ای هنر از آتش تو بویا همچو عودوی فلک در خدمتت چون نیشکر بسته کمرکار من با شکر و عود آمدست اندر زفافوین محقر نزد آن مهتر نداردبس خطرعود و شکر ده به من کین غم به من آن میکندکاب و آتش میکند پیوسته باعود و شکر
هر که تواند که فرشته شودخیره چرا باشد دیو و ستورتا نکنی ای پسر ناخلفملک پدر در سر شیرین و شورچیست جهان قعر تنور اثیرخود چه تفرج بود اندر تنورجان که دلش سیر نگردد زتنمرغ و قفس نیست که مرده است و گورخشم چو دندان بزند همچو مارحرص چو دانه بکشد همچو مورطیره توان داد ملک را به قدرسخره توان کرد فلک را به زورچشمهٔ خورشید شو از اعتدالتا برهی از قصب و از سمورخاک به شهوت مسپر چون سپهرتا نه زنت غتفره گیرد نه پوربو که گریبانت بگیرد خردخود که گرفتست گریبان عورگیر که گیتی همه چنگست و نایگیر که گردون همه ماهست و هورطبع ترا زانچه که گوشیست کرنفس ترا زانچه که چشمیست کور
هر کس که جگر خورد و به خردی هنر آموختدر دور قمر گو بنشین خون جگر خورنزدیک کسانی که به صورت چو کسیاندبا صورت ایشان نفسی می زن و برخورپیغام زنان میبر و دیبای به زر پوشبا مسخرگی میکن و حلوای شکر خور
به خدایی که از مشیت اورنج رنجور و شادی مسرورکه مرا در همه جهان جانیستوان ز حرمان خدمتت رنجور هرگز گمان مبر که کمالالزمان بمردکو روح محض بود نه جسم فناپذیرمیدان که ساکنان فلک سیر گشتهانداز مطربی زهره بدین چرخ گنده پیرخواهش گری به نزد کمالالزمان شدندکو بود در زمانه درین علم بی نظیرگفتند زهره را ز فلک دور کردهایمای رشک جان زهره بیا جای او بگیر
اثر خشمش از نوش پدید آرد نیشنظر لطفش از سیر برون آرد شیراز یکی دو کند آنگه که به کف گیرد تیغوز دویی یک کند آنگه که بیندازد تیر
آزرده رفت مانا تاجالزمان ز مازیرا که وقت رفتن رفتم نگفت نیزاسراف از او طمع نتوان داشت شرط نیستلفظش درست و مرد حکیمست و در عزیز روزم از روز بهتر است اکنوناز مراعات شمس دین فیروزجاودان از فلک خطابش اینکی بر اعدا و اولیا پیروز
چهار چیز همی خواهم از خدای ترابگویم ار تو بگویی که آن چهار چه چیزبه پات اندر خار و به دستت اندر ماربه ریشت اندر هار و به سبلت اندر تیز دی از کسان خواجه بکردم یکی سؤالگفتم به خوان خواجه نشینند چند کسگفتا به خوان خواجه نشیند دو کس مداماز مهتران فرشته و از کهتران مگس
صاحبا به هر رهی یک قدری می بفرستنه از آن می که بود در خور پیمانه وطاسزان می بیشر و بیشور که بیسیمان راساغر او کف دستست وصراحی کریاس خواهی که بهین کار جهان کار تو باشدزین هردو یکی کار کن از هر چه کنی بسیا فایده ده آنچ بدانی دگری رایا فایده گیر آنچ ندانی ز دگر کس
ای به اقلیم کبریای تو درآسمان شحنه آفتاب عسسچند گویی چه خوردهای به وثاقتو بدانی اگر نداند کسچه خورم خون پنج و شش روزاننپزد مطبخم جز که هوسبه خدایی که مجمل روزیبه تفاصیل او رساند و بسکه زمین و هوای خانهٔ مننه همی مور بیند و نه مگسهین که اسباب زندگیم امروزهیچ معلوم نیست جز که نفس
ای خداوندی که کمتر بنده در فرمان توآسمان ابلق است و روزگار آبنوسگشته قدرت را سر گردون گردان پایمالکرده دستت را لب خورشید رخشان دستبوسخاک طوس از نعل یک ران تو باشد پر هلالآسمان هر ساعتی گوید که آوخ ای فسوسکاشکی در ابتدای آفرینش کردگاربنده را فرموده بودی تا که بوسد خاک طوس