نه نجیب از پی آن شد به فلک بر کوراهمتی بود که آن میشد و او بر فتراکواینکه در خاک فتادست کنون هم زان نیستکه گزافیست ز دوران و بدی از افلاکفلک از دور همی دیدش کی دانست اوکه نه با صورت خوبست و نه با سیرت پاکبرکشیدش ز جهان تا به مقامی که ازویهرکه برتر شود ایمن بود از بیم هلاکچون بدیدش که کسی نیست رها کردش بازتا دگرباره نگونسار درافتاد به خاک
ایا رادی که اندر ناف آهوز بوی خلق تو خون میشود مشکترا دستیست چون دریا گشادهچرا بر من فروبستی چنین خشک صاحبا از نیکخواه و بدسگالت یک مثالدیدهام از چرخ دولاب و در آنم نیست شکمیل دورش چون به گردش میدرآید دیدهاییک طرف سوی زمین دیگر طرف سوی فلکقصد و میل نیکخواه و بدسگالت همچنوستدر ترقی زی درج و اندر تراجع زی درکاین کنار از کام دل برمیشود سوی سماکوان دماغ از مغز خالی میشود سوی سمک
منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهینان جو میخورد و پیشش پارهای بز موی و دوکگفتش ای مسکین نگر با آنچنان روزی و عیشپیر دهقان گفت من لذاتنا این الملوک ای نمودار ارتفاع فلکساکنانت مقدسان چو ملکاوج سقف تو رازدار سماکبیخ صحن تو همنشین سمکدر تمیز میان جنت و تورای رضوان دراوفتاده به شکپختکی داشت دیگ دهر و نداشتراستی بیحلاوت تو نمکفلکی کوکبت عزیزالدیناو نه کوکب و رای او نه فلکآن در ابداع و امتحان علومرای عالیش کیمیا و محکآنکه در حفظ خدمت میمونشبا حصول درج خلاص درکآنکه تعیین پایهٔ قدرشزافرینش بود فراز ترککرده تاریخ رسم او منسوخسمر رسم دودهٔ برمکعدد سالهای عمرش بادهمچو تاریخ پانصد و چل و یک
حبذا کارنامهٔ ارژنگای بهار از تو رشک برده به رنگصحنت از صحن خلد دارد عارسقفت از سقف چرخ دارد ننگداده رنگ ترا قضا ترکیبکرده نقش ترا قدر بیرنگصورت قندهار پیش تو زشتعرصهٔ روزگار نزد تو تنگوحش و طیرت به صورت و به صفتهمه همواره در شتاب و درنگتیر ترکانت فارغست از تابتیغ گردانت ایمنست از زنگداعی زایر صریر درتهم ز یک خطوه هم ز یک فرسنگحاکی مطربان خمت به صداهم در آن پرده هم بر آن آهنگلب نائیت میسراید نایدست چنگیت مینوازد چنگبوده بر یاد خواجه بیگه و گاهجام ساقیت پر شراب چو زنگمجد دین بوالحسن که فرهنگشخاک را فر دهد هوا را هنگآنکه عدلش در انتظام امورشکل پروین دهد به هفتو رنگوانکه سهمش در انتقام حسودناف آهو کند چو کام نهنگتا بود پشت و روی کار جهانگه شکر در مذاق و گاه شرنگباد پیوسته از سرشک حسدروی بدخواه تو چو پشت پلنگ
مرگ از آن به که مرا از تو خجل باید بودنه کتابی و نه حرفی و نه قیلی و نه قالسخن بنده همینست و بر این نفزایدکه نیفزاید از این بیهده الا که ملالتا که امید کمالست پس از هر نقصانبیم نقصانت مباد از فلک ای کل کمالبه چنین جرم و تجنی که مرا افکندندای خداوند خدایت مفکن در اقوال
