انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 58 از 107:  « پیشین  1  ...  57  58  59  ...  106  107  پسین »

Anvari | دیوان اشعار انوری


زن

 



ای به دریای عقل کرده شناه
وز بد و نیک این جهان آگاه

چون کنی طبع پاک خویش پلید
چه کنی روی سرخ خویش سیاه

نان فرو زن به خون دیدهٔ خویش
وز در هیچ سفله سرکه مخواه

چند مهتاب بر تو پیماید
این و آن در بهای روی چو ماه

ای دریغ آن بر چو سیم سپید
که فروشی همی به سیم سیاه


شعر دور از تو حیض مردانست
بعد پنجاه اگر نبندد به

مرد عاقل به ناخن هذیان
جگر خویش اگر نرندد به

بر سپیدی که جای گریه بود
آن ندانم چه گر نخندد به


     
  
زن

 




ای جهان را عدل تو آراسته
باغ ملک از خنجرت پیراسته

حلقهٔ شب رنگ زلف پرچمت
روزها رخسار فتح آراسته

در دو دم بنشانده از باران تیر
هر کجا گرد خلافی خاسته

خسروان نقش نگین خسروی
نام را جز نام تو ناخواسته

گنجها خواهان ز دستت زان شدند
کز پی خواهنده داری خواسته

در بلاد ملک تو با خاک بیز
راستی ناید ز خاک آراسته



ای بر در بامداد پندار
فارغ چو همه خران نشسته

نامت به میان مردمان در
چون آتشی از چنار جسته

ما را فلک گزاف پیشه
بر آخر شرکت تو بسته

نارسته ز جهل و برده هر روز
نوباوهٔ احمقی برسته

با شومی جهل هرکه در ساخت
فالش نکند فلک خجسته

طفلند ممیزان و زینند
احرار چو دایه سینه خسته

باری چو درخت سست بیخی
کم ده به تبر ز شاخ دسته

در مجلس روزگارت این بس
کز درزه رسیده‌ای به دسته

طوفان منازعت مینگیز
ای ساکن کشتی شکسته

اف از خور و خواب اگر نبودیم
در سلک تناسب از تو رسته

     
  
زن

 



یک دو منک می سه تن به چار جوانب
پنج قدح شش زمان بخورده و خفته

هفت فلک شد گوا که هشت تن از دل
نه ره ده بار در مدح تو سفته

مفخر دهری بده زبان و بنه روی
هشت جنان هفت چرخ مدح تو گفته

می شش و نان پنج من چهار منی گوشت
زین سه دو دارم یکی فرست نهفته


وزیر ملک‌پرور صدر دنیی
زهی احسان تو دنیی گرفته

وفا در طبع تو تسکین گزیده
سخا در دست تو ماوی گرفته

جهان در آفتاب دولت تو
وطن در سایهٔ طوبی گرفته

ز دارالملک اقبال تو ترمد
جلال گنبد اعلی گرفته

ز اقبال تو درج گوهر کون
فروغ گوهر معنی گرفته

فلک در پیش عالی درگه تو
ز حیرتها کم دعوی گرفته

حسام فتح تو دنیی گشاده
کمند خیر تو عقبی گرفته

     
  
زن

 



ای زمین را ز بهر خدمت تو
آسمان بارها ثنا گفته

وی به الماس خاطر وقاد
در اسرار اختران سفته

ز اعتدال بهار خاطر تو
بوستان کمال بشکفته

دامن همت تو گرد فساد
از محیط فلک فرو رفته

من ز بیداری قضا و قدر
روزها همچو بخت خود خفته

تو نپرسی که آخرت چون زد
بر زمین آسمان آشفته


بار خدایا به فضل بندهٔ خود را
گر بتوانی فرست پارهٔ باده

زان می آسوده کز پیاله بتابد
چون ز بلور سپید بسد ساده

زانکه بدو تند کره رام توان کرد
زانکه ازو گردد ایستاده فتاده

زانکه مرا کره‌ایست تند و زنخ سخت
سرکش و بدخو میانهٔ گله‌زاده

بنده بدو جز به می سوار نگردد
ور نبود می بماند بنده پیاده



     
  
زن

 




