ای به دریای عقل کرده شناهوز بد و نیک این جهان آگاهچون کنی طبع پاک خویش پلیدچه کنی روی سرخ خویش سیاهنان فرو زن به خون دیدهٔ خویشوز در هیچ سفله سرکه مخواه چند مهتاب بر تو پیمایداین و آن در بهای روی چو ماهای دریغ آن بر چو سیم سپیدکه فروشی همی به سیم سیاه شعر دور از تو حیض مردانستبعد پنجاه اگر نبندد بهمرد عاقل به ناخن هذیانجگر خویش اگر نرندد بهبر سپیدی که جای گریه بودآن ندانم چه گر نخندد به
ای جهان را عدل تو آراستهباغ ملک از خنجرت پیراستهحلقهٔ شب رنگ زلف پرچمتروزها رخسار فتح آراستهدر دو دم بنشانده از باران تیرهر کجا گرد خلافی خاستهخسروان نقش نگین خسروینام را جز نام تو ناخواستهگنجها خواهان ز دستت زان شدندکز پی خواهنده داری خواستهدر بلاد ملک تو با خاک بیزراستی ناید ز خاک آراسته ای بر در بامداد پندارفارغ چو همه خران نشستهنامت به میان مردمان درچون آتشی از چنار جستهما را فلک گزاف پیشهبر آخر شرکت تو بستهنارسته ز جهل و برده هر روزنوباوهٔ احمقی برستهبا شومی جهل هرکه در ساختفالش نکند فلک خجستهطفلند ممیزان و زیننداحرار چو دایه سینه خستهباری چو درخت سست بیخیکم ده به تبر ز شاخ دستهدر مجلس روزگارت این بسکز درزه رسیدهای به دستهطوفان منازعت مینگیزای ساکن کشتی شکستهاف از خور و خواب اگر نبودیمدر سلک تناسب از تو رسته
یک دو منک می سه تن به چار جوانبپنج قدح شش زمان بخورده و خفتههفت فلک شد گوا که هشت تن از دلنه ره ده بار در مدح تو سفتهمفخر دهری بده زبان و بنه رویهشت جنان هفت چرخ مدح تو گفتهمی شش و نان پنج من چهار منی گوشتزین سه دو دارم یکی فرست نهفته وزیر ملکپرور صدر دنییزهی احسان تو دنیی گرفتهوفا در طبع تو تسکین گزیدهسخا در دست تو ماوی گرفتهجهان در آفتاب دولت تووطن در سایهٔ طوبی گرفتهز دارالملک اقبال تو ترمدجلال گنبد اعلی گرفتهز اقبال تو درج گوهر کونفروغ گوهر معنی گرفتهفلک در پیش عالی درگه توز حیرتها کم دعوی گرفتهحسام فتح تو دنیی گشادهکمند خیر تو عقبی گرفته
ای زمین را ز بهر خدمت توآسمان بارها ثنا گفتهوی به الماس خاطر وقاددر اسرار اختران سفتهز اعتدال بهار خاطر توبوستان کمال بشکفتهدامن همت تو گرد فساداز محیط فلک فرو رفتهمن ز بیداری قضا و قدرروزها همچو بخت خود خفتهتو نپرسی که آخرت چون زدبر زمین آسمان آشفته بار خدایا به فضل بندهٔ خود راگر بتوانی فرست پارهٔ بادهزان می آسوده کز پیاله بتابدچون ز بلور سپید بسد سادهزانکه بدو تند کره رام توان کردزانکه ازو گردد ایستاده فتادهزانکه مرا کرهایست تند و زنخ سختسرکش و بدخو میانهٔ گلهزادهبنده بدو جز به می سوار نگرددور نبود می بماند بنده پیاده
چاکر ز روی عجز سؤالی همی کنداز روی مهتری سخنم را جواب دهمهمان رسیده باده ندارم ز مکرمتبا چون خودی نمای مرا یا شراب ده شب تاریک و باد سرد و ابر تند و بارندهغلاما خیز و آتش کن که هیزم داری افکندهاگر از دود و آن آتش ترا مهمان فراز آیدتو از مال من آزادی که مهمان بهتر از بنده هیچ میدانی که در گیتی ز مرگ بوالحسنچرخ جز قحط کرم دیگر چه دارد فائدهای دریغا آنکه چون یادش کند گوید جهانای دریغا حاتم طایی و معن وائدهروزهٔ روزی درآمد خواجه بیروزی مباشیاد میکن ربنا انزل علینا مائده
ای خدایت به پادشاهی خلقاز ازل تا ابد پسندیدهابد از کشتزار مدت توخوشهٔ عمر جاودان چیدهآبروی خدایگانی توخاک آدم به بیع بخریدهابر عدلت که عافیت مطرستسایه بر کاینات پوشیدهفتنه از بیم بخت بیدارتشب فترت به خواب نادیدهگوش چرخ از صدای نوبت توجز نوای نفاذ نشنیدهآفرینش به چشم همت توالتفات نظر نهارزیدهخصم در مجلس تو مسخرهوارگردن از کاج در ندزدیدهرایت از هرچه نام هستی یافتدادن دین و داد بگزیدهبه سر تیغ ملک بگرفتهبه سر تازیانه بخشیده ای ز دست تجاسر خادمشربهای ملال نوشیدهاختلالی که من داردنیست بر خاطر تو پوشیدهبدو ایام بیض و من صایموز خطا در صواب کوشیدهنیم جوشیده دیگکی دارمقلقلش گوش نانیوشیدهاز طریق کرم توانی کردبدو چوبش تمام جوشیده