گویند که در طوس گه شدت گرمااز خانه به بازار همی شد زنکی لالبگذشت به دکان یکی پیر حصیریبر دل بگذشتش که اگر نیست مرا مالتا چون دگران نطع خرم بهر تنعمآخر نبود کم ز حصیری به همه حالبنشست و یکی کاغذکی چکسه برون کردحاصل شده از کدیه به جوجو نه به مثقالگفتا ده ده ده گز حصصیری سره را چندنه از لللخ و از ککنب وزنه نه نالشاگرد حصیری چو اداء سخنش دیدگفتش برو ای قحبهٔ چونین به سخن زالتدبیر نمد کن به نمد گر شو ازیراکتا نرخ بپرسی تو به دی ماه رسد سالجان من و آن وعدهٔ نطع تو همین استاز بس که زنی قرعه و گیری به ادا فالهان بر طبق عرض نهم حاصل این ذکرهین در ورق هجو کشم صورت این حال
شعرهای کمالی آن به سخنپای طبعش سپرده فرق کمالگرچه نزدیک دیگران نظم استمجمل از مفردات وهم و خیالسخن چند معجزست مرادر سخنهاش سخت لایق حالگویم آن در خزانهای ازلبود موزون طویلهای لالمایهشان داده از مزاج درستصدف جود ایزد متعالهمه همچون ازل قدیم نهادهمه همچون فلک عزیز مثالهمه را دیده چشم صرف خردهمه را سفته دست سحر حلالبه معانی فزوده قدر و بهاچون جواهر به گردش احوالاز نقاب عدم چو رخ بنمودآن بلند اختر مبارک فالآن جواهر چنان که رسم بوددرفشان بر مراقد اطفالریخت بر آستان خاطر اوروز مولودش آستین جلالچون چنان شد که در سخن نشناختحلقهٔ زلف را ز نقطهٔ خالدست طبعش به رشتهٔ شب و روزبست بر گوش و گردن مه و سالاوست کز خاطر چو آتش تیزشعر راند همی چو آب زلالخاطر من که گوی بربایدبه کفایت ز جادوی محتالچون بدید آن سخن پشیمان گشتاز همه گفتها صواب و محالای مسلم به نکته در اشعاروی مقدم به بذله در امثالطبع پاکت چو بر سؤال جوابوهم تیزت چو بر جواب سؤالتا زند دست آفتاب سپهرآب عرض جنوب و عرض شمالآفتاب شعار و شعر ترابر سپهر بقا مباد زوال
تا نشست خواجه در گلشن بودشاید ار ایمن نباشد از اجلاو جعل را ماند از صورت مداموانگهی حال جعل بین در مثلکز نسیم گل بمیرد در زمانچون به گلبرگ اندرون افتد جعل
خاطری چون آتشم هست و زبانی همچو آبفکرتی تیز و ذکایی رام و طبعی بیخللای دریغا نیست ممدوحی سزاوار مدیحوی دریغا نیست معشوقی سزاوار غزل ای ترا آفتاب حاجب بارحشمتت را ستارگان در خیلچرخ جاه ترا معالی برجبحر جود ترا مکارم سیلبوده در وقت فطرت عالمگوهرت را وجود جمله طفیلشرر شعلهٔ سیاست تستاز سهاء سپهر تا به سهیلسدهٔ ساحت تو منبع امنخانهٔ دشمن تو معدن ویلخرمن جود تو نپیمایدگر قضا از سپهر سازد کیلبنده گستاخیی نخواهد کردگر ترا سوی عفو باشد میلهیچ دانی که یاد هست امروزرای عالیت را کلام اللیل
تکلف میان دو آزاده مردبود ناپسندیده و سخت خامبیا تا تکلف به یک سو نهیمنه از تو رکوع و نه از من قیامبه سنت کنیم اقتدا زین سپسسلام علیکم علیکالسلام هیچ دانی ارشدالدین کز کف و طبع تو دوشمن چه شربتهای آب زندگانی خوردهامآن ندانم تا تو چون پروردهای آن قطعه رااین همی دانم که من زان قطعه جان پروردهامگرچه ایمانم بدان خاطر قوی بوده است و هستراستی به دوش ایمانی دگر آوردهامتا تو تعیین کردهای یعنی که شعر تست شعرپارهای بر گفتهٔ خود اعتمادی کردهامنام من گسترده شد یکبارگی از نظم توای مزید آورده بر نامی که من گستردهام