چاکر ز روی عجز سؤالی همی کند
از روی مهتری سخنم را جواب ده

مهمان رسیده باده ندارم ز مکرمت
با چون خودی نمای مرا یا شراب ده

شب تاریک و باد سرد و ابر تند و بارنده
غلاما خیز و آتش کن که هیزم داری افکنده

اگر از دود و آن آتش ترا مهمان فراز آید
تو از مال من آزادی که مهمان بهتر از بنده


هیچ می‌دانی که در گیتی ز مرگ بوالحسن
چرخ جز قحط کرم دیگر چه دارد فائده

ای دریغا آنکه چون یادش کند گوید جهان
ای دریغا حاتم طایی و معن وائده

روزهٔ روزی درآمد خواجه بی‌روزی مباش
یاد می‌کن ربنا انزل علینا مائده





     
  
زن

 



ای خدایت به پادشاهی خلق
از ازل تا ابد پسندیده

ابد از کشتزار مدت تو
خوشهٔ عمر جاودان چیده

آبروی خدایگانی تو
خاک آدم به بیع بخریده

ابر عدلت که عافیت مطرست
سایه بر کاینات پوشیده

فتنه از بیم بخت بیدارت
شب فترت به خواب نادیده

گوش چرخ از صدای نوبت تو
جز نوای نفاذ نشنیده

آفرینش به چشم همت تو
التفات نظر نه‌ارزیده

خصم در مجلس تو مسخره‌وار
گردن از کاج در ندزدیده

رایت از هرچه نام هستی یافت
دادن دین و داد بگزیده

به سر تیغ ملک بگرفته
به سر تازیانه بخشیده

ای ز دست تجاسر خادم
شربهای ملال نوشیده

اختلالی که من دارد
نیست بر خاطر تو پوشیده

بدو ایام بیض و من صایم
وز خطا در صواب کوشیده

نیم جوشیده دیگکی دارم
قلقلش گوش نانیوشیده

از طریق کرم توانی کرد
بدو چوبش تمام جوشیده



     
  
زن

 



به نزدیک خواجه بدم چند روز
بلا نفع دنیا و لا آخره

دگرباره رفتم به نزدیک او
فتلک اذا کرة خاسره

شهاب دولت و دین ای کسی که هست مدام
نیاز راز تو عید و سؤال را روزه

ستاره را ز رواء تو کیک دریاچه
زمانه را ز سخای تو ریگ در موزه

ز سرخ‌رویی توفیق تست نزد خرد
سپید کار و سیه کاسه چرخ پیروزه

ز آب‌روی سخای تو روزکی چندست
که آز را بنبشته است آب در کوزه

ز تست پستهٔ سربستهٔ سپهر حرون
سبک اجابت و نازک‌شکن چو چلقوزه

بدان که موسم آنست مثل و جنس مرا
که روز چند برآرند رنگ بربوزه

عجب مدار که اندیشه‌مندیی دارم
به تازه کردن این کهنه‌های نادوزه

زداه ریزه‌ام آکنده خانه‌ایست چو گور
همه دو دست به هم برنهاده چون کوزه

اگر کرامت و دلسوزیی کنی چه عجب
که باد عالمت از دوستان دلسوزه



     
  
زن

 



تو با من نسازی که از صحبت من
ملامت فزاید شما را و تاسه

تو زر خواهی و من سخن عرضه دارم
تو در فاژه افتی و من در عطاسه

نه هرجا که باشد سخن زر نباشد
که پابند زر دیده‌ام صد حماسه

نه من بوفراسم امیر قبیله
تو خود می‌شناسی به علم فراسه

کتاب و کراسه است اینجا تجمل
چه آید ترا از کتاب و کراسه

گرفتم بود گندمین نان چو پاسخ
نباشد نه خوردی خدنگ و نه کاسه


ای حکم ترا قضای یزدان
داده چو قدر گشادنامه

تو عمدهٔ ملکی و ممالک
لوحست و کفایت تو خامه

در خاک نهاده آب و آتش
پیش سخط تو بارنامه

در جنب کفت سیاه‌کامه است
حاشا فلک کبود جامه

آن شب که در آن جناب میمون
با عیش چنان مع‌الغرامه

در حجر گک نصیر خباز
بودیم چه خاصه و چه عامه

از چنگ خیال پر سماتی
وز باده دماغ پر شمامه

بر دست چپم یگانه‌ای بود
در کسوت جبه و عمامه

او را بطلب بگو چه کردی
ما را بدو وعده شادکامه

در آتش صبر چند باشم
ساکن چو سمندر و نعامه

این قصه چنین بر آب منویس
هم سرکه بده هم آبکامه



     
  
