سر زلفت بجز دست تو حیفستلب لعلت به بوس جز تو افسوسسر زلف تو باری هم تو میکشلب لعل تو باری هم تو میبوس تو در قوادگی ای سرخ کافرتوانی گر کنی تصنیف و تدریساگر حوا و آدم زنده گردندبه مکر و حیلت و دستان و تلبیسبگردانی دل حوا ز آدمکنی در ساعتش عاشق به ابلیس
بودن اندر عذاب چون جرجیسیات شدن در جحیم چون ابلیسبهترست از سؤال کردن و طمعوایستادن به پیش مرد خسیس انوری بهر قبول عامه چند از ننگ شعرراه حکمت رو قبول عامهگو هرگز مباشرفت هنگام عزل گفتن دگر سردی مکنراویان را گرمی هنگامهگو هرگز مباشتاج حکمت با لباس عافیت باشد بپوشجان چو کامل شد طراز جامهگو هرگز مباشدر کمال بوعلی نقصان فردوسی نگرهر کجا آمد شفا شهنامهگو هرگز مباشتاکی از تشبیه تیغ و خامه خامی بایدتتیر بهرامی تو تیغ و خامهگو هرگز مباشآرزو خود کام زادست و قناعت خوش منشباد او شو کام از خودکامهگو هرگز مباش
شب سیاه به تاریکی ار نشینم بهکه از چراغ لئیمان به من رسد تابشجگر بر آتش حرمان کباب اولیترکه از سقایهٔ دونان کنند سیر آبش آن خواجه کز آستین رغبتدست کرم بزرگوارشبرداشت زخاک عالمی رادر خاک نهاد روزگارشننشست نظیر او ولیکنبنشاند عزای پایدارشصدگونه چو من یتیم احسانبرخاک دریغ یادگارش
شعرم به همه جهان رسیدستمانند کبوتران مرعششوخ آن باشد که وقت پاسخما را بدهد جواب ناخوششکر ز لبش چو خواستم گفتبگذر ز سر حدیث زرکش
ای کریمی که از سخاوت توروید از سنگ خاره مرزنگوشتا جهان اسب دولتت زین کردچرخ را هست غاشیه بر دوشآنکه او تای خدمتت نزندچون ربابش فلک بمالد گوشچنگ مدح تو ساختم چه شودکه چو بربط شوم عتابیپوش
دوش دور از تو ای مدبر عقلنه به تدبیر عقل دوراندیشپیشت از گونه گونه بینفسیکه نگون باد نفس کافرکیشکردهام آنکه یاد آن امروزمیکند جانم از خجالت ریشهیچ دانی چگونه خواهم گفتعذر می خوردگی و مستی خویش
به خدایی که کرد گردون راکلبهٔ قدرت الهی خویشکه ندیدم ز کارداری خویشهیچ سودی مگر تباهی خویش اگر به رنج ندارد اجل نجیبالدینکه هیچ رنج مبادش ز عالم بدکیشبه پارهای سیهی بر سرم نهد منتبه شرط آنکه دگر دردسر نیارم بیشبه وقت خواندن این قطعه دانم این معنیبه گوشهٔ دل او بگذرد که ای درویشدل من از سیهی دادن تو سیر آمددل تو سیر نگشت از سپیدکاری خویش
ای شجاعی کز تو بددلتر ندیدم در جهانتیرت از ترکش برون ناید مگر از بیم خویشگر به اقلیمی دگر تیری ز ترکش برکشندخفته گردی چون کمان از بیم در اقلیم خویشآن برد زر ترا کو از تو زر بیرون کندوان خورد سیم تراکو در تو ریزد سیم خویش
عادت طرح شعر آوردندقومی از حرص و بخل گندهٔ خویشنام حکمت همی نهند آنگاهبر خرافات ژاژ ژندهٔ خویشگرگ و خراز این لئیماناندهمه دوزنده و درندهٔ خویشانوری پس تو نیز یاد آورطیرگیهای زهرخندهٔ خویشپیش همچون خودی ز سیلی آزسرک پیش درفکندهٔ خویششکر کن کین زمانش میبینیخواجهٔ دیگران و بندهٔ خویش