شاها بدیدهای که دلم را خدای داددر دیدهٔ تو معنی نیکو بدیدهامچون کردگار ذات شریفت بیافریدگفت ای کسی که بر دو جهانت گزیدهامراضی بدان نیم که به غیری نگه کنیزیرا که از برای خودت پروریدهامچشم جهانیان ز پی دیدن جهانوان تو بهر دیدن خویش آفریدهامتکحیل آن ز هیچکس اندر جهان مدانکان کحل غیرتست که من درکشیدهام
زندگانی مجلس سامی در اقبال تمامچون ابد بیمنتها باد و چو دوران بر دوامآرزومندی به خدمت بیش از آن دارد دلمکاندرین خدمت توان کردن به شرح آن قیامهست اومیدم به صنع و لطف حق عز اسمهکاتصالی باشدم با مجلس عالی به کامباد معلومش که من خادم به شعر بلفرجتا بدیدستم ولوعی داشتستم بس تمامشعر چند الحق به دست آوردهام فیما مضیقطعهای از عمرو و زید و نکتهای از خاص و عامچون بدان راضی نبودستم طلب میکردهامدر سفرگاه مسیر و در حضرگاه مقامدی همین معنی مگر بر لفظ من خادم برفتبا کریمالدین که هست اندر کرم فخر کرامگفت من دارم یکی از انتخاب شعر اونسخهای بس بینظیر و شیوهای بس بانظامعزم دارم کان به روزی چند بنویسم که نیستشعر او مرغی که آسان اندرون افتد به داملیکن از بیکاغذی بیتی نکردستم سوادهست اومیدم که این خدمت چو بگزارد تمامحالی ار دارد به تایی چند به یا ناسرهدستگیر آید مرا اما عطا اما به واماز سر گستاخی رفت این سخن با آن بزرگتا بدین بیخردگی معذور دارد والسلام
به نظم مرثیهای در که چون ز موجب آنیتیموار تفکر کنم برآشوبمامیر عادل در یک دو بیت نقدی کردهنوزش از سر انصاف خاک میروبموزان نشاط که آن نظم ازو منقح شدچو سرو نو ز صبا پای حال میکوبمزهی مفید که تنبیه کرد بی زجرمزهی ادیب که تعلیم داد بیچوبم
اوحدالدین انوری ای من مرید طبع تووی هوای عشق و مهر تو مراد طبع منهم ببینم دولت وصل تو اندر ربع خویشگر محل دولت و اقبال گردد ربع من به حمد و ثنا چون کنم رای نظمینه دشوار گویم نه آسان فرستمولیکن به حامی جناب حمیدیاگر وحی باشد هراسان فرستمز فضل و هنر چیست کان نیست او رابگو تا مرا گر بود آن فرستمهمی شرم دارم که پای ملخ راسوی بارگاه سلیمان فرستمهمی ترسم از ریشخند ریاحینکه خار مغیلان به بستان فرستممن و قطرهای چند سوئر سباعمچه گویی که بر آب حیوان فرستممن و ذرهای چند خاک زمینمچه گویی که بر چرخ کیوان فرستمبه آبان گر از نکهت میوه بادینسیمی بدزدم به نیسان فرستمچه فرمایی از صدمت سنگ و آهندرخشی به خورشید رخشان فرستمهمهٔ روضهٔ من حشیش است یکسرشوم دسته بندم به رضوان فرستمهمه لقمهای نیست بر خوان طبعمکز آن زلهای پیش لقمان فرستمکرا گرد دامن سزد گوی گردونبرش تحفهگوی گریبان فرستمکسی را که نوباوهٔ وحی داردبقایای وسواس شیطان فرستمسخن هست فرزند جانم ولیکنخلف مینیاید مگر جان فرستمنه شعرست سحرست از آن مینیارمکه نزدیک موسی عمران فرستمغرض زین سخن چیست تا چند گویمفلان را همی پیش بهمان فرستمبه معبود طیان و ممدوح حساناگر ژاژ طیان به حسان فرستمبهانه است این چند بیت ارنه حاشاکه من زیره هرگز به کرمان فرستمفرستاده شد گرچه نیکو نباشدکه زنگار آهن سوی کان فرستمز کم دانشی گاو گردون چوبینبر شیر گردون گردان فرستموگرنه چرا با چو رستم سواریچنین خر سواری به میدان فرستم
امیر زنگی چون بامداد باز آیدنبشته عرض کنم وان کلاه بفرستمنبشته بودی کان جزو بیتها بفرستسپاس دارم فردا پگاه بفرستمحسین گفت که جو خواستست حق داندکه جو به زیر نماندست کاه بفرستموگر به عیب نخواهی شمرد با دو سه مرغمنی دو آردت از بهر راه بفرستم
دوش در خواب دیو شهوت رازیور دختری گسستستمبیشک امروز شحنهٔ احداثخواهد انصاف و من تهیدستمجز به سعی تو دفع مینایداین جنایت که دوش کردستم شعری بسان دیبهٔ زربفت بافتموانگه به سوی صدر مجیری شتافتمعیب من اینکه نیستم از شعری سپهرورنه به فضل موی معانی شکافتمگر پرسدم کسی که ز جودش چه یافتیای آفتاب جود بگویم چه یافتم؟
من بدعهد را چه میگوییهرچه گویی سزای آن هستمحاکم ار جرم من بود مردمداور ار لطف تو بود جستملطف باری بریده باد از منتا به خدمت چرا نپیوستممیندانم ز پای سر زین غمتا برفت آن سعادت از دستمخواستم تا بیایم و گویمکز حریفان دینه چون رستمبه سر تو که ذات هشیاریستکه هنوز این زمان چنان مستمکه گشادن نمیتوانم چشموین قوافی به حیله بربستم
به خدایی که عقل کلی رابر درش سر بر آستان دیدماز پی وصف حضرت عزشدهن نطق بیزبان دیدمکه من از دوری تو دور از توبیتکلف هلاک جان دیدمبیتو تاریک شد جهان بر منکه به روئیت همه جهان دیدم بجز تو در دو گیتی کس ندیدستکریم ابنالکریمی تا به آدمزمین تاب عتاب تو نداردچه جای این حدیث است آسمان همغرض ذات تو بود ارنه نگشتیبنی آدم به کرمنا مکرمسخن کوتاه شد گر راست خواهیتویی آنکس دگر والله اعلم
●·¤●·¤●·¤●·¤●·¤به خدایی که ذات لم یزلشباشد از سر بندگان آگاهدست صنعتش ز اقتدار نهدبر سر آفتاب و ماه کلاهزر فشاند ز صبح هر روزیدر خم این زمردین خرگاهبه رسولی که بد سبابهٔ اوسبب جامه خرقه کردن ماهبه امینی که آورید بدوز اسمان امر و نهی بیاکراهبه کتابی که تا بدو داریماز گناهان به روز حشر گواهبه کلامی که مهر ایمانستچیست آن لا اله الا اللهکه اگر هست یا بخواهد بودملک و دین را نظیر همچو تو شاهتا جهان باشد از تو نازان بادرایت و چتر و تخت و تاج و کلاه
●·¤●·¤●·¤●·¤●·¤ز ابتدا کاندر آمدی به عملبیش از این بود بارنامه و جاهکار با آب و گل نبودت بیشباز خواهی شدن بر آن ناگاهنه آب و گلی که سلطان راستبه گل تیره و به آب سیاه●·¤●·¤●·¤●·¤●·¤پارگکی کاه و نبیذم فرسترنج دل شاعرسلطان بکاهشکر چو شکر کنم از بهر میمنت چون کوه بدارم ز کاه●·¤●·¤●·¤●·¤●·¤هست در دیدهٔ من خوبتر از روی سپیدروی حرفی که به نوک قلمت گشته سیاهعزم من بنده چنانست که تا آخر عمردارم از بهر شرف خط شریف تو نگاه