زن

 



خرد دوش از من بپرسید و گفتا
که ای پیش نطق تو منطق فسانه

بگو چیست آن طرفه صیاد دلها
که از لفظ و معنیش دامست و دانه

دلم گفت خاموش تا من بگویم
که من حاکم عدلم اندر میانه

هوا و نفاق از میان برگرفتم
کلام رشید آن خداوند خانه

رشید اختیار زمانه است و طبعش
در این فن چو در زلف ژولیده شانه

قوی باشد اندر زمان تو الحق
که گردد کسی اختیار زمانه

زه تربیت بر کمانی نهادی
که آمد همه تیر او بر نشانه

بمانید با یکدگر تا جهان را
چهار آستانست و نه آسمانه

تو آن سپهر اثر صاحبی که پیک قدر
به نیک و بد ز بساط تو می‌برد نامه

به تازه کردن تاریخ رسمهای تو دهر
کجا بماند که روز نکرد هنگامه

ستارگان ز یمین و یسار آصف و جم
به خدمتی به تو آورده خاتم و خامه

ز قصد حادثه ایمن چو وحش و طیر حرم
به زیر سایهٔ عدل تو خاصه و عامه

شریف کسوت خاص خلیفه را که قضا
به مشتری ندهد بر سپهر خودکامه

جهان موازنه می‌کرد با کمال تو گفت
که کعبه را چه تجمل فزاید از جامه



     
  
زن

 



مرا دی یاسمن پیغام دادست
به تو ای صاحب و صدر یگانه

ز هر نوعی سخن گفتست پنهان
غرض را درج کرده در میانه

چه فرمایی کنون پیغام او را
به سمع تو رساند بنده یانه

مرا گفتست فردا کاتش صبح
زند از کورهٔ مشرق زبانه

بگو او را که می‌گوید فلانی
که ای خلقت چو جودت بی‌کرانه

چو در سالی مرا ده روز افزون
نباشد نوبت از گشت زمانه

پس از ده روز خود تاخیر کردم
شوم تا سال دیگر آفسانه

کنون درخواستی دارم ز خلقت
همانا ناورد با من بهانه

دو روزک نیز در صحن چمن آی
بگو تا مطرب آرند و چغانه

به زیر سایهٔ گل شادمان باش
مرا از لطف خود کن شادمانه

چون من بهر تو آیم خوب نبود
من اندر باغ و تو در تاب خانه



ای بر سر سروران یگانه
بحر کرم تو بی‌کرانه

سیمرغ جلالت تو کرده
بر قبهٔ عرش آشیانه

می‌گیر جهان به روی خنجر
می‌بخش به پشت تازیانه

گر قصهٔ بنده را کنی گوش
آن سود ترا بود زیان نه

در خانه نشسته بود داعی
مخمور ز بادهٔ شبانه

در کنج خزیده چون کشیشی
آتشکده کرده تاب‌خانه

وز بهر شراب لعل در پیش
سیب و به و نقل خسروانه

وز بهر کباب کرده بر سیخ
کبک و بط و تیهو و سمانه

ساقی و شراب و شاهد خوب
شمعی دو نهاده در میانه

زین جمله که گفته‌ام ندارم
جز سبلت و ریش ابلهانه

از میر شراب و شاهد و شمع
دریوزه کنم بدین بهانه

اسباب معاشرت مهیا
از لوح کمانچه و چغانه

طنبور و کتاب و نرد و شطرنج
چنگ و دف و نای و شاخ و شانه

بنهاد به پیش انوری را
گنجشک و کبوتر کلانه



     
  
صفحه  صفحه 58 از 107:  « پیشین  1  ...  57  58  59  ...  106  107  پسین » 
شعر و ادبیات

Anvari | دیوان اشعار انوری


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA