بامدادروی مال خویش بینی نه روی وام دارور به کس رغبت نداری برگذر زو برحقیکاندرو یک نفع بینی و کدورت صد هزارشیوهٔ اهل زمانه پیش کن بگزین غلامدر حضر بیبی و خاتون در سفر اسفندیاربر زند از بهر تو دامن به وقت کاه زیربر زند خود را به صف کین به گاه کارزارروز و شب دوزندهٔ خصم و عدو باشد به تیرسال ومه باشد جماع و بوسه را پیشت چو پارهم حریف و هم قرین و هم ندیم و هم رفیقهم غلام و هم کنیزک هم پیاده هم سوارتا بود بر طبع تو باری بزی با سنگ و سیمور ز دل گردد مزاجت هست او زر عیار