ای فلک با کمال تو ناقصوی جهان بینوال تو درویشگم کند راه مصلحت تقدیرگرنه تدبیر تو بود در پیشهمچو معنی که در بیان باشددر جهانی و از جهانی بیشدوش دور از تو ای مدبر عقلنه به تدبیر عقل دوراندیشجمع ضدین کرده در زنبورلطفت از نوش انتقام از نیشپیشت از گونه گونه بینفسیکه نگون باد نفس کافرکیشکردهام آنکه یاد آن امروزمیکند جانم از خجالت ریشهیچ دانی که روی عذری هستتا بخواهم زنابکاری خویش
ای فلک پیش قدر تو ناقصوی جهان پیش دست تو درویشدولتت را زوال بیگانهمدتت را خلود آمده خویشدر بزرگی ز روی نسبت و قدرذاتت از کل آفرینش بیشحلم تو زود عفو دیر عتابحزم تو پیش بین دوراندیشدوش در پیش خدمت تو که بادآسمانش به خدمت آمده پیشآن تجاوز نکردهام که توانداشت جایز به هیچ مذهب و کیشهیچ دانی چگونه خواهم خواستعذر بیخردگی و مستی خویش
ای به طالع چو نام خود مسعودوی به همت چو رای خویش رفیعآسمان آن مطاع عالم کونامر و نهی ترا به طوع مطیعتیره ماه امید را دادهبه صبای وفا مزاج ربیعدو طلایه است حزم و عزم تراسیرشان جاودان بطیء و سریعمدتی شد که در مصالح منبودهای هم تو خصم و هم تو شفیععاطفتهای خاص تو دادستصد رهم بینیازی از توزیعبدعتی تو منه در این مدتکه بود از خصایص تو بدیعبه خدایی که جز بدو سوگندهست شرک خفی و فحش شنیعکه به ترویج این خطم هرگزاین توقع نبود از آن توقیع
دراز گشت حدیث درازدستی ماسپید گشت به یک ره سپیدکاری برفزمین و آب دو فعلند پر منافع سختهوا و آب دو بحرند پر عفونت ژرففغان من همه زین عیش تلخ و روی ترشچنانکه قلیه افعی خوری بریق ترففغان من ز خداوند من حمیدالدینکه از وجود من او را فراغتیست شگرفدر این چنین مه و موسم که درع ماهی راز زور لرزهٔ دریا نه قبه ماند و نه ظرفبه صد هزار تکلف به خدمتش بردمقصیدهای که نه نقدش عیار یافت نه صرفز عرض کردن و ناکردنش چنان که کنندخبر نکرد مرا بعد هفتهای به دو حرف
ایا کان مروت صدر والامکان مردی و گنج لطائفنظیرت در سخا و مردمی نیستنه در مرو و نه بغداد و نه طائفبدان معنی که فردا تا به محشرسفیدت باشد اندر کف صحائفبفرمایی برای انوری راز جود مکرمت یک شب وظائف
مار نون نکاح چو بزدتای به حری و رادمری طاقهان و هان تا ز کس طلب نکنیهیچ تریاق به ز طای طلاق جامهٔ ازرق همی پوشی و نزدیک تو نهاز حلال کسب تا نان گدایی هیچ فرقچون الف کم کردی از ازرق تو یعنی راستیحاصلی نامد از آن ازرق ترا الا که زرق
ای بزرگی که شد دل و رایتحارس ملک دودهٔ سلجوقمتعجب بمانده بر گردوندر کمال علو تو عیوقبوده در بذل و جود چون حاتمگشته در عدل و داد چون فاروقروز و شب در عبادت خالقسال و ماه در رعایت مخلوقنزهتافزای چون می صافیمجلسآرای چون رخ معشوقعز دین مر ترا لقب دادهسعد دین خواجهٔ اجل مرزوق
هرکه مخلوق را کند خدمتچون بود حر و فاضل و مرزوقعمر باید که بگذراند خوشپیش مخلوق با می و معشوقپس از این در تهی نیاید نیزاز زر و جامه کیسه و صندوقچون ز خدمت به کف نیاید این... خر در ... زن مخلوق
غذای روح بود بادهٔ رحیقالحقکه لون او کند از لون دور گل راوقبه طعم تلخ چو پند پدر ولیک مفیدبه نزد مبطل باطل به نزد دانا حقحلال گشته به احکام عقل بر داناحرام گشته به فتوی شرع بر احمقبه رنگ زنگ زداید ز جان اندهگینهمای گردد اگر جرعهای بیابد بق
ای خواجهٔ مبارک بر بندگان شفیقفریاد رس که خون رهی ریخت جاثلیقلختی ز خون بچهٔ تاکم فرست از آنکهم بوی مشک دارد و هم گونهٔ عقیقتا ما به یاد خواجه دگربار پر کنیماز باده خون اکحل و قیفال و باسلیق