به نزدیک خواجه بدم چند روزبلا نفع دنیا و لا آخرهدگرباره رفتم به نزدیک اوفتلک اذا کرة خاسره شهاب دولت و دین ای کسی که هست مدامنیاز راز تو عید و سؤال را روزهستاره را ز رواء تو کیک دریاچهزمانه را ز سخای تو ریگ در موزهز سرخرویی توفیق تست نزد خردسپید کار و سیه کاسه چرخ پیروزهز آبروی سخای تو روزکی چندستکه آز را بنبشته است آب در کوزهز تست پستهٔ سربستهٔ سپهر حرونسبک اجابت و نازکشکن چو چلقوزهبدان که موسم آنست مثل و جنس مراکه روز چند برآرند رنگ بربوزهعجب مدار که اندیشهمندیی دارمبه تازه کردن این کهنههای نادوزهزداه ریزهام آکنده خانهایست چو گورهمه دو دست به هم برنهاده چون کوزهاگر کرامت و دلسوزیی کنی چه عجبکه باد عالمت از دوستان دلسوزه
تو با من نسازی که از صحبت منملامت فزاید شما را و تاسهتو زر خواهی و من سخن عرضه دارمتو در فاژه افتی و من در عطاسهنه هرجا که باشد سخن زر نباشدکه پابند زر دیدهام صد حماسهنه من بوفراسم امیر قبیلهتو خود میشناسی به علم فراسهکتاب و کراسه است اینجا تجملچه آید ترا از کتاب و کراسهگرفتم بود گندمین نان چو پاسخنباشد نه خوردی خدنگ و نه کاسه ای حکم ترا قضای یزدانداده چو قدر گشادنامهتو عمدهٔ ملکی و ممالکلوحست و کفایت تو خامهدر خاک نهاده آب و آتشپیش سخط تو بارنامهدر جنب کفت سیاهکامه استحاشا فلک کبود جامهآن شب که در آن جناب میمونبا عیش چنان معالغرامهدر حجر گک نصیر خبازبودیم چه خاصه و چه عامهاز چنگ خیال پر سماتیوز باده دماغ پر شمامهبر دست چپم یگانهای بوددر کسوت جبه و عمامهاو را بطلب بگو چه کردیما را بدو وعده شادکامهدر آتش صبر چند باشمساکن چو سمندر و نعامهاین قصه چنین بر آب منویسهم سرکه بده هم آبکامه
خرد دوش از من بپرسید و گفتاکه ای پیش نطق تو منطق فسانهبگو چیست آن طرفه صیاد دلهاکه از لفظ و معنیش دامست و دانهدلم گفت خاموش تا من بگویمکه من حاکم عدلم اندر میانههوا و نفاق از میان برگرفتمکلام رشید آن خداوند خانهرشید اختیار زمانه است و طبعشدر این فن چو در زلف ژولیده شانهقوی باشد اندر زمان تو الحقکه گردد کسی اختیار زمانهزه تربیت بر کمانی نهادیکه آمد همه تیر او بر نشانهبمانید با یکدگر تا جهان راچهار آستانست و نه آسمانه تو آن سپهر اثر صاحبی که پیک قدربه نیک و بد ز بساط تو میبرد نامهبه تازه کردن تاریخ رسمهای تو دهرکجا بماند که روز نکرد هنگامهستارگان ز یمین و یسار آصف و جمبه خدمتی به تو آورده خاتم و خامهز قصد حادثه ایمن چو وحش و طیر حرمبه زیر سایهٔ عدل تو خاصه و عامهشریف کسوت خاص خلیفه را که قضابه مشتری ندهد بر سپهر خودکامهجهان موازنه میکرد با کمال تو گفتکه کعبه را چه تجمل فزاید از جامه
مرا دی یاسمن پیغام دادستبه تو ای صاحب و صدر یگانهز هر نوعی سخن گفتست پنهانغرض را درج کرده در میانهچه فرمایی کنون پیغام او رابه سمع تو رساند بنده یانهمرا گفتست فردا کاتش صبحزند از کورهٔ مشرق زبانهبگو او را که میگوید فلانیکه ای خلقت چو جودت بیکرانهچو در سالی مرا ده روز افزوننباشد نوبت از گشت زمانهپس از ده روز خود تاخیر کردمشوم تا سال دیگر آفسانهکنون درخواستی دارم ز خلقتهمانا ناورد با من بهانهدو روزک نیز در صحن چمن آیبگو تا مطرب آرند و چغانهبه زیر سایهٔ گل شادمان باشمرا از لطف خود کن شادمانهچون من بهر تو آیم خوب نبودمن اندر باغ و تو در تاب خانه ای بر سر سروران یگانهبحر کرم تو بیکرانهسیمرغ جلالت تو کردهبر قبهٔ عرش آشیانهمیگیر جهان به روی خنجرمیبخش به پشت تازیانهگر قصهٔ بنده را کنی گوشآن سود ترا بود زیان نهدر خانه نشسته بود داعیمخمور ز بادهٔ شبانهدر کنج خزیده چون کشیشیآتشکده کرده تابخانهوز بهر شراب لعل در پیشسیب و به و نقل خسروانهوز بهر کباب کرده بر سیخکبک و بط و تیهو و سمانهساقی و شراب و شاهد خوبشمعی دو نهاده در میانهزین جمله که گفتهام ندارمجز سبلت و ریش ابلهانهاز میر شراب و شاهد و شمعدریوزه کنم بدین بهانهاسباب معاشرت مهیااز لوح کمانچه و چغانهطنبور و کتاب و نرد و شطرنجچنگ و دف و نای و شاخ و شانهبنهاد به پیش انوری راگنجشک و کبوتر کلانه